فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات جهان آرا ,محمد
![]() در سال 1333 ه ش در خانوادهاي مستضعف، مسلمان، متعهد و دردکشيده در خرمشهر متولد شد. شهيد جهانآرا در کنار فعاليتهاي گسترده نظامي، به مسئله خودسازي و جهاد با نفس و کوششهاي عرفاني در جهت تقرب هرچه بيشتر به خداوند با تلاوت پيوسته قرآن، دعا و تلاش براي افزايش ميزان آگاهيهاي سياسي و اجتماعي توجه ويژهاي داشت. جهان آرا از نگاه رهبر معظم انقلاب من مايلم اينجا يادي بکنم از محمد جهان آرا، شهيد عزيز خرمشهر و شهدايي که در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت کردند. آن روزها بنده در اهواز از نزديک شاهد قضايا بودم. خرمشهر در واقع هيچ نيروي مسلح نداشت. نه که صد و بيست هزار (مانند بغداد) نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعميري از کار افتاده را مرحوم شهيد اقارب پرست – که افسر ارتشي بسيار متعهدي بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمير کرد. (البته اين مال بعد است، در خود آن قسمت اصلي خرمشهر نيرويي نبود) محمد جهان آرا و ديگر جوانهاي ما در مقابل نيروهاي مهاجم عراقي – يک لشکر مجهز زرهي عراقي با يک تيپ نيروي مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روي خرمشهر مي باريد – سي و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روي بغداد موشک مي زدند، خمپاره ها و توپهاي سنگين در خرمشهر روي خانه هاي مردم مرتب مي باريد، اما جوانان ما سي و پنج روز مقاومت کردند. بغداد سه روزه تسليم شد ملت ايران، به اين جوانان و رزمندگانتان افتخار کنيد. بعد هم که مي خواستند خرمشهر را تحويل بگيرند، دوباره سپاه و ارتش و بسيج با نيرويي به مراتب کمتر از نيروي عراقي رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسير در يکي دو روز از عراقيها گرفتند. جنگ تحميلي هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجيبي است. من نمي دانم چرا بعضي ها در ارائه مسائل افتخار آميز دوران جنگ تحميلي کوتاهي مي کنند. مقام معظم فرماندهي کل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : جهان آرا , محمد , بازدید : 365 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
بقايي، مجيد بقايي , مجيد
![]() در بهمن ماه سال 1337 ه.ش در خانوادهاي معتقد و مذهبي در شهر« بهبهان» چشم به جهان گشود. هيچکس نميتوانست عظمت روحي نوزاد ناتوان آن روز را در 22 سال بعد شاهد باشد، گرچه از همان ابتدا با رفتار متينش در خانواده و علاقهاش به مسائل مذهبي و رعايت آنها در سنين 10-12 سالگي رشد فکري و فرهنگي او مشخص و نمايان گرديد. از تکبير گفتن در مسجد محل آغاز کرد و تا آخر عمر از مسير اسلام و پيروي از روحانيت متعهد خارج نشد. هوش سرشار و استعداد بالاي وي باعث شد تا تحصيلات کلاس پنجم و ششم (نظام قديم) را در عرض يک سال در يکي از مدارس« بهبهان» بگذارند و سپس رشته رياضي را براي ادامه تحصيل در دبيرستان انتخاب کند.
وصيت نامه دريادار شمخاني (وزيرسابق دفاع وپشتيباني نيروهاي مسلح ): درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : بقايي، مجيد بقايي , مجيد , بازدید : 268 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
دقايقي , اسماعيل
![]() دانشآموزان متعهد، از اين آموزشكده – كه در آن زمان يكي از مراكز فعال و مهم منطقه به شمار ميآمد – براي مبارزه با رژيم استفاده ميكردند.« اسماعيل» در همين هنرستان با برادر «محسن رضائي» (فرمانده سابق كل سپاه) كه از ديرباز آشناي وادي مبارزه بود ، آشنا شد و به همراه ايشان و ديگر همرزمانش مبارزه پيگيري را عليه رژيم و مفاسد اجتماعي آن آغاز كردند. در سال دوم هنرستان كه با برپايي جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي مصادف بود ، در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شركت فعالي داشت و در همان سال با هدف منفجر كردن مجسمه رضاخان ملعون، كه در خيابان 24 متري اهواز نصب شده بود، به اقدامي شجاعانه دست زد و قصد خود را عملي نمود، اما متاسفانه چاشني مواد منفجره عمل نكرد. مبارزات و تلاشهاي اسماعيل، منحصر به مسائل سياسي و نظامي نبود، بلكه به علت هوش سرشار و علاقهمنديش به مسائل فرهنگي در فرصتهاي مناسب از طريق داير كردن كلاسهاي مختلف، با جوانان اين منطقه ارتباط فكري و روحي پيدا ميكرد و در خلال مطالب علمي، آنان را با فرهنگ اصيل اسلام كه در آن خطه، سخت مورد تهاجم واقع شده بود آشنا ميساخت و آنان را به تعاليم روحبخش اسلام جذب ميكرد. از اين رو همان گونه كه فعاليتهاي سياسي نظامي اسماعيل و دوستانش گام موثري در مبارزات مسلحانه عليه رژيم ستمشاهي در آغاجاري و بهبهان به شمار ميرفت، فعاليتهاي فرهنگي او در حد بسيار موثر،عامل بازدارندهاي در مقابل روند سريع ترويج فرهنگ مبتذل غربي در اين منطقه شد، تا نه تنها از بي قيدي و لامذهبي جوانان (كه تلاش فراواني براي آن صورت ميگرفت) جلوگيري به عمل آيد، بلكه در اثر تلاشهاي زياد اين عزيزان، جوانان منطقه در مبارزه با رژيم، گوي سبقت را از ديگر مناطق بربايند. در سال 1353 دوبار (همراه با برادر محسن رضائي و جمعي از ياران) به زندان افتاد و هربار پس از چند ماه كه همراه با شكنجه بدني و عذاب روحي بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادي از زندان، از هنرستان نيز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبياري دانشكده كشاورزي «دانشگاه اهواز» قبول شد و پس از دو سال تحصيل در اين رشته، دوباره در كنكور شركت كرد و به دانشكده علوم تربيتي «دانشگاه تهران » كه از لحاظ فضاي مذهبي، سياسي و علمي براي او مناسبتر از ديگر مراكز علمي و آموزشي بود ، وارد شد. در اين دو محيط دانشگاهي (اهواز و تهران) نيز به مبارزات عقيدتي،سياسي و نظامي خود ادامه داد. دقايقي در زماني كه اغلب دانشجويان دانشگاهها آشنايي چنداني با اصول و مباني اسلام نداشتند از دانشجويان متعهد و متشرع به شمار ميرفت. تمام واجبات و مستحبات خود را به نحو احسن به جا ميآورد و از انجام هرگونه عمل خلاف شرع كه توسط ديگران انجام ميگرفت، در حدود وسع خود با حوصله و برخورد اسلامي جلوگيري ميكرد واين ويژگي خاصي بود كه در تمام مسير زندگي پرافتخار خود، بدان پايبند بود. در «دانشگاه تهران» براي مقابله با جريانات التقاطي و غيراسلامي موضع قاطعي داشت و در بحثهاي آنان از مواضع اصلي اسلام دفاع ميكرد و در جهت ملموس و عيني ساختن حقايق اسلامي براي همگان بسيار تلاش ميكرد. در سال 1357 ازدواج نمود و در اولين صحبت با همسرش، از اين كه وي فقط به خود و خانوادهاش تعلق ندارد گفتگو نمود. با اوجگيري نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ايران به رهبري حضرت امام خميني(ره) همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات كارگران شركت نفت نقش موثر و ارزندهاي را عهدهدار بود و در ترور دو تن از افسران شهرباني بهبهان به طور غيرمستقيم شركت داشت. خانه« اسماعيل» همواره يكي از پايگاههاي فعال مبارزه با رژيم به شمار ميآمد و بسياري از بيانيهها و اعلاميههاي ضدرژيم در اين مكان تهيه و تكثير ميشد. شهيد «دقايقي» قبل از 22 بهمن به اتفاق يكي ديگر از دوستانش طبق برنامهاي كه داشتند به «تهران» آمد و با حضور در مبارزات مردمي، در فتح پادگانها نقش موثري ايفا نمود. پس از آن نيز با تلاش و جديت تمام، در جلوگيري از غارتگري گروهكها و به هدر رفتن اسلحهها نقش به سزايي داشت. سردار سرلشكر «محسن رضائي» بااشاره به فعاليتهايي كه در منزل شهيد «دقايقي» در دوران انقلاب انجام ميگرفت، اظهار ميدارند: خانه و خانواده ايشان يكي از خانوادههايي است كه انقلاب اسلامي در «خوزستان» مديون آنها است. علاقه ي وافري به ادامه تحصيل داشت،اما با توجه به ضرورتي كه در عرصه انقلاب ودفاع احساس مي كرد دانشگاه وتحصيل را ترك كرد ودر سال 1358با يك نسخه از اساس نامه جهاد سازندگي(سابق) كه دانشجويان انجمن اسلامي دانشگاهها آن را تنظيم كرده بودند؛ به «آغاجري» رفت وبه اتفاق عده اي از دوستان،جهاد سازندگي را راه اندازي كرد. هنوز چند ماه از فعاليت وتلاش همه جانبه اودر اين ارگان نگذشته بود كه طي حكمي(در اوايل مردادماه 1358) مسئول تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در منطقه« آغاجري» شد. با دقت ودلسوزي تمام به عضو گيري نيروهاي انقلابي پرداخت ودر زمان تصدي فرماندهي سپاه،نمونه والگوئي شد از يك فرمانده متقي ومدبر وكاردان . يك سال از فرماندهي اش در اين منطقه مي گذشت كه به دليل لياقت وشايستگي زياد ،براي تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« خوزستان» به كمك سردار «شمخاني» وسايرين شتافت وبا عهده دار شدن مسئوليت دفتر هماهنگي استان، شروع به تشكيل وراه اندازي سپاه در شهرستانهاي استان نمود وبا انتخاب ومعرفي فرماندهان صالح ولايق توانست خدمات ارزندهاي را به اين نهاد مقدس ارائه دهد.در همين مسئوليت وقبل از تجاوز نظامي عراق،زماني كه از درگيري« خرمشهر» باخبر شد سريعا خودرا به آنجا رساند وبا انتقال سلاح ومهمات (به اتفاق شهيد جهان آرا) نقش اساسي در آمادگي رزمي مردم منطقه ايفا كرد. به دنبال شروع تهاجم سراسري و ناجوانمردانه عراق، به عنوان نماينده سپاه در اتاق جنگ «لشكر92 زرهي اهواز» حضور يافت و در شرايطي كه با كارشكنيهاي «بنيصدر» خائن مواجه بود در سازماندهي نيروها و تجهيز آنها تلاش گستردهاي را آغاز كرد. او به لحاظ احساس مسئوليت ويژهاي كه داشت در برخي مواقع در مناطق عملياتي حاضر ميشد و به سر و سامان دادن نيروها ميپرداخت. در جريان محاصره شهر «سوسنگرد» توسط عراقي ها، با مشكلات زيادي از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهيد «علمالهدي» در شكستن محاصره «سوسنگرد» دليرانه جنگيد. در عمليات «فتحالمبين» نيز در قرارگاه« لشكر فجر» با سردار شهيد« بقايي» كه در آن زمان فرماندهي قرارگاه فجر را به عهده داشت، همكاري كرد. بعد از عمليات «بيتالمقدس»، از آنجا كه جنگ، حالت فرسايشي به خود گرفت و تحرك جبههها كم شده بود، منافقين و ضدانقلاب در راستاي اهداف استكبار جهاني، دست به ترور شخصيتها و افراد موثر نظام و حزبالهيها ميزدند تا نظام را از داخل تضعيف كرده و عقبه جنگ رادچار تزلزل نمايند. ايشان در تاريخ 1/4/1361 به سپاه منطقه يك مامور گرديد و مسئوليت مهم يگان حفاظت شخصيتها را در« قم» و استان «مركزي» به عهده گرفت و با تدبير و درايت خاص خود و به كارگيري برادران سپاه مخلص و جان بركف، به گونهاي عمل كرد كه در دوران تصدي فرماندهان ايشان در اين مسئوليت، به لطف خدا هيچگونه ترور و سوءقصدي از جانب منافقين و ضدانقلاب در حوزه مسئوليتي او پيش نيامد. پس از يك سال و اندي كار و تلاش صادقانه در جهت حفظ سرمايه انساني انقلاب، هنگامي كه حضرت امام خميني(ره) در سال 1362 طي فرماني تاكيد خاصي بر حضور افراد در جبههها نمودند، ايشان بيدرنگ طي نامهاي به فرماندهي، گزارش مشروح فعاليتهاي خود را منعكس و ضمن آن بدينگونه كسب تكليف كرد: در شرايطي كه مساله اصلي سپاه و طبعاً كشور، جنگ است، آيا ماندن و عدم همكاري با سپاه در جنگ نوعي راحتطلبي نيست؟ و ضمن آن، درخواست خود را باتوجه به تجربياتي كه در جنگ اندوخته بود، براي خدمت فعال و حضور در جبهه مطرح ساخت. پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راهاندازي دوره عالي «مالك اشتر» (ويژه آموزش فرماندهان گردان) گرديد. اين اقدام ضروري در جهت آشنايي هرچه بيشتر برادران عزيزي كه در جنگ تجارب زيادي را كسب كرده و استعداد فرماندهي را داشتند توسط شهيد دقايقي صورت گرفت. ايشان با دقت، يكايك آنها را شناسايي و انتخاب كرد تا ضمن آموزش به اصول و مباني جنگ و آرايش و تاكتيكهاي نظامي، افراد نخبه و توانمند را براي بكارگيري در مسئوليتهاي فرماندهي معرفي كند. البته خود ايشان هم در اين دوره شركت كرد. در زمان اجراي طرح مالك اشتر، عمليات خيبر در منطقه عملياتي جزاير مجنون انجام شد و شهيد دقايقي نيز با حضور در اين نبرد فراموش نشدني، فرماندهي يكي از گردانهاي خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عمليات« خيبر » به پشت جبهه بازگشت و دوره ياد شده را در تابستان 1363 به پايان رسانيد. پس از مدتي در لشكر 17 عليبن ابيطالب(ع) در كنار شهيد دلاور «مهدي زينالدين» قرار گرفت و در نظم بخشيدن و سازماندهي لشكر، يار ديرينه خود را كمك كرد وبا پذيرش مسئوليت طرح و عمليات لشكر، خدمات ارزندهاي را به جبهه و جنگ ارائه كرد. هنگامي كه فرماندهي« تيپ 9بدر» به ايشان واگذار گرديد همانگونه كه شعار هميشگياش در زندگي اين بود كه هيچوقت نبايد آرامش خودمان را در آرامش مادي بدانيم، براي عملي ساختن و تحقق آن، تلاشي شبانهروزي داشت و تمامي قدرت و امكانات خود را وقف انجام وظيفه الهي كرد و با توكل به خدا و پشتكار و جديت در مدت كوتاهي موفق شد يگان رزم منسجم و قدرتمندي را پايهگذاري نمايد. نيروهاي رزمنده تيپ همه عاشق او بودند. او در قلوب يكايك آنان جا گرفته بود و آنها اسماعيل را از خودشان و جزو جامعه خودشان ميدانستند و وجودش را نعمت الهي تلقي ميكردند. او فقط از نظر تشكيلاتي فرمانده نبود، بلكه بر قلوب افراد فرماندهي ميكرد. درحيطه مسئوليتي او نظارت بر نيروهاي تحت فرماندهي امري بديهي بود. از سركشي به خانوادههاي شهدا نيز غافل نبود. منبع :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين. خدايا! امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و كافران، پايداري كنند و سپس بر آنان غلبه كنند. خدايا شهادت ميدهم كه غير از تو خدايي نيست و محمد (ص) رسول و فرستاده توست و علي (ع) وصيّ رسول خداست. سلام بر خاندان عصمت و طهارت. درود بر خميني كبير و سلام بر روحانيّت معظّم و امت حزب اللَّه. خدايا از تو مي خواهم در هنگامي كه شيطان به سراغم مي آيد، تو او را دور سازي و مرا قوّت و آرامش عطا فرمايي كه «لا حول و لا قوة الا باللَّه العليّ العظيم». پدر و مادر گرامي در مقابل شما شرمنده ام كه توفيق خدمت به شما و اجراي حقوق شما خيلي كم نصيبم گشت. بدانيد كه «انّا للَّه و انّا اليه راجعون» انشاءاللَّه خداوند به شما صبر عطا فرمايد و شما از جمله كساني باشيد كه مردم و خصوصاً خانواده شهداء، اسرا و معلولين را دلداري بدهيد و من هم دعاگوي شما هستم. همسر محترمه! در اين حدود 5 سال زندگي از خصوصيات خوب تو بهره بردم و مرا بسيار احترام كردي كه لايق آن نبودم. پيوند من و تو با شعار اسلام و ايمان شروع شد و بعد سعي نموديم هر روزمان با روز ديگر متفاوت باشد و احكام اسلام را پياده كنيم و خوب ميداني كه راه من در ادامه اين زندگي و سير به عمل در آوردن عقيده به اسلام بوده است. چطور ميتوانستم در خانه راحت باشم و كاري نكنم، در صورتي كه جان و مال امت مسلمان ايران به سوي جبهه سرازير است. انسان در برخورد با مصائب و مشكلات است كه لذّت ايمان و توجّه به خدا را درك ميكند و ا گر رفتن من مصيبتي برايت باشد ميداني كه «الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انّا للَّه و انا اليه راجعون». در تربيت ابراهيم و زهرا سعي خود را بنما؛ براي آنها دعا ميكنم و اميدوارم افرادي مفيد براي اسلام و خط ولايت اهل بيت عصمت و طهارت و ولايت فقيه باشند. بعد از من سعي كن با مشورت آقايان علماء در قم مثلاً آقاي راستي يا آقاي كريمي، منطقيترين راه را براي خود انتخاب بنمايي كه انشاءاللَّه اگر بهشت نصيبم شد، يكديگر را در آنجا ملاقات كنيم. انشاءاللَّه با صبر و استقامت خود كه خدا بيشتر به تو دهد، اسوهاي در جامعه خود باشي. برادران گراميم و خواهران محترمه! براي شما نيز آرزوي صبر و استقامت در پيگيري اهداف اسلامي دارم. انشاءاللَّه بتوانيد با كار و فعاليت، خود را بيش از پيش وقف راه خدا و اسلام كنيد. جهاني كه امروز پر از فسق و فجور و خيانت ابرقدرتهاست، تلاش و ايثار ميخواهد. در راه حسين (ع) - سيدالشهداء - رفتن، حسيني شدن ميخواهد. انشاءاللَّه در پيروي از راه امام امت خميني كبير كه همان راه خدا و قرآن و اهل بيت (ع) است، موفّق باشيد. ديدن برادران رزمنده در خط اول كه با آرامش مشغول نماز هستند و با متانت، نيروهاي دشمن و تانكهاي او را ميبينند و با سلاح مختصر با آنان مقابله ميكنند، از تجلّيّات حسيني شدن اين امت است كه مرا به وجد آورده است. حقوق شما را آنطور كه بايد رعايت ننمودهام كه انشاءاللَّه مرا ببخشيد؛ من هم دعاگوي شما هستم. خدمت كليه اقوام و فاميل و دوستان و آشنايان سلام عرض ميكنم و براي آنان توفيق در خط اسلام و قرآن بودن را آرزومندم. قطعاً نتوانستهام حقوق شما را به خوبي رعايت كنم. انشاءا... مرا ببخشيد. از همة شما التماس دعا دارم. والسلام علي عبادالله الصالحين. پاسدار اسماعيل دقايقي سوم جماديالثاني 1404 روز وفات حضرت فاطمه زهرا (س) اولين منادي حق ولايت و وصايت اهل بيت عصمت و طهارت (ع) دقايقي به روايت همسرش از سن شانزده سالگي، تابستانها براي رفع مشكلات مالي خانواده، كلاس خصوصي فيزيك و رياضي تشكيل ميداد. اين كلاسها بهانهاي براي گفتن حرفهايش بود. حرفهايي كه از كتابها و مسائل مهم سياسي - مذهبي ميدانست. تدريسش او را در شهر پرآوازه كرد و با آن نفوذ كلامش مريدان زيادي پيدا كرده بود. هنگامي كه اسماعيل به خواستگاري من آمد، در گروه چريكي «منصورون» عضويت داشت و خانهاش، پايگاه فعاليتها و تكثير و پخش بيانيههاي امام (ره) بود. در آن موقع به جي اين كه من شرط و شروطي براي ازدواج داشته باشم، او شرط خودش را بيان نمود. وي با جديت گفت: «من يك زندگي عادي و معمولي ندارم. ممكن است الان اين جا باشم و بعد موقعيت ايجاب كند كه به فلسطين بروم.» اولين جملهاي كه اسماعيل در جريان خواستگاري (سال 1356) به من گفت اين بود: «من اهل زندگي عادي نيستم؛ بلكه آدمي هستم كه ممكن است امروز شما را عقد كنم و فردا فلسطين باشم. انتظار زندگي معمولي - مثل ديگران - از من نداشته باش! اين سخني است كه از الان به شما ميگويم. ديگر حساب كار خودت را داشته باش!» هنرجوي هنرستان كه بود، هميشه كتاب به همراه خود داشت. هر جا كه جمعي از جوانان بودند و او وارد آن جمع ميشد، با كتاب ميآمد و زمينه دوستي را با فاميل و به ويژه جوانان مهيا مينمود. اگر شيمي و فيزيك هم به ديگران درس ميداد، ضمن رفع خستگي، فرصتي فراهم مينمود تا آنان را با كتابهي غيردرسي آشنا كند و جمع را به فكر كردن در اوضاع و احوال آن زمان ترغيب مينمود. او به خاطر اين درس و بحثها، در ميان فاميل - البته به لهجه بهبهاني - به «ملا اسماعيل» معروف شده بود. اسماعيل بعد از آزادي از زندان، از تحصيل در هنرستان محروم شد. اين ماجرا براي خانواده و فاميل ما ناگوار بود، اما خودش آرام و خونسرد بود و مصممتر شد. در سال 1355 هر دو در كنكور شركت كرديم و به دانشگاه تهران راه يافتيم. اسماعيل در رشته «علوم تربيتي» و من هم در رشته «زمينشناسي». اين موفقيت، آغاز مرحله نويني در زندگي هر دوي ما بود. اسماعيل خبر جلسهها و سخنرانيهاي تهران را به من داد و من هم اين مسائل و نيز اعلاميههاي امام خميني (ره) و تظاهرات را به شهرستان انتقال ميدادم. وقتي كه تحصيل در دانشسرا را آغاز نمودم، به من گفت: »ميخواهي چه كار كني؟« پاسخي به او دادم. او جملهاي را بيان كرد كه با شنيدنش، مرا از حالت عادي زندگي بيرون آورد: «زندگي را فقط د راين مقطع خلاصه نكنيد!» روزي در دانشگاه با اسماعيل قراري داشتم كه خبر يك سخنراني را به من بگويد. آن روز برخلاف انتظار، سر قرار نيامد و من نگران و دل واپس شدم. گويا ساواك وي را دستگير و مورد بازجويي قرار داده بود. محور بحث آنان حمل اسلحه و كشف مخفيگاه برادر محسن رضايي بود. او بعد از دو شبانهروز - بي آن كه به اصطلاح نم پس بدهد و سر نخي به دست ساواك بيفتد - از زندان آزاد شد. او در يادداشتي نوشته بود كه: «از اين به بعد، من ديگر متعلق به شهر و خانه و اين جا نيستم و جبهه را براي زندگي كردن انتخاب كردهام و هر طوري كه شده بايد بروم.» حرف هميشهاش اين بود كه معني ايمان را بايد در سختيها دريافت و من مفهوم زندگي را در دفاع از اسلام فهميدم. هميشه به من توصيه مينمود كه تاريخ امامان معصوم (ع) را بخوان تا از سيره زندگاني آنان دور نشويم و در هر مقطعي از زمان، موقعيت خويش را دريابيم و بدانيم كه چه بايد بكنيم. اهل مطالعه و رفيق كتاب بود. به هر خانه و پيش هر دوست و آشنايي ميرفت، اول كتابي هديه ميكرد. او از تازههاي كتاب باخبر بود. كتابهاي مناسب كودكان و نوجوانان را نخست خودش مطالعه مينمود و بعد به خانه ما ميآورد و با زمينهسازي ميگفت كه بهتر است چه كتابي را بخوانيد. فاصله منطقه تا منزل را با مطالعه سپري ميكرد. هميشه در جريان چاپ كتابهاي جديد و نيز خريد و خواندن آنها بود. هديهاي كه به دوستان تقديم ميكرد، اغلب كتاب بود. در كيف سامسونتش علاوه بر قرآن و مفاتيح و رساله عمليه حضرت امام خميني (ره)، كتاب ديگري ديده ميشد كه در برنامههاي مطالعاتياش مورد استفاده قرار ميگرفت. گاهي اوقات كه خانوادهاش براي ديدارش به تهران ميآمدند، براي انجام كارهايشان و يا رفت و آمد در مسير ترمينال، هرگز از خودروي سپاه بهره نمي گرفت و خيلي شفاف به آنان ميگفت: «از اين وسيله نميتوانم استفاده كنم.» گفتم: «چرا راننده نداري؟» گفت: «وقتي راننده نداشته باشيم، دو فايده دارد: اول اين كه از يك نيرو كمتر استفاده ميشود. دوم اين كه از وقت بهره بيشتري ميبريم و بعضي از جلسات مهم را [بدون دغدغه و ترديد] در ماشين تشكيل ميدهيم. » وقتي كه درباره مجاهدين عراقي صحبت ميكرد، اشك ميريخت و ميگفت: »شما نميدانيد، اينها خيلي مظلومتر از ما هستند و انقلاب عراق پيچيدهتر از انقلاب ماست. اسماعيل بر اين نظر بود كه: بچه ها را به زور وادار به كاري نكنيم. وقتي به مسجد محل ميرفت، ابراهيم را با خودش به نماز جماعت ميبرد. او عملاً آداب و دستورات تربيتي را به ابراهيم ياد ميداد. انساني منطقي و مستدل بود و چون حرف براي گفتن داشت، به زور و تحميل متوسل نميشد. به خانه كه ميآمد - با وجود خستگي - خيلي شاداب بود. هيچ گاه از كار و جنگ و هر چيز ديگري، ابراز خستگي نميكرد. بسيار منظم و تروتميز بود و به نيازمنديهاي منزل رسيدگي ميكرد. سر زدن به فاميل و دوستان و انجام تماسهاي لازم، استراحت، غذا خوردن، نماز و نيايش، قرآن خواندن، اهتمام به مسائل تربيتي از سوي او مو به مو انجام ميپذيرفت و در اين ميان كاملاً منظم و با برنامه بود. در ساليان زندگي با اسماعيل، هفته به هفته و ماه به ماه او را در حال پويايي و بالندگي ميديدم. وي را از نظر فكري، اخلاقي و حال و هواي معنوي پيوسته نو به نو مييافتم. اين هفته كه ميگذشت، هفته ديگر چيز ديگري بود. از اين رو تكرار و كهنگي و ركود در حيات او معني نداشت. هر چه در او مينگريستم. رشد، كمال، معنويت و طراوت بود. اين ويژگي، همواره ذهن و ضميرم را به خود گرفته و از آن وقت تاكنون مرا مات و مبهوت ساخته است. او به طور مستقيم در باب اشتياق به شهادت حرف نميزد ؛ ولي ميگفت: «مؤمني كه هميشه فعاليت ميكند، معنا ندارد كه در رختخواب بميرد.» شب آخر ميگفت: «حيف است كه من اين جا توي رختخواب يا زير بمباران بميرم!» همچنين ميگفت: انتظار دارم بعد از من با آن صبري كه تاكنون داشتهاي، در جامعه نمونه باشي. شما تا الان هم يك همسر شهيد بودي! و مثل يك همسر شهيد با من زندگي كردي. من برايت كاري نكردم. ابراهيم كه به سن شش ماهگي رسيده بود ، اسماعيل از جبهه به اميديه آمد و گفت: «براي من زشت است كه با اين مسئوليتم در سپاه ، زن و بچه ام دور از صداي جبهه باشند ؛ شما به اهواز بياييد.» مادرش – گريه كنان – در اعتراض به اين تصميم گفت: «رفتن به اهواز ، آن هم با اين وضعيت براي بچه كوچكمان مناسب نيست.» اسماعيل سخن مادر را چنين پاسخ گفت: «بچه من بايد در اين سر و صداها بزرگ شود.» به هر حال ، آمديم و در هواي اهواز ساكن شديم. شهري كه زير آتش جنگ افروزان نابكار بعثي ، خواب و آسايش را از كف داده بود. در آن روزگار ، اسماعيل هفته اي يا دو هفته اي يك بار براي چند ساعت سر مي زد و مي رفت. خانواده ما و خانواده دوست ديرينه اش سردار شهيد مهندس صدراللّه فني – كه تازه داماد بود- در يك خانه زندگي مي كرديم. توصيه اسماعيل اين بود كه: «پناهگاهي را در باغ كنار منزل بسازيد. هر گاه هواپيما آمدند ، شما به داخل آن برويد.» هنوز سخن شورمندانه او در گوش جانم طنين مي افكند: «بچه من بايد با اين سر و صداها بزرگ شود.» زمستان سال 1364 بود و در تهران زندگي مي كرديم . اسماعيل براي گرفتن برنج كوپني بايد مسيري را مي پيمود كه جز ماشين هاي دارنده مجوز ورود به محدوده طرح ترافيك ، بقيه مجاز به تردد نبودند. افزون بر اين ، از ناحيه پا هم ناراحت بود و حمل يك كيسه برنج با آن مسافت (تقريباً يك كيلومتر) برايش زجرآور بود. از او خواستم تا با ماشين سپاه برود ؛ اما نپذيرفت. گفتم: «حال شما خوب نيست و پاهايت درد دارد! » گفت: «اگر خواستي همين طور (پياده) مي روم و گرنه ، نمي روم.» كيسه 25 كيلويي را روي دوشش نهاده بود و كيف دستي و چيزهاي ديگري هم در دستش، به سختي به خانه آورد ؛ اما حاضر نشد براي چند دقيقه از ماشين سپاه استفاده كند: آزادي بچه ها با آمدن اسماعيل به خانه بيش تر مي شد و شكل ويژه اي پيدا مي كرد. او طبعاً پر مهر و پر احساس بود و بر اين نظر بود كه تا جايي كه امكان داد ، از تنبيه بپرهيزيم. از اين رو ، به ندرت تنبيه از او ديده مي شد. تنها جايي كه با اين روش اقدام نمود ، وقتي بود كه ابراهيم- فرزندم – خيلي شيطنت مي كرد و خواهرش – زهرا- را اذيت مي كرد. هر چه به او گوشزد مي نمود كه زهرا از تو كوچكتر است ؛ و خواهر توست و... باز ابراهيم دست بردار نبود. آن جا بود كه يك سيلي به صورت او زد ؛ به گونه اي كه جاي انگشتانش پيدا بود. بعد از اين كار ، اسماعيل را طور ديگري ديدم. خيلي گرفته ، ناراحت و پشيمان بود. به هر حال آخر شب شد و ما به خواب رفتيم. نيمه هاي شب بود كه بيدار شدم ؛ اما بيداري خودم را پنهان كردم. ديدم بالاي سر ابراهيم نشسته و گريه مي كند. اول فكر كردم بچه مريض شده كه اسماعيل خوابش نبرده و از او مواظبت مي كند. آرام و بي صدا به اين صحنه نگاه مي كردم. او بود كه دستش را جاي آن سيلي مي كشيد و استغفار مي كند. چه بسيار اوقاتي كه تشنه ديدارش بوديم ؛ اما اين توفيق كمتر نصيب ما مي شد. به اين خاطر ، هر گاه مريض مي شد ، خوشحال بوديم كه يكى دو روز در كنار او هستيم. صبح شهادت و هنگام خداحافظي او ، حدود 20 دقيقه جلوى درب منزل با هم صحبت كرديم. به او گفتم: «كاش دست و پايت و يا عضوى ديگر از اعضاى بدنت را مي دادى ؛ تا ديگر راحت شويم و تو را در منزل بيش از پيش ببينيم!» اسماعيل - در حالى كه گل لبخند بر لبانش نشسته بود - چنين پاسخ داد: «اگر سر برود چه؟ ما فقط سرمان برود كه دست برداريم و آسوده يك جا بنشينيم.» اسماعيل ساعت 6 صبح از ما خداحافظى كرد. راننده پا روى گاز نهاد و حركت كرد. در طول 200-300 متر كوچه ، دستش را از طرف شيشه ماشين بيرون آورده بود و به علامت خداحافظى تكان مي داد. ماشين كه به سمت چپ پيچيد ، پيچ كوچه بين چشمان بارانى ما و دست نوازشگر او جدايى افكند. بارها با لبخند به شوخى خطاب به ابراهيم و زهرا ميگفت: «اگر باباى شما شهيد شد ، چه كار مي كنيد؟» يا مي گفت: «باباى شما بايد شهيد شود!» او مي خواست پديده شهادت را در دل و ديده فرزندانش عادى جلوه دهد و بر اين باور بود كه: «نبايد كلمه شهيد و شهادت، بچهها را ناراحت كند و يا در روحيه آنان اثر منفى بگذارد.» وقتى شهيد شد آرامش خاطرى در ابراهيم 6 ساله ديده مي شد و سخن او در فراق پدر چنين بود: «پدرم شهيد شده و اكنون در بهشت است.» با يكي از معاونينش از اهواز به سمت قم مي رفتيم. خسته بود و براي تجديد قوا از دوستش خواست تا ماشين را به كناري بزند و نيم ساعت استراحت كند. اسماعيل عادت كرده بود كه هنگام خواب پاهاي خود را از پوتين در بياورد. پوتينها را از پاي خويش در آورد و چون جا تنگ بود ، آنها را بيرون از ماشين گذاشت و بعدكمي به خواب رفت. وقتي كه بيدار شد و حركت كرديم ، بعد از گذشت 10 دقيقه و پيمودن كيلومترها راه ، متوجه جا ماندن پوتين ها شد. از هم رزمش پرسيد: «قيمت پوتين چه قدر است؟» او پاسخ داد: «700 تا 800 تومان.» از اين كه چه قدر از راه را پيموده ايم ، سؤال كرد. دوستش گفت: حدود 10 دقيقه و بعد حساب كرد ؛ ديد كه قيمت پوتين از قيمت رفت و برگشت گران تر است. وي پول بنزين رفت و برگشت را حساب كرد و كنار گذاشت و گفت: «برگرديم!» او اين پوتين هاي نو را از سپاه گرفته بود و آنها را براي خدمت مي خواست. حيف بود كه از دستشان بدهد. ماشين دور زد و به سمت پوتين ها در حركت شديم و بعد از طي چندين كيلومتر راه به آنها رسيديم. نكته ها و خنده هايي كه در اين ميان گفتيم و شنيديم ، چه شيرين بود و چه زيبا خاطره اش در دل و جانمان جا خوش كرد. قنبر دقايقي (پدر شهيد): بعد از انقلاب ، روزي از تهران آمد و گفت: «آقا مي خواهيم در اين جا (اميديه) سپاه تشكيل بدهيم». بعد به اهواز رفت و يك ماشين و 5 قبضه تفنگ را با خود آورد. اتاقي را در دبيرستان دخترانه تهيه ديد و از ميان بچه هايي كه سالم و نماز خوان و برخاسته از خانواده هاي مؤمن و متدين بودند ، شروع به ثبت نام كرد. شرط نام نويسي از سوي اسماعيل چنين بيان شد: «هر كس براي شهادت حاضر است ، ثبت نام كند». تقي دقايقي: آن شب اسماعيل راننده ماشين بود و من و امام جمعه اميديه (استاد همتي خراساني) ، همراه با او از تهران به سمت قم مي رفتيم. سال 1358 بود. در بين راه توصيه نموديم كه چون كار داريم ، با تعجيل وبه سرعت حركت كن. وي هنگام پرداخت عوارض در اتوبان ، از افسر پليس راه پرسيد: «سرعت مجاز در شب – آن هم در اتوبان- چه قدر است؟» افسر گفت: «حدااكثر 90 كيلومتر.» پاسخ او موجب شد كه بي توجه به توصيه من ، فقط براي رعايت قانون و احترام به آن ، با سرعت 80 تا 90 كيلومتر رانندگي كند. اساعيل در مسير قم مي گفت: «اگر در رژيم گذشته خلاف مقررات رفتار مي كرديم ، به خاطر مبارزه با آن رژيم باطل بود ؛ ولي اكنون همان مقررات در نظام اسلامي شرعي است و بايد رعايت گردد.» فاطمه دقايقي: در تابستان سال 1358 همراه با اسماعيل به تهران رفته بوديم. در تدارك برگشت به خوزستان بوديم كه هواي ديدار حضرت امام خميني (رض) بي قرارمان نمود. در آن ايام امام در قم حضور داشت. به منظور ديدار گل رويش ، از تهران راهي قم شديم.علأوه برمن واسماعيل ، خواهرم وشوهرش با ما همراه بودند. به قم كه رسيديم ، شنيديم كه امام در ساعت 5 عصر در مدرسه فيضيه به مناسبت نيمه شعبان سخنراني دارد. شادمان بوديم كه چنين توفيقي رفيق ما شده و در انتظار زيارتش شور و حال ديگري داشتيم. اما ساعت حركت قطار (6 عصر) و دغدغه رسيدن به ايستگاه و دل واپسي هاي ديگر ، آن شور و شادي را در كام ما تلخ نموده بود. لحظه ها يكي پس از ديگري سپري شد و ساعت موعود فرا رسيد ، اما از آمدن امام خبري نشد. حدود نيم ساعت بعد از وقت مقرر هم در مدرسه مانديم ودر ميان انبوده مشتاقان به انتظار نشستيم ؛ ولي باز هم چشممان به جمالش منور نشد. با ناكامي برخاستيم و از بيم اين كه به قطار تهران – خوزستان نرسيم ، شتاب زده به سمت ايستگاه راه آهن رفتيم. در بين راه همگي از اين بي توفيقي و نامرادي حسرت مي خورديم و غبار غم بر سراپاي وجودمان نشسته بود. در مسير اهواز به اميديه ، سرم را روي پاهاي اسماعيل نهادم و خوابيدم. در عالم خواب امام را ديدم كه چه پر مهر و صميمانه با من برخورد مي كند. با لذت و سرور از خواب بيدار شدم و اين خواب شيرين را تعريف كردم. ديگر زيارت آن بزرگ از آرزوهاي گران و بلند من شده بود. با درد و دريغ بگويم كه اين آرزو وقتي ميسر گشت كه چهل و چند روز از كوچ اسماعيل گذشته بود. از محضر امام كه آمديم ، باز شب هنگام خوابش را ديدم. احساس مي كنم ، اين دوباري كه او را به خواب ديدم ، به گونه اي به اسماعيل مربوط مي شود. چه كنم كه بيان چنين احساسي بسي دشوار است: احمد رضا دقايقي: گفت: «امشب شما را به جاي خوبي مي برم». پرسيدم: «كجا؟» پاسخ داد: «جايي كه به هر سو نگاه مي كني ، كسي در گوشه اي به نماز و نيايش مشغول است و فضايي معنوي و روحاني دارد. آن جا هر آن چه از خدا بخواهي مستجاب است». سال 1360 بود كه اسماعيل چنين سخني را با من در ميان نهاد. آن ايام ، در شهر مقدس قم مهمانش بودم. همراه با او و خانواده اش و نيز يكي از دوستانش ، همان شب به مسجد جمكران رفتيم. جايي كه پاكان و مشتاقان در انتظار ديدن گل روي حضرت مهدي (عج) آرام و قرار ندارند. آن شب اسماعيل شور و اشتياقي داشت كه تصويرش بسي دشوار است. وي در حالت روحاني خيره كننده اي به سر مي برد و تا دير هنگام در خلوت نياز سير مي كرد و اشك مي ريخت. آن شب كه ابراهيم يك ساله در آغوش مادر جا خوش كرده بود و پدرش در ملكوت شهادت پرواز مي كرد ، هرگز از يادم نمي رود. تقي دقايقي: تعطيلات عيد نورز (سال 62) بود و براي ديد و بازديد ، از خارج به كشور آمده بودم. بعد از سپري شدن ايام تعطيل ، باز آماده سفر بودم كه به اسماعيل گفتم: «اگر چيزي لازم داري بگو تا از آن جا برايت بفرستم.» وي با بي اعتنايي به دنيا گفت: «نه ، هيچ لازم ندارم.» وقتي به اصرار ، يك ساعت مچي به او هديه دادم ، انتظار مي رفت كه آن را براي خود نگه دارد. اما بعدها جز جاي خالي ساعت بر دستش چيزي نديدم. آن جا بود كه با خبر شدم آن را به يكي از مجاهدين عراقي تقديم نموده است. در گرماگرم عمليات بيت المقدس و در كشاكش آزادي خرمشهر (بهار 61) براي ديدار رزمندگان اميديه ، راهي منطقه دارخوين شدم. به آن جا كه رسيدم ، توفان شديدي به سمت عراق به حركت در آمد. توفان چنان بي امان مي وزيد كه چادرهاي آنان را از جا كنده بود. گرد و خاك چنان به سر و صورتمان سيلي مي زد كه جرأت باز كردن چشمان خويش را نداشتيم. ظهر بود و نيروهاي تداركات ناهار بچه ها را در نايلون هاي كوچكي جا داده بودند ، اما در آن گرد و خاك پرحجم ، چه كسي توان غذا خوردن داشت. دهانمان پر از خاك شده بود و سخت نگران بوديم كه خدايا! اگر اكنون دشمن حمله كند چه به روز رزمندگان مي رود؟! در آن غوغاي طبيعت ، كمي چشمانم را گشودم. نخستين چيزي كه نگاهم را به خود دوخت ، خودروي فرماندهي بود كه به سمت ما مي آمد. نزديك كه شد اسماعيل را ديدم كه از ماشين بيرون آمد. بعد از احوال پرسي ، نگراني خودرا از توفان و خطرات احتمالي آن ابراز نمودم. وي لبخندي زد و گفت: «شايد اين ( نشانه ) نصرت الهي باشد. » سخن او اشارتي به جنگ احزاب (خندق) در صدر اسلام بود كه توفان و قهر طبيعت ، رعب و وحشت در دل دشمنان اسلام افكند و آنان را متواري ساخت. فاطمه دقايقي: نخستين مسافرت من به خارج از خوزستان (سال 1362) ، همراه با اسماعيل بود. آن موقع كلاس اول دبيرستان بودم. او بر اين باور بود كه لازم است برادرها و خواهرهاي خودش را با محيط هاي جديد آشنا كند. از اين رو ، هرگز نمي گفت كه اينان بچه هستند ، تا با اين شگرد از خود سلب مسئوليت نمايد. بلكه با ما بچه ها هم رفتاري كريمانه و مهرانگيز داشت. در همين سفر بود كه ما را به قم ، تهران ، دانشكده محل تحصيلش و كوه نوردي و پاره اي از جاهاي ديگر برد و در همين سفر بود كه وقتي به شهر قم رسيديم ، ما را به زيارت مزار بي بي فاطمه معصومه (س) برد و بعد از آن براي خريد كتاب ، راهي كتاب فروشي ها شديم. در يكي از فروشگاه هاي كتاب ، تعدادي از آثار استاد شهيد مطهري را برايم خريد. آن جا بود كه با ابراز تاسف مي گفت: «مردم خيلي به كتاب اهميت نمي دهند.» اسماعيل هميشه ما را به كتاب خواني به ويژه كتاب هاي تاريخ اسلام ترغيب مي نمود. قنبر دقايقي : اسماعيل در 28 ديماه سال 65 در منطقه عملياتي كربلاي 5 (شلمچه) به شهادت رسيدند. ايشان از چندسال قبل از انقلاب همراه با گروه منصورون در خوزستان مشغول مبارزه با رژيم ستمشاهي بود و پس از انقلاب نيز از اولين كساني بود كه به عضويت سپاه درآمد و در سال 58 سپاه پاسداران اميديه و آغاجاري را تأسيس و راهاندازي نمود. و سپس در راهاندازي سپاه خوزستان و انتخاب فرماندهان آن فعاليت نمود و با شروع جنگ تحميلي در جبهههاي حق عليه باطل حضور يافت و همرزمان مسئوليت يگان حفاظت منطقه 1 (قم و استان مركزي) را عهدهدار شد و در كنار آن به تحصيل علوم حوزوي پرداخت و سپس با ادامه جنگ دوره عالي فرماندهي مالك اشتر را راهاندازي نمود و خود از اولين فرماندهاني بود كه اين دوره را با موفقيت به پايان رساند و پس از آن مدتي در سمت مسئوليت طرح و عمليات لشكر عليبنابيطالب (ع) انجام وظيفه نمود تا اينكه در سال 63 مسئول سازماندهي مجاهدين عراقي به او واگذار شد و ايشان تيپ 9 بدر را راهاندازي نمود كه اين تيپ پس از مدتي با تلاشهاي ايشان تبديل به لشكر 9 بدر گرديد. سپس در عملياتهاي مختلف از جمله عاشوراي 4، قدس 4، كربلاي2، كربلاي4 و كربلاي 5 با موفقيت شركت نمود. در سال 1353 در رشته مهندسي كشاورزي (آبياري) دانشگاه اهواز پذيرفته شدند و پس از دو سال تحصيل در اين رشته و جهت گسترش فعاليتهاي سياسي و نياز به حضور در تهران در سال 1355 مجدداً در كنكور شركت نمود و در رشته علومتربيتي دانشگاه تهران پذيرفته شد كه با شروع انقلاب درس خود را نيمهتمام گذاشته كه تا هنگام شهادت نيز فرصت ادامهتحصيل را به دست نياورد. متولد سال 1333 بودند و در هنگام شهادت حدود 32 سال سن داشتند. من را به دفتر امامجمعه شهر دعوت كردند و با صحبتهاي ايشان از شهادت اسماعيل عزيز اطلاع پيدا كرديم. او به همراه معاونت طرح و عمليات لشكر جهت شناسايي منطقه عملياتي به نزديكي مواضع نيروهاي عراقي در منطقه عملياتي كربلاي 5 در شلمچه رفته بودند كه پس از شناسايي توسط راكت هواپيماي دشمن به شهادت رسيدند. من خدا را شكر گفتم كه توانستم اين امانت الهي را به خوبي به صاحب اصلي آن بازگردانم. مؤمن واقعي كسي است كه خداوند را در همه احوال حاضر و ناظر بر اعمال خود ببيند و جز در جهت رضاي او گام برندارد. نصرت همراهي، مادر شهيد : ايشان متأهل و داراي دو فرزند بودند خيلي متواضع و باوقار بودند. در كارها جدي و داراي صبر و حوصله خاصي بودند و در زندگي نيز احترام خاصي براي خانواده و به ويژه پدر، مادرو همسر قائل بودند و در عين حالي كه اغلب اوقات در جبهه بودند؛ هميشه در فكر خانواده خود و درصدد رفع مشكلات آنها بودند. براي صله ارحام و سركشي به اقوام و آشنايان اهميت زيادي قائل بودند و هميشه به اين مطلب تأكيد داشتند. هميشه باوضو بودند و ذكر بر لب داشتند و قرآن را با صوت زيبايي تلاوت مينمودند. اسماعيل با شناخت روحيات و مشكلاتشان رابطه عاطفي با آنها برقرار كرده بود و آنها نيز او را مانند برادر و از خودشان ميدانستند. به اين ترتيب اسماعيل به عنوان يك فرمانده بر قلبهاي آنان حكومت ميكرد و پس از شهادت اسماعيل، مجاهديني كه براي مراسم او آمده بودند ميگفتند: اسماعيل فرزند شما نبود بلكه، پدر ما بود و ما پس از او يتيم شديم. او با وجود آن كه فرمانده لشكر بود ولي در نهايت تواضع، حتي چادرهاي مجاهدين را تميز ميكرد و در كارهاي مختلف به آنها كمك مينمود. هميشه در نظر من است، ولي وقتي تلويزيون فيلمي از جبهه نشان ميدهد و به خصوص شبهاي جمعه دلم بيشتر بيتابي ميكند. برادر شهيد: صحبت از شهدا به خصوص سرداران مشكل است. معمولاً آنها ويژگيهاي خاص خودشان را دارند. حتي از نظر هوش و استعداد، سرشار و برجستهاند. اسماعيل نيز در خانواده ما كه 5 برادر و 2 خواهر بوديم. و حتي در بين آشنايان و اقوام، يك شخصيت بارز بود. هفتهاي 25 ريال يا 3 تومان مجله ميخريد و جداول و چيستانهايش را حل ميكرد. در واقع او يك سروگردن از بچههاي ديگر جلوتر بود. در محيط اميديه و آغاجاري كه محيطي غربزده بود، همه به دنبال باشگاه، سينما و... بودند، اما او به دنبال مطالعه و كتابخواندن بود. درسش خوب بود و هيچوقت از مدرسه، پدر و مادرمان را نميخواستند، منتهي حرف زور را هيچوقت قبول نميكرد. در مدرسه زد و خورد ميكرد و پدرمان چون فرد متديني بود، ميگفت: چرا شما با بچهها دعوا كرديد و هميشه پشتيباني طرف مقابل را ميكرد. وسايلش را در خانه خيلي مرتب ميچيد. تمبر يادبود جمع ميكرد ولي اجازه نميداد كه كسي بدون اجازه به آلبومش دست بزند. يك نظم و انضباط خاصي در كارهايش داشت. طوري كه برادرها و خواهرهاي كوچكش حرفش را گوش ميدادند. در كارهاي خانه هم به مادرم كمك ميكرد. و كلاً مورد علاقه همه بود. من دورادور از كارهاي آنها مطلع بودم. چون اسماعيل خيلي رازدار بود. منتها من تا خدودي از مسائل خبر داشتم. اعلاميهها و كتاب هاي انقلابي آنها را به راحتي ميديدم. اما قضيه اسلحه را 24 ساعت پس از پيروزي انقلاب متوجه شديم. اسماعيل دو كلت نظامي را از ميز پدرم كه خياطي داشت درآورد و باز و بستهشدن آن را به خانمش نشان داد. من خيلي تعجب كرده بودم شهيد گفت: اين همان اسلحهاي است كه آقاي محسن رضايي با آن، دو افسر شهرباني را در بهبهان ترور كرد. از طرفي اطلاع داشتم كه شهيد عليدادي و بعضي ديگر از بچهها به كوه ميرفتند و تعليم نظامي ميديدند و بعضي ديگر از بچهها در مغازه پدرم و با يك دستگاه كوچك، اعلاميه ترور و دستورات ايشان را منتشر ميكردند. ايشان بعد از اينكه دو سال مهندسي آبياري را در اهواز خواندند، به دليل اينكه محيط اهواز را براي مبارزه قبول نداشتند، به تهران رفتند . ايشان در همان سال 56 در رشته علومتربيتي دانشگاه تهران قبول شدند. خوابگاه آن هم در اميرآباد شمالي بود. در واقع در سالهاي ماقبل پيروزي انقلاب، در تهران بودند و در دانشگاه تهران با التقاطيها بحثهاي زيادي داشتن. يادم هست چند شب در خردادماه به خوابگاه بچهها آمدم. آنها تا ساعت 2و3 نيمهشب با اين بچهها كه از آنها بوي عقايد كمونيستي هم ميآمد مينشستند و بحثهاي مفصلي در مورد تكامل انسان و ديالكتيك و غيره انجام مي دادند. علاقه به محيط قم و اهلبيت داشتند و دوست داشتند كه درس طلبگي بخوانند. به همين دليل 6،7 ماه دروس مقدماتي را خواندند كه با توجه به اتفاقات سال 60 كه ترورها زياد بود، مسئول حفاظت از شخصيتهاي قم شدند. منتها بعداز اين كه امام(ره) اعلام كردند كه جنگ مسئله اصلي است و اين كه متوجه شدند علماي بزرگ، پس از سي، چهل سال تحصيل به اين درجه رسيدهاند و با 3 يا 5 سال نميتوان به اين درجات رسيد، به منطقه برگشتند و دوره مالك اشتر را براي فرماندهان به راه انداختند؛ سپس به همراه شهيد زينالدين در لشكر 17 عليبنابيطالب(ع) مشغول به كار شدند. يادم هست زماني كه اسماعيل در هنرستان درس ميخواند، به همراه او و چند تن از دوستان در اهواز و در منزل يكي از بستگان، كه در اختيار ما قرار دادهبود به صورت مجري حضور داشتيم؛ ولي بعد از مدتي آنجا لو رفت و ساواك آقامحسن را دستگير كرد، اما چون اسماعيل آنروز و روز بعد از آن به هنرستان رفته بود، نتوانستند او را هم بگيرند. من هم به سرعت به او خبر دادم كه محسن را روز چهارشنبه بردند و اگر تو را هم ببينند خواهندگرفت. اسماعيل عصر جمعه به خانه آمد و ما هرچه كتاب بود به منزل يكي از بچهها كه بر روي او حساسيتي وجود نداشت، برديم. اسماعيل شنبه به هنرستان رفت و همانطور كه پيشبيني ميشد، توسط ساواك دستگير شد. وقتي من ظهر آن روز به خانه آمدم، ديدم كه خانه كاملاً بههمريخته است. در اين بين نكته جالب اين بود كه ساواك يك دفترچه كوچك كه ما اسم بچههايي كه از ما كتاب ميگزفتند را به همراه نام كتاب در آن مينوشتيم را در وسط اتاق پيدا نكرده بود، اگر پيدا ميشد وضعيت بسيار خطرناك ميشد. و اين عنايت خداوند را نشان ميداد و سرانجام اسماعيل هم پس از 75 روز از زندان آزاد شد. ايشان چندين بار هم در تهران دستگير شدند. يكبار در ميدان توپخانه سابق، دو چمدان كتاب دستشان بود كه چند ماشين ساواك به او مشكوك ميشوند، وقتي ميپرسند اين كتابها چيست؟ او ميگويد من كتابفروشم و بعد از وارسي كتابها او را رها ميكنند. يك بار هم به همراه همسرشان به كوه رفته بودند و همراه تعدادي از دوستان شعار ميدادند و سرود ميخواندند كه با هليكوپتر ساواك به تهران آمده و دو سه روز بازداشت ميشوند. در واقع ساواك متوجه سوابق مبارزاتي و زنداني او در اهواز نميشوند. اسماعيل در زندان به افسران جزء رياضي و فيزيك درس ميداد و آنها هم او را به عنوان يك فرد زرنگ قبول داشتند و او خود ميگفت برخوردي كه با ما كردند با بقيه زندانيها فرق داشت. هر وقت از او ميپرسيديم كه در زندان چه شرايطي داري، آيا شكنجهات ميكنند يا نه؟ ميگفت شكنجه نميكردند، فقط بازجويي ميكردند و فحش ميدادند. بعدها فهميديم براي اين كه از ترس و رعب ناشي از اقدامات ساواك كم شود او چنين ميگفته است. در عملياتها با ايشان نبودم، ولي مدتي در كمپ لشكر بدر در اهواز بودم و مدت دوماه هم در غرب كشور و در پادگاني كه براي اسراي تواب ساخته بودند حضور داشتم. البته سه ماه افتخار داشتم تا در كنار شهيد و در جبهه باشم. من تا زماني كه ايشان مسئوليت حفاظت از شخصيتهاي قم را برعهده داشتند، با خبر بودم ولي بعد از آن را خبر نداشتم كه مسئوليت آنها چيست و فقط شنيده بودم كه با عراقيها رابطه دارند. بعداًَ زماني كه شهيد به مرخصي ميآمدند و با او در عيادت از خانواده مجاهدين عراقي همراه ميشدم، ميديدم كه در آن مجالس، فقط او حرف ميزند و كمكم متوجه شدم كه ايشان فرمانده هستند. آن موقع من از سپاه اجازه گرفتم كه با يك موتور به منطقه بروم. لذا از ماهشهر به منطقه رفتم. نزديكيهاي دارخويين، چادرهاي بسيار زيادي برپا شده بود و چندروزي بود كه بادهاي شديدي ميآمد. معمولاً در ايام خرداد، بادهاي شديدي در خوزستان ميآيد، اما آن بادها خيلي شديد بود و نزديك بود كه چادرها را از جا بكند. آنچنان گردوخاكي بهپا شدهبود كه تا 50 متري هم ديده نميشد. لحظاتي بعد يك ماشين وارد منطقه شد كه بچهها ميگفتند اسماعيل آمده است. ما با هم احوالپرسي كرديم ولي ايشان اينطور نبود كه كارش را رها كند و خيلي تحويل بگيرد. من پرسيدم كه اين باد خيلي شديد است شما براي اين عمليات چه كار ميكنيد؟ ايشان گفت: هيچ نگران نباش، در جنگ احزاب بادي آمد كه همه كفار از آن فرار كردند. هيچ معلوم نيست، شايد اين باد عراقيها را هم تارومار كند. من كه ديدم ايشان اينچنين برخورد ميكند نگرانيام از بين رفت. ما در قم بوديم ولي توسط اقوام شنيديم كه شيميايي شده است. تلفنها هم خراب بود و خلاصه با يك مشكلي با سپاه اميريه و آقاي ايرانپور تماس گرفتيم. چون ديگر حوصله در برزخ ماندن را نداشتيم. و راه هم خيلي دور بود، به ايرانپور يكدستي زدم و گفتم: خوب جسدش آمد يا نه؟ ايرانپور مانده بود كه چه بگويد، لذا گفت: بله، منتظر شما هستند كه شهيد را تشييع كنند. بچهها را با پاترول دنبالتون فرستاديم، پس راه بيفتيد و زود بياييد. ايشان با آقاي بهمني طبق عادت هميشگي قبل از اين كه لشكر به منطقه برود، به راه افتادند و براي شناسايي منطقه با موتور تريل حركت كردند. هواپيماهاي دشمن از ارتفاع پايين ميآمدند و رگبار ميزدند. طوري منطقه را ميكوبيدند كه آسمان كاملاً ابري شده بود. در اين هنگام هواپيماها بمب خوشهاي ميريزند كه به پاي شهيد تركش ميخورد. بعد اسماعيل و رفيقش به سوي سنگرهاي بتوني ميروند كه يكي از هواپيماها راكت رها ميكند و ديوار بتوني سنگر كاملاً فرو ميريزد. لحظاتي بعد آقاي بهمئي خودش را ميتكاند و هرچه اسماعيل را صدا ميزند، جوابي نميشنود. وقتي بالاي سرش ميرود، ميبيند كه صورتش كاملاً متلاشي شده و در جا شهيد شده است. مادرم هم ميگويد: من هميشه خوشحالم كه جسد پسرم آمد و خيلي خدا را شكر ميكند. آن زمان در قم بودم. ولي بعدها شنيدم كه خانوادهاش يك روز قبل از عمليات كربلاي 5 به اهواز رفتهاند. من خيلي تعجب كردم. چون هيچوقت اين اخلاق را نداشت كه به خانوادهاش بگويد كه پيش من بياييد و آنها هم به اهواز ميروند. خلاصه اسماعيل پيش آنها ميرود و ميگويد كه اين سفر فرق ميكند و ممكن است ديدار بعدي ما در بهشت باشد. آمريكا و متحدانش دنبال اين هستند كه صدام را نگه دارند. در همانجا اسماعيل نقشه را در كنارش ميگذارد و به پسرش ميگويد: تا قدس فاصلهاي نيست و تنها يك وجب است. شهيد در قم و محله نخوديها خانه داشت. بعد از سالگرد شهيد، من به مسجد آن محل رفته بودم كه خادم آن مسجد پيش من آمد و گفت: يك فردي بعضي وقتها پيش من ميآمد كه خيلي شبيه شما بود. او مهرها، كتابها و كفشها را مرتب ميكرد. ما فكر ميكرديم او يك فرد عادي است اما بعداً كه پوستر او را در مسجد زدند، متوجه شديم كه او يكي از فرماندهان جنگ بوده و شهيد شده است. من مدتي از طرف وزارت آموزش و پرورش در امارات مأمور بودم. يادم هست قيمت كالاها آن زمان (زمان جنگ) با ايران خيلي تفاوت داشت. معمولاً آشنايان، خواهرها و بردارها چيزهايي ميخواستند ولي شهيد هيچوقت چيزي نخواست. يك بار من با اصرار از خانمشان خواستم تا از اسماعيل بپرسد كه چه ميخواهد. بعد از مدتي خانم شهيد به من گفت كه لطف كنيد يك ساعت بياوريد. من هم يك ساعت آوردم و به ايشان دادم. اما چندماه بعد ديدم كه ساعت در دست او نيست. پرسيدم ساعت كجاست؟ اسماعيل گفت: يكي از مجاهدين عراقي ميخواست ازدواج كند، من هم چيزي را براي هديه نداشتم و آن ساعت را به او هديه دادم. بعداز شهادت ايشان، اين مجاهد عراقي به خانه پدرم آمده و گفته بود كه اين ساعت يادگاري شهيد است و بهتر است پيش ما باشد. اين ساعت چندسال تا پايان عمر پدرم در دست ايشان بودو دوباره اين ساعت بعد از 21 سال به دست ما برگشت و حالا در دست دختر ماست. ـ در پايان اگر سخني درباره شهيد داريد بفرماييد. اسماعيل، اعتنايي به مسائل دنيايي نداشت. مثلاً آن زمان به فرماندهان لشكر پيكان ميدادند ولي ايشان قبول نميكرد. خلاصه با فشار خانمشان كه به دانشگاه ميرفت گفت: من ماشين ميخرم ولي تو هم گواهينامهات را بگير كه به كارهايت برسي تا لازم نباشد من زياد از منطقه به شما سر بزنم. ايشان هيچوقت دوست نداشت جايي مطرح شود. حتي بعد از شهادتش هم تصميم گرفتيم تا روز چهلمش راديو تلويزيون راجع به ايشان مطلبي بگويد، از آنجاييكه شهيد موافق اين مسائل نبود گوينده راديو، اسم ايشان را اشتباه خواند. و يا وقتي در دوره پنجم مجلس، بعضي از نمايندگان مكاتباتي كرده بودند كه يكي از طرحهاي ملي به نام ايشان گذارده شود، اصلاً آن نامهها گم شد و مسئله به كلي منتفي شد. ابو محمد الطيب: با پناهنده شدن دو تن از سربازان عراقي به نيروهاي ما اطلاعات قابل توجهي نصيبمان شد. اين ماجرا پيش از عمليات كربالاي 2 و در منطقه «حاج عمران» اتفاق افتاد. يكي از آنان در آشپزخانه كار مي كرد و سردار براي شركت آن دو در عمليات ، اختيار كار را به خودشان واگذار نمود. آنان نيز داوطلبانه و خالصانه خواهان شركت در عمليات شدند. بچه هاي بيپ به لحاظ مسائل امنيتي به آنان اسلحه ندادند. آقا اسماعيل از اين كار ناراحت شد و گفت: «آنان همانند ساير مجاهدين مسلح شوند.» وي با استدلال مي گفت كه: «بايد به آنها اعتماد كرد تا جذب شوند و به خودشان اعتماد كنند و اگر نتوانستند و نخواستند با ما باشند و به سمت دشمن گريختند ، ما فقط دو قبضه سلاح از دست داده ايم كه آن چنان ارزشي ندارد.» اين برخورد موجب جذب آنان در سپاه بدر شد ، تا جايي كه در ساير عمليات ها هم شركت كردند. ابو ميثم صادقي: روزي يكي از مجاهدين عراقي در خطوط مقدم جبهه به ما پيوست. وي در همان ساعات آغازين حضورش در آن ج ، ماجرايي را شرح داد ؛ به شكلي كه صداي خنده بچه ها به قهقهه بلند شد. او مي گفت: «همسرم مرا براي خريد نان به خيابان فرستاد و من ديگر به خانه برنگشتم و بدون هماهنگي با او ، مستقيم به اين جا آمدم. همسرم هنوز در انتظار نان نشسته كه برايش ببرم؟» چند روزي اين حكايت ، نقل و نُقل محفل ما شده بود و هر كس براي ديگري تعريف مي كرد و مي خنديد. وقتي سردار از ماجرا با خبر شد ، او را صدا زد و گفت: «تو به چه حقي اقدام به چنين كاري كردي؟! دست است كه به جبهه آمده اي ؛ ولي مگر همسرت حقي ندارد؟ تو كار درستي نكردي ، زيرا او مكدر و بدبين مي شود. بايد در امور خانواده و جبهه ، جانب انصاف را دشاته باشي ؛ يعني هم جبهه و هم رسيدگي به امور خانواده. پس نبايد چنين كارهايي تكرار شود: ابومحمدد الطيب: ايامي كه خود را براي عمليات عاشوراي 4 آماده مي كرديم ، دو نفر از سربازان عراقي در منطقه «هورالهويزه» به نيروهاي تيپ بدر پيوستند. يكي از آنان كه قايق ران بود ، اطلاعات مفيد و مؤثري درباره مواضع نيروهاي بعثي داشت. آقا اسماعيل با خوش رويي و برخوردهاي صميمانه اش ، او را جذب كرده و با اعتماد و حسن ظن به وي رد كار شناسايي موقعيت دشمن و تكميل اطلاعات ضروري بهره هاي خوبي گرفت. شخصيت پر جذبه سردار به گونه اي آن دو را مجذوب و محو خويش ساخت كه از آن روزها تا كنون در يگان بدر مشتاقانه به خدمت مشغولند. صفر پيش بين: تا چندي پيش در جبهه دشمن و رو در روي بچه هاي ما آتش افروزي مي كردند ؛ اما بعد از اسارت دستخوش انقلابي دروني گشته و به طور كلي زير و رو شدند. اين چه اكسيري بود كه فلز اينان با به زرناب تبديل كرد؟ آري افسانه نيست ؛ بلكه عين حقيقت است. صبر و حوصله و خون دل خوردن مي خواهد. جگر و جسارت و بالاتر از اينها هنر و توكل مي طلبد. آقا اسماعيل مقري را در «سنقُر» مهيا كرده بود تا رد آن جا از اسيران دشمن ، مجاهد و آزاده بسازد. او از نيروهاي آنان كه بعضاً داراي درجه سرهنگي بودند ، استفاده مي كرد و آنها را در زمينه هاي مختلف آموزش مي داد. با همت و تعاليم او بود كه اسيران به احرار (آزادگان) تبديل شدند. چنين اقامي با روش مرسوم حفاظت و اطلاعات سازگار نبود. اما اسماعيل كسي نبود كه به خاطر احيتاط و حوادث احتمالي دست به عصا حركت كند و حركت پويا و سازنده خويش را به سايه سد سكون و ركود بسپارد. به سردار مي گفتند: «اينان ممكن است از شما سوء استفاده كنند و سر بزنگاه ضربه خود را بزنند.» و او بود كه با توكل و روشن بيني پاسخ مي داد: «نه ، اينها انسان هاي صادقي هستند.» بالاتر از اين ، برنامه اي را ترتيب داد تا احرار 4-3 هفته به مرخصي بروند و به آنها پول داد تا به مسهد مقدسم شرف ياب شوند. وي چنان به اين اسيران تواب شخصيت داد و با آنان خودماني شد ، كه همه شيفته او شده بودند. آزادانه در كشور به مسافرت مي رفتند و سر موعد مقرر مي آمدند. با يان وجود ، حفاظت و اطلاعات سپاه ، براي عمليات كربلاي 2 از سردار خواست تا به شدت مراقب جان خويش باشد و برا اين نظر بوند كه : «تو را مي كشند و يا اسيرت مي كنند!» بي گمان اصرار بچه ها در حفظ جان اسماعيل خالصانه و دل سوزانه بود والحق كه در موقعيت هاي دشوار و پر خطر دغدغه او را داشتند. اما كار بزرگ او ثمرات و براكاتي داشت كه براي هميشه درس آموز تاريخ مجاهدت و ايثار شد. وقتي كه يكي از احرار در گرماگرم كارزار زخمي شده بود ، اسماعيل بالاي سر او رفت تا او را يار و ياور باشد. ولي آن آزاده وفا پيشه ، به جاي اين كه نگران جان خود باشد ، دل واپس سردار بود. با اين عشق و ارادت خطاب به سردار گفت: «تو برو داخل سنگر كه مي ترسم تركش بخوري.» اسماعيل با اين روش ، لشكري را ساخته و پرداخته كرد كه جانمايه آن عشق و ايمان بود و به گفته سردار محسن رضايي: «بايد پدافند را از لشكر بدر آموخت..» ابوجعفر شيباني: روزي يكي از برادران عشاير عراقي شهيد شد. مقر ما در منطقه هور بود و همه دور هم جمع بوديم. سردار خطاب به همه ما گفت: «برادري از عشاير عراق شهيد شده ؛ چرا (براي قرائت فاتحه) د رمراسمش شركت نمي كنيد؟ هيچ فرقي بين ما و اينها نيست ؛ نه از لحاظ درجه و نه رتبه و مقام. به آن جا برويد و سلام و احوالپرسي كنيد و بنشينيد فاتحه اي را قرائت كنيد!» آقا اسماعيل بسيار علاقه داشت كه مجاهدين عراقي تشكيل خانواده بدهند و از اين رو امكاناتي را براي اين امر فراهم آورد. او در كار خواستگاري با آنان همراه بود و به خانه هاي مورد نظر از ايراني ها و يا عراقي ها جهت اين امر خير مي رفت و به گفتگو و بيان شرط و شروط مي پرداخت. سردار به تداركات تيپ دستور داد كه: «هر كس بخواهد ازدواج كند ، يك كيسه برنج ، يك حلب روغن ، شكر و چند پتو و ساير امكانات و وسايل ابتدايي زندگي به او بدهيد.» وي به معاون خويش – كه از برادران پاسدار بود- همواره مي گفت: «اينها مهمان ما هستند و مهمان حبيب ا... است و بايد به آنان به چشم يك مهمان نگاه كنيم و برخوردمان با اين برادران برخاسته از فرهنگ اسلامي باشد. ابوحسن عامري: «سيد شعيد خطيب » پير مردي روحاني و يكي از مجاهدين برجسته و خوش سليقه بود. سيد و سردار علاقه ويژه اي نسبت به هم داشتند. عمليات كربلاي 2 كه به پايان رسيد ، معلوم شد كه چه گل هايي پرپر شدند و چه سلحشوراني به عاشورائيان پيوستند. آقا اسماعيلي كه در حين عملايت به شدت مقاوم و با صلابت نشان مي داد و از بابت شهيدان خم به ابرو نمي آورد ، پس از عمليات و هنگام در آغوش گرفتن سيد سعيد ، سر بر شانه هاي او نهاد و هاي هاي گريست. سيد اورا به صبر و بردباري دعوت نمود و گفت: «تو فرمانده هستي و بايد تحمل كني.» سردار با چشمان باراني اش گفت: «امير المؤمنين هم ]در سوگ يارانش[ گريه كرد. ما كه از پيروان او هستيم ]جاي خود داريم[.» سردار – همانند امام علي (ع) كه نام اصحابش را (با عباراتي چون اَين عمار و ..) ذكر مي كرد و مي گريست- نام يكايك مجاهدين شهيدرا با حزن و اندوه بيان مي نمود و خطاب به سيد مي گفت: «سيد مي داني كه ابو عمار ناصح شهيد شد؟ مي ااني كه ابومصباح ، ابو سميه ، ابو عبدالله الحربي ، ابو حسن علي ، ابوضياء عسكري و ... به شهادت رسيدند؟ سيد! اَين ابوعمار؟! اَين ابو سميه؟! اَين ....؟!» اين صحنه از غم انگيزترين و پرشورترين صحنه هايي بود كه تا كنون ديده ام و از اين رو خاطره اي است غمرنگ و به ياد ماندني. ابو محمد الطيب: در ميان اسيران عراقي ، كساني سر برافراشتند كه از گذشته خويش پشيمان بودند و براي جبران آن و خدمت به نظا اسلامي آستين همت بالا زدند. اينان كه به «احرار» معروف بودند ، براي نخستين بار به كوشش آقا اسماعيل جذب تيپ بدر شدند و از اردوگاه اسرا به پادگاني در نزديكي هاي شهر «سنقُُز» انتقال يافتند. همراه با آنان ، تعداي از برادران كميته اسرا به پادگان آمدند. آنان براي حفاظت و نگهباني پادگان ، شرايط ويژه اي در دستور كار داشتند. به گونه اي كه احساس مي شد ، اين اسيران مورد اعتماد نيستند. همين كه آقا اسماعيل وارد پادگان شد و چنين وضعيتي را مشاهده نمود ، بي درنگ دستور داد كه با احرار همانند ديگر نيروها برخورد شود ؛ يعني آزاد باشند و به آنان اعتماد شود. وي با چنين برخوردي لبخند رضايت بر لبان آنها نشاند و شادي آنها را برانگيخت. ابو جعفر شيباني: او به همه مجاهدين نگاه يكساني داشت و هر كدام از آنان را براي شناسايي و كسب اطلاعات به همراه خويش مي برد و در مناطق پيش بيني شده از نقطه نظرشان بهره مي گرفت و حتي گه گاه با خودروي آنان بدين كار مي پرداخت. همگامي كه من و دو تن از برادران هم گام با او به منطقه «رشاد» رفتيم ، نيمه شبي از چادر بيرون رفتم. در آن خلوت شب صداي مويه و زاري كسي توجه مرا به خود جلب نمود. جلوتر كه رفتم ، آقا اسماعيل را ديم كه به نماز ايستاده است و با گريه هاي پرسوز و خالصانه اش نماز شب مي خواند و در ساحل معشوق بي زوال آرام مي گيرد. ابوميثم صادقى: آذرماه 1365 بود و آن موقع در منطقه «مريوان» حضور داشتيم. بچههاى گردان شهيد بهشتى كه از مجاهدين عراقى بودند - مأموريت يافتند تا در محور «بيزلى» دست به عملياتى بزنند و از طريق منطقه «سيد صادق» دشمن را غافلگير كنند. بچهها با تحمل رنج و سختى بسيار ، ارتفاعات و كوههاى پوشيده از برف و سفيدپوش و ناهموارىهاى آن منطقه را درنورديدند و همگى مهياى نبردى جانانه شدند. امّا حيف كه از سوى فرماندهان رده بالا بنا به مصالحى ، دستور لغو عمليات صادر شد. بچهها از اين حادثه بىخبر بودند و اين خبر تلخ را كسى جز آقا اسماعيل نميتوانست به آنان ابلاغ كند. سردار كه از شرايط روحى بچهها با خبر بود ، خود براى ابلاغ لغو عمليات ، در پى آنها به ارتفاعات منطقه صعود كرد تا بعد از آن خبر ناگوار خاطرشان را تسلى بخشد و ديگر بار مايه دلگرمي آنان شود. وقتى به بچهها رسيد ، سعى او بر اين بود كه بگويد شما به وظيفه خويش عمل كرديد و اكنون در نزد پروردگار مزد خويش را گرفتهايد و... ولى افسوس كه با ابلاغ لغو عمليات ، شور و شوق بچهها فرو خفت و كاخ آرزوهايشان فرو ريخت و همه از اين سلب توفيق زانوى غم در بغل گرفتند. روحيه گرفته و تن خسته مجاهدين ، نياز به تقويت فزونترى داشت. از اين رو ، آنان را بر پشت و يا دوش خويش ميگذاشت و به جايگاه تعيين شده براى استراحت ميآورد. همچنين تفنگهاى بچهها را ميگرفت و بر دوش خود حمل ميكرد تا آنان راحت باشند. در صحنهاى چه زيبا پنج اسلحه را آويزه شانههاى خويش نموده بود و پابهپاى مجاهدين حركت ميكرد. به گونهاى كه آنان از اين همه محبت و تواضع ابراز شرمسارى مينمودند. آقا اسماعيل براى دلجويى از يارانش ، حركتى فراتر از پيش از خود نشان داد. اين گونه كه پوتين و جوراب بچهها را از پايشان در ميآورد و با ماساژ دادن پاهاى آنان ، نوازششان ميداد و از اين طريق ، خلوص ، تواضع و مهربانى خويش را به شكل شايستهاى نمايان ميساخت. پاسخ بچهها به فروتنى و ابراز محبت سردار ، چيزى جز عرق شرم و اشك چشم نبود. محمد صالحى: موقعي كه در هورالهويزه مستقر بوديم ، با آقا اسماعيل حشر و نشرى داشتيم. با هم غذا ميخورديم و يك جا ميخوابيديم و بين ما گفت و گوها و صفا و صميميتى فراموش نشدنى بود. وقتى دو نفر از نيروهاى دشمن به اسارت بچههاى ما در آمدند ، بيش از 10 روز در آن جا بودند و در مورد موقعيت و ساير موارد نظمي عراق از آنان سؤال و تحقيق ميشد. سردار ما براى آنها غذا ميبرد ؛ ظرفها را ميشست و نمازخانه را جارو ميزد. روزى يكى از آن اسيران با اشاره به او گفت: «اين كيست؟ او كه مرتب به كار غذا و شستن ظروف و روبيدن اين جا ميرسد...؟» - فكر ميكنى چه كسى باشد؟ - حتماً سرباز است. - نه ، بابا! فرمانده تيپ است. صداى خنده آن اسير بلند شد و اين حرف را به مسخره گرفت. او كه رنگ رخسار و اشارت و حالاتش نشان ميداد كه هرگز باور نكرده است ، با تعجب پرسيد: «مگر چنين چيزى ممكن است؟» دوست ما پاسخ داد: «بله او فرمانده تيپ بدر است.» وى كه سخت به حيرت افتاده بود ، از فاصلههاى زياد ميان فرماندهان و ردههاى پايين در ارتش عراق حكايت كرد و گفت: «ما اگر مدت زيادى هم در لشكر باشيم ، موفق به ديدار فرمانده خويش نميشويم. فرمانده با ماشين ويژه و محافظ و... ميآيد و اگر ضرورتى پيش بيايد ، تماس با معاون او هم دشوار است ؛ تا چه رسد به خودش!» ابو فرقد: پس از عمليات عاشوراى 4 در منطقه «هور» ، وقفهاى در آغاز سلسله عمليات بعدى افتاد. اين وقفه معلول علتهايى از جمله پىگيرى مسأله مجاهدين به منظور حضور در «مجلس اَعلى» بود. اين پىگيرى از سوى سردار دقايقى با حساسيت و دلسوزى انجام ميگرفت. با او گفتم: «برادر دقايقى! شما نظمي هستيد ؛ پس وارد مسائل سياسى نشويد. به ويژه سياسيون عراق كه در بين آنان سردرگم ميمانى.» وى پاسخ داد: «ميخواهم موقعيت بهترى را براى مجاهدين عراقى مهيا كنم ؛ زيرا حضور آنان در مجلس - كه مركز تصميمگيرى است - موفقيتشان را دو چندان ميكند و براى آينده عراق بسيار بهتر است.» تو بالاتر ز بالا هستى اى ياس اهورايى نميماند براى تو مثالى بكر و شورانگيز يكى از سرهنگهاى عراقى كه به نيروهاى اسلام پيوسته بود و در لشكر بدر خدمت ميكرد ، چنين ميگفت: «اكنون اگر اسماعيل به من بگويد دستت را به سيم برق بزن ، نه به خاطر انجام دستورات مذهبى ، بلكه به خاطر عشق و محبتى كه به او دارم ، اين كار را انجام ميدهم.» نظر به اين محبتها بود كه يكى از مجاهدان براى او ماشين بنزى از عراق آورد و به وى هديه كرد ؛ اما او نپذيرفت و با اصرار آن ماشين را براى استفاده لشكر قبول نمود. ابو مهدى: پيش از عمليات قرار بر اين بود كه يكى از افسران عراقى ، فرمانده گردان 167 نفرى احرار (توابين آزاده) شود. او شيعه بود ؛ اما از توّابين نبود. يك سرهنگ بعثى بود كه با رژيم عراق بگو مگو و مشكل داشت و به همين سبب به ايران پناهنده شده بود. بعد از نماز مغرب و عشاء با سردار به بحث نشستم ؛ تا شايد او را از اين كار منصرف كنم. هر چه حرف زدم و پرچانگى كردم و از اين در و آن در سخن گفتم تا اندكى ذهن و ضميرش را به وسوسه بيندازم و او ازتصميمش برگردد ، راه به جايى نبردم. سردار با آرامش خاطر و سعه صدر به حرفهايم گوش داد. بعد رو كرد به من و گفت: «ابو مهدى! شما با اين تفكر و ذهنيت ميخواهيد سرزمين عراق را آزاد كنيد؟! اين ديد بستهاى است. ما اكنون در جنگ هستيم و به چنين افسرانى نياز داريم. هر كدام توان و ايمان دارد ، ميماند و هر كس دلش ميلرزد ، ميتواند برگردد.» برخورد پخته و استادانهاش ، زبانم را بست و ديگر حرفى براى گفتن نداشتم. مدتى بعد «محك تجربه آمد به ميان» و زمان عمليات فرا رسيد. آن افسر دليرانه گردان را هدايت كرد و زخم دشمن بر بدنش نشست. او در غوغاى كارزار ، از نيروهايش خواست تا از روى پيكرش بگذرند و به عمليات ادامه دهند. وى تا هنگمي كه آقا اسماعيل به شهادت نرسيده بود ، در ايران ماندگار شد و در عرصه جنگ خوش درخشيد ؛ ولى بعد از عروج سردار ، رخت بربست و از اين جا رفت و در سوريه اقامت گزيد. بعدها به فكر فرو رفته و گفت و گوى آن روز را مرور ميكردم و با خود ميگفتم: نظر سردار كجا و نظر من كجا و «ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا.» ابوفرقد: «سيد سعيد خطيب» پيرمردى روحانى بود كه در ميان مجاهدين عراقى مايه دلگرمي و تقويت روحيه بود. وى كه دو تن از فرزندانش در زمره مجاهدين عراقى بودند ، براى شركت در عمليات كربلاى 2 و حضور در خط مقدم جبهه مشتاقانه اصرار ميورزيد. امّا همه ما و سردار دقايقى با چنين پيشنهادى مخالفت نموديم و از اين نظر ، به ناچار در پادگان حمزه ماند. عمليات كه پايان پذيرفت ، خط را به نيروهاى تازه نفس تحويل داديم. سردار كه همواره درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : دقايقي , اسماعيل , بازدید : 284 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
موسوي ,سيد عبدالرضا
![]() روز جمعه بيست و نهم فروردين ماه سال 1335 ه ش در خرمشهر و در خانواده يکي از سادات عرب زبان ،فرزندي به دنيا آمد که او را عبد الرضا ناميدند .تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در شهر خرمشهر گذراند .به دليل هوش سرشار و استعداد فراوان براي ياد گيري ،هميشه دانش آموزي ممتاز و موفق بود .در اين مرحله زندگي به خاطر دارا بودن خصلتها و فضايل اخلاقي خاصش در خانواده ،داراي حرمت و احترام به خصوصي بود و در محيط اجتماعي محله شان ،علي رغم وجود بسيار فسق و فساد ،هيچ گاه دامن خود را به معيت نيالود .به قول خودش بجز راه بين خانه و مدرسه و درس خواندن و بازي فوتبال در اوقات فراغت کار ديگري نداشت .
در سن 18 سالگي با معدل 58/ 19 ديپلم گرفت .در کنکور اعزام به خارج از کشور ،مقام اول را کسب نمود و در کنکور سراسري نيز شرکت کرده ،با رتبه اي بسيار چشمگيرقبول شد و در دانشگاه تهران به تحصيل در رشته پزشکي پرداخت . از يک سو بسيار روي تحصيل تاکيد و اصرار داشت و تربيت افراد متخصص و متعهد را ضرورت جامعه مي دانست و از طرفي نيز محيط دانشگاه را يک محيط غير اسلامي و نفرت انگيز مي ديد که ظاهري روشنفکرانه دارد و غالبا ارضا کنند ه خصلت هاي نفساني است. به اين دليل بود که فعاليت هاي خود را در حصار دانشگاه محدود نکرد و سعي نمود با توجه به واقعيت هايي که لمس کرده بود ،به برخوردهاي اصولي تر در مقابل معضلات آن روز اجتماع دست بزند. بدين ترتيب با اجاره ي خانه اي در جنوب شهر تهران – علي رغم توانايي تهيه مسکن در نقاط مرفه شهر – رابطه اي نزديک با توده محروم و زحمتکش آن مناطق بر قرار کرد و باخريد کتب مذهبي براي آنها ،اندک اندک ارتباط فکري عميقي با آنان بر قرار نمود و اين اولين اقدام او براي شروع فعاليت هاي جدي سياسي بود . پس از چندي بنا بر تصميماتي که با دوستان و همفکرانش گرفت ،قرار بر اين شد که هر کس به شهر و منطقه زندگي خود برگردد تا به کمک شناختي که از ويژگيها و فرهنگ و سنتهاي بومي مردم منطقه خود دارد ،بتواند رابطه جدي تري با مردم بر قرار کند .بدين لحاظ او هم خود را به دانشگاه «جندي شاپور»در« اهواز »منتقل نمود و در محيط جديد به فعاليت ادامه داد .در اواخر سال 1355 از طرف گارد دانشگاه به او اخطار شد که اگر به فعاليت هاي خود ادامه دهد ، اخراج خواهد شد .اما وي بي توجه به اين هشدار ،فعاليتهاي خود را وجهه سياسي بيشتري پيدا کرده بود ،ادامه داد و در نتيجه پس از گذشت چند ماه براي دومين بار به او اخطار داده شد ؛و عاقبت از دانشگاه اخراج گرديد و با توجه به تصميمات قبلي که با دوستانش گرفته بود ،به خرمشهر باز گشت و فعاليت هاي خود را پي گرفت . بايد خويش را از قيد تمامي آلودگي ها و منيت ها آزاد سازيم و در حقيقت ،به جبهه اساسي جهاد که مبارزه و کوشش در جهت تصييح وجودي و نزديکي و انطباق بر معيارهاي انسان ساز اسلام است ،روي آوريم و بدانيم که با لا ترين جهاد ها ،کوشش هاي بي ريا و فداکاريهاي بي نام و نشان و خدمتهاي مخلصانه و مومنانه است ،بي اينها هيچگونه لياقت و صلاحيت امري را متصور نباشيد . به دليل جو گروهگرايي ،ضديت ،تفرقه و خودمحوري حاکم بر «خرمشهر» ،وي در ابتدا سعي کرد که به کمک فعالين شهر ،در ميان تمامي افراد مبارز منطقه اعم از روحانيون ،بازاريان مذهبي و جوانان مبارز و ...وحدت ايجاد کند و انسجام و هماهنگي لازم براي پيشبرد اهداف انقلابي را بر قراذر سازد .در همين راستا و به موازات رشد انقلاب اسلامي در کشور ،او نيز در بر پايي تظاهرات و درگيري ها ي خياباني «خرمشهر» و بسيج مردم در تشکيل اولين حرکت هاي ضد رژيم ،نقش عمده اي را ايفا نمود و در اين زمينه به دعوت سخنرانان و وعاظ آگاه و تکثير و توزيع نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام مي پرداخت و با تشکيل نمايشگاته هاي کتاب در مساجد و بر قراري کلاس هاي تفسير قرآن و نهج البلاغه جوانان را به مساجد مي کشاند همچنين با جوانان مبارز شهرهايي چون« اهواز »،«آبادان »،«بهبهان» ،«انديمشک» و« دزفول »تماس برقرار نموده و تشکل گسترده اي از جوانان پر شور و انقلابي به وجود آورد . در «خرمشهر» به دليل فشار ساواک و پليس رژيم ،اقدام به اجاره خانه اي به عنوان خانه تيمي نمود و فعاليت نيمه علني اختيار کرد . وي همچنين به عضويت حزب ا.. خرمشهر در آمده و در آنجا با همرزم هميشگي اش ،شهيد «جهان آرا» آشنا شد . به دنبال بر قراري حکومت نظامي ،تمامي جوانان فعال شهر ،از جمله« عبد الرضا»دستگير شد ه و به زندان افتادند . فعاليت هاي سياسي – اجتماعي او پس از پيروزي انقلاب شرکت در تشکلي موسوم به کانون« فرهنگي نظامي» در «خرمشهر» بود ،که توسط افراد مبارز و مسلمان شهر به وجود آمده بود .او در عين حال که شديدا معتقد به ايجاد تشکيلاتي در سطح شهر براي مقابله با ضد انقلاب داخلي بود ،اما به دليل طيفي که کانون را تشکيل داده بودند ،،شرکت فعالي در آن نداشت ،هر چند که با بر خوردهاي اصولي خود ، سعي در رشد کانون و بر طرف نمودن نکات منفي آن مي کرد .در همين ايام ،او مدتي هم در کانون« فتح آبادان »،کلاس هاي عقيدتي بر قرار نمود و به تدريس و تفسير نهج البلاغه " مجموعه تفاسيري که خود شهيد آنها را تهيه و تدوين کرده بود " مي پرداخت .با تشکيل جهاد سازندگي او کار شبانه روزي خود را در «خرمشهر» شدت بخشيد که درگيري «چهار شنبه سياه » نقطه اوج آن بود .«عبد الرضا» در اين درگيري شرکت فعالي داشت ،چرا که معتقد بود در مقابل جريان نظامي موجود در سطح شهر ، خلق عرب و منافقين ،که براي مقابله با انقلاب فعاليت مي کند ،بايد قاطعانه ايستاد و برخورد نظامي نمود ،تا ضد انقلاب احساس قددرت نکرده و فرصت تشکل يافتن نداشته باشد . پس از تشکيل سپاه خرمشهر توسط شهيد« جهان آرا »به عضويت آن در آمده و در سمت مسوول عمليات مشغول به کار شد . در آبان ماه سال 58 براي ادامه تحصيل به دانشگاه باز گشت و حدود يک ترم در آنجا بود ،تا اين که به خاطر وضع بحراني و بغرنج «خرمشهر» و سپاه و به خاطر اسرار شهيد« جهان آرا» و ديگر برادران پاسدار مجددا درسش را رها کرد و به سپاه باز گشت .در اين ايام به دليل اوضاع حساس منطقه کار خود را به صورت شبانه روزي ادامه داد و اغلب هفته ها به خانه نمي رفت .به دليل برخورد قاطع خود با افراد فرصت طلب ، گروهها و جريانات سياسي در سطح شهر ،با سيلي از تهمت هاي نا روا مانند طلب مرتجع ،دگم و بد اخلاق و ... رو به رو شد .اما خللي بر تصميمات و عملکردهاي او وارد نشد و مظلومانه به فعاليت خود ادامه داد .طي اين مدت او در شناسايي ضد انقلاب داخلي و افشاي ماهيت وابسته به آنان ،با شرکت در مصاحبه هاي تلويزيوني و توضيح چگونگي ارتباط انان با رژيم بعث عراق نقش فعالي داشت .در کنار امور نظامي و سياسي ،«عبدالرضا» از خود سازي نيز غافل نبود و به گفته همرزمانش حالات معنويش روز به روز افزايش مي يافت . نماز شب وي ترک نمي شد و در تمام رفتار و عملکرد هايش توکل و پناه جستن به خدا مشهود بود . جنگ آغاز شد و سيد از اولين روزهاي تجاوز عراق تا جنگ تن به تن با مزدوران بعثي در« خرمشهر» حضور پيدا مي کرد و در کنار شهيد «جهان آرا» به بسيج و هدايت رزمندگان و نيروهاي مردمي پرداخت .تا اينکه در مهر ماه 59 در نبردي تن به تن با متجاوزين مجروح شد ،اما پس از مدت کوتاهي استراحت ،مجددا به جبهه باز گشت و به سازماندهي مجدد معدود نيروهاي باقيمانده سپاه همت گمارد و باز در اين ايام بود که با مصاحبه هاي متعدد تلويزيوني خود به افشا ء ماهيت« بني صدر» و نقش او در سقوط «خرمشهر» پرداخت . در ايام رکود جبهه ها در فاصله سقوط «خرمشهر» تا سقوط« بني صدر» ،شهيد «موسوي» براي مدتي عازم« تهران» شده و جهت نام نويسي در وزارت خارجه اقدام مي کند تا بلکه بتواند در يکي از کشورهاي منطقه خاورميانه ،فعاليت ديپلماتيک داشته باشد و با استفاده از تخصص و توانايي هاي خود " شهيد موسوي بر ادبيات زبان عرب و انگليسي تسلط کامل داشت " در انعکاس و صدور انقلاب نقشي داشته باشد ،و در اين رابطه حدود 3 تا 4 ماه به مطالعه پيرامون نهضت هاي آزادي بخش منطقه و شيو هاي استعمارگرانه ابر قدرتها در منطقه و جهان پرداخت .اما در پي سقوط «بني صدر» و تغيير و تحول در جبهه ها ،ا و خود را موظف به حضور در ميدان نبرد مي بيند و به جبهه ها باز مي گردد . پس از عزيمت شهيد« جهان آرا» به «اهواز» و به دنبال آن شهادت وي ، شهيد «موسوي» فرماندهي سپاه «خرمشهر» را در دست گرفته و به سازماندهي مجدد پرداخت .پس از 7 ماه فعاليت مستمر در جهت باز سازي نوين سپاه ،زماني که نوبت به آزاد سازي «خرمشهر» رسيد ،او اقدام به سازماندهي نيروهاي پاسدار و بسيجي در تيپ 22 بدر «خرمشهر» نموده .علي رغم اين موضوع ،پيشنهاد فرماندهي اين تيپ و هر گونه مسئو ليت رسمي ديگر را نپذيرفت و با شروع عمليات بيت المقدس سوار بر موتور در بين خطوط به تردد و سرکشي مي پرداخت و به قدري در اين امر اهتمام ورزيد که خواب و خوراک را کاملا فراموش کرده و چهره اش چنان تکيده و لاغر شده بود که قابل شناسايي نبود .تا اينکه در مرحله سوم عمليات بيت المقدس ،زماني که با آمبولانس مشغول جا بجايي چند مجروح در نزديکي جاده اهواز – خرمشهر بود . بعد از ظهر روز جمعه هفدهم خرداد ماه سال 1361 مصادف با سيزده رجب 1402 ،پيکر غرقه به خون و قطعه قطعه شده اي به ستاد معراج شهداي «اهواز» انتقال پيدا کرد . قبل از قرار دادن آن جسم متلاشي شده ،مسوول ستاد معراج با قطعه اي کاغذ سفيد ،يک سنجاق و يک ماژک سرخ رنگ رسيد تا مثل هميشه هويت شهيد را روي کاغذ بنويسد و به آن سنجاق کند ،نگاهي به سر تا پاي جنازه کرد . قسمت يايين صورت به کلي از ميان رفته و دست و پايش قطع شده بود .شکم و سينه اش را هم موج انفجار له و متلاشي کرده بود . دستش را جلو برد و لباسهاي شهيد را براي يافتن کارت شناسايي جستجو کرد ،آرم مخملين سپاه در زير لايه هاي ضخيمي از خون لخته شده نشان مي داد که پاسدار است . با لاخره کيف بغلي اش را از ميان گوشتهاي سوخته و لهيده بيرون کشيد که در آن چند توماني پول و عکس زني جوان و دختري حدودا يک ساله به چشم مي خورد ،به اضافه بريده يک روز نامه که تصوير جواني جذاب روي آن نقش بسته بود ،صاحب آن عکس را مي شناخت ،«سيد محمد علي جهان آرا »،فرمانده سپاه «خرمشهر» بود که 7 ماه پيش به شهادت رسيده بود ،پس به احتمال قوي شهيد از پاسداران سپاه «خرمشهر» است . کيف را با دقت بيشتري جستجو کرد و کارت کوچکي را از آن بيرون کشيد که آرم دانشگاه جندي شاپور اهواز روي آن به چشم مي خورد وقتي مقابل عبارت نام و نام خانواد گي را نگاه کرد ،خشکش زد بغض راه نفسش را سد کرد ،باورش نمي شد ؛همين چند ساعت پيش سوار بر موتور آمده بود عقب ، تا براي انتقال مجروحين ،آمبولانس تهيه کند و خودش شخصا پشت فرمان آمبولانس نشست و رفت به خط ، يکبار ديگر به آن کارت دانشجويي که حالا به خون و قطرات اشک آغشته شده بود نگاه کرد ،با زحمت و بغض آلود زير لب زمزمه کرد :«سيد عبد الرضا موسوي رشته پزشکي ...» به راستي که شهادت حد نهايي تکامل و اوج سعادت انساني است . استمرار خط سرخ شهادت ،بعنوان مشي اساسي سپاه ،با خون اين برادران پر توانتر و خونين تر گرديده است . منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378 وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم پنج شنبه 9 بهمن 59 الذين آمنو و هاجرو و جاهدو ا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله اولئک هم الفائزون ،يبشرهم ربهم به رحمه منه و رضوان و جنات لهم فيها نعيم مقيم خالدين فيها ابدا عند الله احر عظيم . همسر عزيزم !رنج و درد بزرگ من اين بود که بر خلاف تو چه فکر مي کنم. ديدم هيچ گاه در اين مدت نتوانسته ام همراه و همسر خوبي براي تو بوده باشم. صحبتهايت به من دلداري داد و بر اميد و شوقم افزود و از آن طرف به بعد بود که ديگر دوري تان و جدايي از شما برايم سنگين نيامد و مي دانم تو با اين حرف ها و با اين همه تاکيد ،از لذت و راحتي در کنار هم بودنمان گذشتي و محروميت و رنج و فداکاري را پذيرفتي و بي شک شما که زندگي و لذت و راحتي و همه چيزم هستيد بايد فراموش مي شديد تا بتوانم رها شوم و به راهي پر افتخار گام بر دارم . چگونه خدا را سپاس بگذارم در زماني که امتحان فرا رسيده است و ابتلا و محنت آغاز شده است .با ايمان و اطمينان به تو هر بند و باري را از پا و دوش خويش آزاد و رها ببينم و تو مرا در رستن از چاه و چاله و بيراهه ياري دادي و اکنون دغدغه از دست دادن چيزي را حتي تو و فرزندم را خود از دلم بيرون کشيدي . ناچارم نساختي که از شريف ترين موهبت خدا يعني شهادت روي برتابم .بلکه ياري فراوانم رساندي . همسر عزيزم !تو هميشه برايم مايه ي اميد بودي و يار تنهايي و غربتم .اما محبوبم اگر کسي بخواهد براي خدا خود را فدا کند بايد براي رهايي مردم اسارت و مرگ خويش را بپذيرد و براي بر خور داري محرومان بايد محروميت را بر خويش هموار سازد و در اين راه زن و فرزند اويند که نخست فدا مي شوند و در اولين قدم اين تويي که بايد بار سنگين و شکنند ه را پس ا ز من بر دوش برداري .و من اکنون به داشتن تو خوشحال و اميدوار و سر افرازم . همسر عزيزم !صديقه مهربانم !اينک که به تو مي انديشم و بيشتر از لحظه هاي ديگر اميدوارم که همچنان سخت و استوار و با ايماني لبريز و يقين و اطمينان و دلبندي به وعده هاي خداوند مسئوليت فاطمه را که اميد و جان و علاقه ام بوده فرصت آن را نيافتم که مدتي آن را خوب ببينم و اولين تجربه خويش را شروع کنم بر دوش بر داري . همسر محبوبم !صديقه صبور و آرام و مهربانم !چه سفارشي مي توانم به تو داشته باشم ؟اميد وارم تو با از دست دادن من هيچکسي را از دست نداده باشي و مخصوصا آنطور که مرا مي شناسي اميدوارم که نبودن من خلايي در ميان داشته هاي تو پديد نياورد . صديقه عزيزم !از تو سخن گفتن هيچ گاه برايم بس نيست و ميداني که هر گز چنين سر نوشتي را براي فرزندم دوست نمي داشتم .هيچگاه نمي داشتم نهالي را که هنوز پا نگرفته و غنچه اي را که هنوز نشکفته است درتنهايي رها کنم .اما عزيزم تو خود خوب مي داني من قبل از اين که به تو و فرزندم متعلق باشم به انقلابم و به راهي که مرا در ادامه اش سخت ياري داده اي متعلقم و تو خود بارها و بارهااسباب رهايي ام را از قيد هاي نفس را فراهم نمودي و برايم داشتي و اين است که در عين حال که سخت به تو و فرزندم عشق مي ورزم و دوستتان مي دارم ولي به راهي که رفته ام بيشتر دل بسته ام .آري هر چند دور ماندن .و غربت و تنهايي درد ناک است ولي در عوض من به ياري خدا در راه طولاني سراسر افتخاري را گشوده ام و به لطف خدا و ياري و کمک فراوان تو از دغدغه شما خود را رها حس مي کنم .از خدا مي طلبم تا وقتي که در صحنه پيکار حق و باطلم هيچگاه عشق به تو و فرزندمان لحظه اي بر انتخابم پرده نيافکند و مرا از صحنه افتخار بيرون نبرد . اکنون که وصيت نامه ام را خطاب به تو به پايان مي برم اميدوارم که نبودن من هيچ کمبودي براي تو و فرزندمان در زندگي پديد نياورد . وفاي محکم و دوستي استوار و روح پر از صداقت و پاکي تو را فراموش نمي کنم .خدا حافظ – رضا آثارباقي مانده از شهيد همسر مهربان و فرزند کوچکم ضمن سلام .اميدوارم که حالتان خوب باشد و نگراني نداشته باشيد . همسر مهربانم ،اي شکيبا ! يک انسان مومن ،مسوول در برابر جامعه و متعهد رسالتي براي مردم و مجاهد راه خدا بايد زندگي فردي اش را بر دو اصل منفي استوار کند تا زندگي اجتماعي و اعتقادي اش بر اصل مثبت پايدار بماند . اول، نداشته باشد تا براي حفظ آن محافظه کار نگردد . دوم، نخواسته باشد تا براي کسب آن نلغزد و ضعف نشان ندهد . به عبارتي پارسايي و قناعت او پشتوانه استقلال و آزادگي و دليري و پايداري اوست . و خوشحالم که به هر حال تو همواره نه تنها از نداشتن نرنجيده اي بلکه همواره جلوه نخواستن بوده اي و اينک که شرايط روحي عميقي در سايه بي حوصله حيات و مرگ فراهم شده است ،نداشتن را به معناي دور بودن از روز مرگي ها و ضعف و ذلت مصلحت پرستي زندگي و نخواستن را در شکل اوج و عدم وابستگي به خوبي حس مي کنم .مفهوم مردام تنهايي است وتنهايي که سبب گردد تا روح انسان از سطح رابطه هاي عادي و روز مره با لا رود و از جاذبه هاي معولي خارج گردد و اوج گيرد و به ميزاني که انسان از سطح معمولي اوج بگيرد به خلوت و به تنهايي مي رسد . آنچه که انسان را متعالي مي کند و به تنهايي و رنج بزرگ و پر افتخار تنهايي مي رساند حساب رسي مدام ،بازگشت به خويش ،خود آگاهي انسان و به عبارتي کسب يک آگاهي وجودي و دروني است و به ميزاني که انسان اشتغال ذهني و رواني پيدا مي کند و يک رابطه ماورايي را بر قرار مي کند و مي بايد ،رابطه هاي روز مره اش کم گردد و تنها شود و از مدارهاي قدرت و جاذبه هاي کاذب و غير توحيدي بيرون مي رود و آزاد و رها و شکيبا و پر توان و مهياي پذيرش رنجها و هول ها و هراس ها و دردها و لذتهاي بزرگ مي گردد . همسر فداکارم ! اکنون به خوبي مي داني که مرادم از تنهايي يک تنهايي ناشي از جبر و تحميل بر يک انسان مجبور و مقيد و يا يک تنهايي انسان افسرده و شکست خورده و داراي عقده هاي حقارت روحي و اخلاقي و غيره که تنهايي مبتذلند و بي اعتبارند ،نيست ؛زيرا در چنين حالتي فرد براي رهايي از خويش خود به خود به همه عواملي تکيه مي کند و تقويتشان مي کند که موجب مقاومت بيشتري وي در برابر تاثير تنهاي مي گردند . برخي دائما به کسي که دوستش دارند فکر مي کنند .اين کار به يک صورت تنهايي آنان را تخفيف مي دهد و آنان را بر ايشان پر مي کند . همسرم !اينان به اندازه وحشت مرگ، از تنهايي مي هراسند زيرا در آن خود را عاجز و خوار و ذليل مي يابند که لحظه اي ياراي مقاومت و ادامه را ندارند و خود را پوچ و خالي و سر گردان و هراسان مي يابند . اين است که علي رغم اينها اين عوامل پر کننده و آرام کننده خيال بعد از مدتي اثر خويش را نيز از دست خواهند داد . از اين به بعد اين گونه افراد دچار يک خلاء روحي و يک بي وزني تمام و مطلق مي گردند و خود را زره اي رها و معلق مي يابند و مي بيني که چقدر وحشت زده و هول گسترده اي است . اما محبوبم !براي کسي که تنهايي متعالي را درک کند و به لذت آن رسيده باشد تنهايي ديگر مترادف هول و هراس ،فقدان و از دست دادن نيست که همه اينها را مشتا قانه براي رسيدن به تنهايي خود به کنار نمي نهد و به دور نمي ريزد . تنهايي براي او رهايي از کليه علقه ها و جاذبه هايي است که وجود او را فرا مي گيرند و سنگين و زميني اش مي دارند . و مي داني چرا ؟ زيرا دغدغه خواستن و داشتن را بدرود گفته است .دغدغه همه چيز را مگر يکي و اين است رمز رهايي و اخلاص و لذت تنهايي . اين همه آزادي و سبکبالي را جز به ياد آن يکي «ذکر خدا » نخواهد يافت و بي ياد او برايش حاصل نخواهد شد . آري مهربان و فداکار و شکيبا و محبوبم !تنها ياد خداست که تنهايي را لذت و غرور مي بخشد و انسان را به نخواستن و نداشتن مي خواند تا پايدار و دلير و آزاد بماند و تو همسرم کمک کن تا نخواهيم هيچ چيز را که لا بذکر الله تطمئن القلوب . سيد عبد الرضا موسوي ما بر حقيم و از مکتب و انقلاب و ميهن خويش دفاع مي کنيم و قطعا پيروز خواهيم شد ،اگر چه همه ما کشته مي شويم ؛ولي با شهادت خويش پايداري و سازش ناپذيري مکتب و انقلاب خود را در تاريخ ثبت خواهيم کرد ... امروز همه اسارت ما را مي طلبند و اين ما هستيم که بايد انتخاب کنيم ،يا سلاح ايمان و شهادت و مقاومت و يا از دست دادن حيثيت و شرافت و عزت و کرامت و آزادي و استقلال خويسش را و امروز تنها خط شهادت طلبانه به عنوان استراتژي اساسي و اصلي انقلاب ،تداوم بخش خروج انقلاب است .زيرات در اين استراتژي نيروهاي اصيل و پاکباخته فدا مي گردند تا ارزشهاي متعالي انساني و الهي استقرار يابند . اگر اصلي ترين موضوعي که محور عمل و نيت ماست خدا باشد ،جبهه و جنگ بهترين ميدان عمل ،جهت شناخت درونمان است ،که تا چه اندازه شرک آميز با مسائل بر خورد مي کنيم و خود را ارزيابي کنيم .اين شرايط و حضور در جبهه و جنگ را اگر درک کنيم و معنا و مفهوم واقعي و فعال و خدايي خود را باز يابيم ،به حرکت ما جهت و شتاب الهي مي بخشد ... امروز شهيدان مشعلهايي فروزان و گرمابخش هستند که گرماي اميد و نور هدايت مي افشانند ،تا با هدايت آنان تن هاي مرده و فکرهاي خام از گرما به حرکت در آيند ...خدايا ،خداوندا ،روح ما را بي تاب شهادت گردان تا پيام پر طنين شهيدان را دربيابيم و از زنجير اسارتي که بر خود پيچيده ايم ،آزاد گرديم .شهيد موسوي در زندان با مطالعه تمامي کتب استاد علامه طباطبايي و اغلب کتب عربي ملاصدرا و ديگر فلاسفه اسلامي و مطالعات منظم و دقيقي که در زمينه فلسفه اسلامي انجام داده بود ،متوجه يک سري ضعفها و اشتباهات فلسفي خود گشته و پس از آزادي از بند رژيم ،که به دليل فشار مردم صورت گرفت ،براي دوستانش آنها را شرح داده و تصييح نمود . او مي گفت :زندان براي انسان مانند آيينه است .انجا ديگر جو و محيط و ديگران نيستند که تو را به حرکت دربياوند . هر کس که پايدار بماند ،ميزان اعتقادش به مکتب روشن مي شود . حرکت جوشان انقلاب اسلامي که در 22 بهمن 57 اساس سلطنت استبدادي وابسته را در هم ريخت ،در همان نقطه متوقف نمايد که اگر مي ماند ،چنانچه برخي مي خواستند ،اکنون نه تهاجمي در کار بود و نه جنگي ،جنگ فعلي نتيج جبري ادامه حرکت انقلابي مردم و تلاش براي تحقق همه اهداف انقلاب است ...براي ما جنگ في نفسه و بي تنهايي مقدس نيست و جنگيدن يک ارزش به حساب نمي آيد فبلکه استقلال و تماميت ارزي ،جنگيدن در راه آن و در چهار چوب اهداف انقلاب به جنگ ما معنا و مفهوم مي بخشد ...ما بايد بجنگيم تا آلودگيهاي شرک و خود پرستي و فساد از وجودمان پاک گردد و شخصيت انساني ما در کوزه گداخته سختي و شدت ذوب شده ،تحت تاثير جوهر ايمان به مکتب و ارزشهاي متعالي ارتقاء و تکامل يابد . بايد جنگ و جبهه را به مسابه يک ابتلا الهي و يک ازمايش تاريخي بدانيم و در برابر همه سختيها و فشارها با خلوص و شهامت بايستيم و از طولاني شدن اين ابتلاعات و افزايش سختيها و ناملايمات نهراسيم .زيرا علاو بر بر اينکه خود را پاک و خالص مي کنيم انقلابمان و حرکت امت شهيد پرور مان عميق تر و استوار تر مي شود ... امروز اين شهيدان و شهادت ها ،تنها کسي را به ميثاق خونين با خداوند رهنمون خواهند شد ،که پيمان عشق بسته باشند تا سنگر را رها نسازند . برادران عزيزم ،شما چه فکر مي کنيد ؟تحت چه شرايطي استعمار گران و دشمنان زخم خورده ما حاضرند بجاي مخالفت و خصومت به حمايت از ما بر خيزند ؟،آيا جز با نفي همه خواسته هاي که تاکنون در راه شان جنگيده ايم و قرباني داده ايم ؟و راستي برادران ، اگر ما اختلاف خود را با استکبار جهاني به سر کردگي آمريکا فراموش کنيم ،چه چيزي براي ما باقي مي ماند ؟ برادرانم !اين جوهر قيام حسين (ع) است که انقلاب را تداوم و تکامل مي بخشد و آنچه اصالت دارد همين محتوي و کيفيت است .حفظ اين جوهر و جاري ساختن آن در روح و قلب توده ها است که مقدس و متبرک است . ...سشما پاسداران دستاوردهاي انقلاب و مدافع مستضعفان و ياران و فادار اماميد .شما بازوان مسلح خلق مستضعفي هستيد که قصد کرده ايد وعده الهي را در عصر انقلاب تحق بخشيد . برادرانم !مبادا از خط امام عدول ورزيد فبکوشيد تنا استقلال خويش را از رين هاي قدرت حفظ کنيد .اين چيزي است که سپاه در کل بدان سخت نياز مند است تا بتواند بسوي تشکيل يک ارتش مسلح مکتبي حرکت کند و در غير اين صورت ابزاري براي قدرت جريانهاي سياسي بيش نخواهد بود . ...برادرانم !درست است که ما اصالت را به انسان ايماني مي دهيم ،ولي ضرورت کار برد سلاحهاي پيچيده و با ارزش ؛و اهميت حياتي سازماندهي ؛و اطاعت تمام از فرماندهي ؛و نظم را ابدا نمي توانيم منکر شويم . ...مي دانم شما وارثان حماسي ترين شهادت ها هستند .شما در حالي از بخشي از شهر عقب نشستيد .که تمامي آنان با خونتان عجين ،آميخته و سرخ شده بود و با شهادتان خط سبز و بالنده تکامل را بر زمينه سرخ کربلاي ميهنمان امتدادي تازه بخشيديد و پايبندتان را به انقلاب و اصول و مکتب و خلق با خون خود مهر زديد . ...در پايان خطاب من به برادر گراميم جهان آراست که سخت تنها و خسته است ،و لي مصمم و مکلف و خاشاک در چشم و خار در گلو ساکت مانده است و از همه سو گرفتار است .قبل از هر چيز اميدوارم مرا ببخشيد ...شهيدان ، پاسداران ارزشهاي الهي و معيارهاي مکتبي اند ،اگر در پي آنيم که رهرو راه با شکوه آنان باشيم ،بايد خويش را از قيد تمامي آلودگي ها شرک آلود و خود خواهيها برهانيم . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : موسوي , سيد عبدالرضا , بازدید : 332 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
دانش , حجت الاسلام سيد محمد کاظم
![]() ششم آبان 1318 ه ش در شهرستان دزفول در خانواده اي روحاني ديده به جهان گشود. پدر و اجداد وي از روحانيون بنام منطقه دزفول و اطراف آن بودند.درباره پدر وي گفته اند او در شمار کساني بود که با انفاس قدسي خود و خدمات شاياني که در راه تبليغ و ارشاد مردم انجام داد منطقه را احياء و معارف ديني را به ميان آنان برد.وي مبارزي با شهامت بود و از جهاد با عوامل ستمگر داخلي و خارجي باکي نداشت.وقتي شاه مي خواست مسجد فعلي شهيد دانش در جنب حرم حضرت دانيال (ع) را تبديل به مهمانسرا کند يک تنه در مقابل متجاوزان ايستاد و نگذاشت اين کار انجام گيرد. او در مقابل خارجيان بظاهر باستانشناس که با خود فرهنگ خودباختگي را براي ايرانيان – بويژه مناطق جنوبي کشور – به ارمغان آورده بودند نيز به مقابله فرهنگي پرداخت.
ايشان بسيار خداترس بود و کردار و گفتار ديگران را حمل بر صحت مي کرد و اهل تجسس نبود. آن عالم با در اختيار داشتن «محضر ازدواج» مورد مراجعه مردم بود و از اين رهگذر به حل اختلافات و اصلاح ذات بين همت داشت.پدر شهيد به اقامه نماز جماعت در مسجد محمديه انديمشک و مسجد جامع شوش و نيز رفع نيازهاي ديني مردم اهتمام بسيار داشت. مادر شهيد دانش صاحب مکتب بود و به زنان و کودکان قرآن و احکام ديني مي آموخت.شهيد دانش در دامان مادري فاضله و پرهيزگار پرورش يافت و پيش از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن را با نبوغ ذاتي و استعداد سرشار خود فرا گرفت.و از آن رو که آموخته هاي وي به هنگام ورود به مدرسه بالاتر از کلاس اول و دوم بود به کلاس بالاتر منتقل شد.يکي از مسئولان آموزش و پرورش در آن روزگار مي خواست وي را به همراه خود تهران ببرد تا از هوش فراوان وي حداکثر استفاده صورت گيرد اما پدر وي مي خواست او وارد جرگه روحانيت شود. پس از اتمام کلاس ششم در سال 1330 وارد حوزه علميه دزفول شد و به فراگيري علوم ديني همت گماشت.وي در اين دوران گذشته از فراگيري درسهاي حوزوي به تبليغ مي پرداخت و به رغم سن کم خود،منبر مي رفت.همسالان و همبازيهاي شهيد،اينک دوست خود را طلبه اي بسيار جوان مي ديدند که براي مردم سخنراني مي کرد و موجب اعجاب و تحسين همگان مي شد. در نوزده سالگي در 1336 براي ادامه تحصيل راهي حوزه علميه قم شد و در درس امام خميني (قدس سره) شرکت جست.پيش از آن او دوره ي سطح را در محضر آيات عظام مشکيني،سلطاني،نوري و فاضل به پايان رسانده بود. همسر شهيد در اين باره مي گويد:وقتي من با وي در فروردين 1343 ازدواج کردم،توسط شهيد با امام خميني آشنا شدم.او به من مي گفت:آيت الله العظمي خميني،اعلم مجتهدان و تقليد از او،شايسته است.در درس فقه و اخلاق امام شرکت مي کرد و مبارزه سياسي خود را از همان زمان آغاز کرد.او ضمن دانش پژوهي،براي تبليغ و آگاه کردن مردم از اهداف امام،به مناطق مختلف – از مرز شوروي گرفته تا مرز عراق – مي رفت،و به هر کجاي ديگر که امکان مبارزه با رژيم ستمشاهي بود،مي شتافت.شهيد دانش در پوشش تشکيل کلاسهاي قرآن به مبارزه با ظلم و جهل مي پرداخت،و از اين رو همواره مورد تهديد و آزار ساواک بود و بارها تبعيد و ممنوع المنبر گرديد. پيشينه ي مبارزه شهيد از دهه چهل،آغاز و تا پيروزي انقلاب ادامه يافت.حجه الاسلام و المسلمين سيد محمد کاظم دانش،بيانيه هاي انقلابي و نوارهاي سخنراني امام خميني (قدس سره) را به مناطق مختلف مي برد و در اختيار مردم مي گذاشت.وي جزو موسسان گروه نيمه نظامي «منصورون» بود و منزل خود را در اختيار آنان مي گذاشت.همسر شهيد دانش،رابط وي با مبارزان بود و پيامهاي مجاهدان انقلاب را منتقل مي کرد.از شمار اعضاي اين گروه برادران:سيد احمد و سيد علي آوايي و سردار شهيد «محمد جهان آرا» است.سردار غلامعلي رشيد – يکي ازفرماندهان کنوني سپاه – نيز از اعضاي اين گروه بود.يکي ديگر از مبارزان منصورون،شهيد «عزيز صفري» است.وي موفق شد رئيس ساواک يزد را در بيمارستان به هلاکت برساند، او با رشادت تمام و به رغم جراحات زيادي که در اثر شکنجه در بدن داشت،هيچ کدام از انقلابيون را لو نداد و خود در سال 1356 در ساواک به شهادت رسيد.شهيد دانش با تهيه دستگاه تکثير،اعلاميه هاي انقلابي را منتشر مي کرد.او اين دستگاه را مخفيانه در زير زمين مدرسه آيت الله معزي دزفول قرار داده بود.شهيد سبحاني – يکي از مبارزان دوران انقلاب – با وي همکاري مي کرد.وقتي ساواک پي به اين کار برد و شهيد سبحاني را دستگير کرد، شهيد دانش تنها کسي بود که در زندان به ملاقات او مي رفت و کتابها و بيانيه هاي انقلاب را – به صورت مخفيانه – در اختيار وي و ديگر مجاهدان قرار مي داد.او با عوض کردن روي جلد کتابها و استفاده از عنوان هاي ديگر،کتابهاي سياسي و مذهبي ممنوعه،مانند «انقلاب تکاملي در اسلام» را که گاه سه سال زنداني داشت،به مبارزان مي رساند.هنوز در منزل شهيد دانش، رساله عمليه امام خميني (قدس سره) با جلد رساله عمليه يکي ديگر از مراجع وجود دارد. شهيد دانش در مبارزه،پيرو عقايد و مکاتب اهل بيت (عليهم السلام) بود.ساواک بارها وي را مورد بازخواست قرار داد که چرا وي – به صورت غير مستقيم و در پوشش – از شاه به عنوان يزيد نام مي برد و امام خميني (قدس سره) را همچون امام حسين (عليه السلام) مي ستايد. شهيد حجت الاسلام دانش،براي آگاهي مردم از ظلم و ستم خاندان پهلوي،به شيوه هاي مختلف متوسل مي شد.هنوز برخي از جوانان دزفول،اولين نمايشنامه ي مذهبي اجرا شده در مسجد نجفيه را به ياد دارند،که در آن «سعيد بن جبير» چگونه به رويارويي با ظالماني همچون «حجاج» پرداخته، جان خود را در راه عقيده و جهاد،نثار دين کرد. اوبراي آگاهي از اوضاع مسلمانان به کشورهاي مصر،سوريه، عربستان و لبنان رفت. ره آورد او از اين سفر،کتابهاي ارزشمندي بود که ترجمه و انتشار يافت،و از آن رو که ساواک به وي اجازه هيچ گونه فعاليت فرهنگي را نمي داد،براي گرفتن مجوز انتشار از نام مستعار «کاظم ابوعلي» استفاده کرد. گذشته از مبارزه با رژيم ستمشاهي،به مبارزه با بهائيت پرداخت.او در اطراف قم، تهران و مناطق جنوب به اين کار اهتمام داشت.مناظره هاي وي با رهبران بهائي،زبانزد مردم بود و همگان شهامت و آگاهي ديني او را مي ستودند.شهيد دانش با کمونيستها نيز به بحث و گفتگو مي نشست. او با در اختيار گذاشتن تريبون آزاد در مساجد زرگران دزفول،به مدعيان فرصت مي داد افکار و عقايد خود را مطرح ساخته،قضاوت را به مردم واگذارند.اين شيوه در ارتقاي بينش مذهبي مردم بسيار موثر بود.مبارزه شهيد با مکاتب انحرافي،آن چنان اوج گرفت که رهبران گروههاي الحادي حضور در مجلس او را تحريم کردند. به تبليغ مخفيانه و از طريق رابطهاي خود،در ارتش همت گماشت.او در ارتباط با جمعي از درجه داران و سربازان،به افشاگري پرداخت.نقش او در آگاه نمودن ارتشيان در جريان جنگ «ظفار» چنان ساواک را به خشم آورد که وي را سه سال ممنوع المنبر کرد.از اين رو شهيد به صورت ناشناس به تبليغ و فعاليت هاي زيرزميني در دزفول و اهواز پرداخت.وي به همراه خانواده خود راهي خوزستان شد و در يکي از منازل مدرسه آيت الله بهبهاني اهواز سکونت گزيد. عضو هيئت هفت نفره تحريريه مکتب اسلام و مسئول پاسخ به سوالات اين مجله بود. او همچون استاد مطهري براي آگاهي نوجوانان و جوانان به نگارش داستان زندگي اصحاب پيامبر پرداخت.اين داستانها،پس از چاپ در مکتب اسلام،با عنوان «سيماي فداکاران» در دو جلد منتشر شد و در سالهاي پيش،کتاب سال شناخته شد.گرچه او مي توانست مقالات فلسفي،ديالکتيک و متافيزيک بنويسد،ولي ترجيح مي داد مطالب همه فهم و عام پسند،بنگارد و از اين راه خدمت کند. با پيروزي انقلاب مقيم شهر شوش شد و سرپرست کميته انقلاب اسلامي گرديد.او بنيانگذار سپاه پاسداران و کميته امداد امام خميني نيز بود. او در شکستن اعتصابهاي پس از انقلاب – که به تحريک ضد انقلابيون – انجام مي گرفت نقش بسيار فعالي داشت. منطقه مرزي شوش،با تفاوتهاي قومي و گروهي ساکنان آن و تعصبهاي جاهلانه ي به جاي مانده از روزگار سياه جهل و استبداد وجود شخصي همچون او را مي طلبيد تا بتواند همگان را به دور هم گرد آورده،منطقه را با نقش محوري خود سامان دهد.از اين رو ايشان از سوي امام خميني (قدس سره) به امامت جمعه شوش برگزيده شد. شهيد دانش در جمع آوري اسلحه هاي موجود در دست مردم – که در زمان انقلاب و هنگام تسخير مراکز نظامي – به دست آمده بود،نقش بسزايي داشت.همچنين او به ميان شيوخ منطقه مي رفت و اسلحه هايي را که صدام به آنها – براي جنگ با نظام نوپاي جمهوري اسلامي – داده بود، مي گرفت و در اختيار نيروهاي مدافع انقلاب قرار مي داد. در جريان بازديد از مناطق جنوب،وي از شيوخ تعهد مي گرفت عليه نظام اسلامي اقدامي نکنند و منطقه را به آشوب نکشانند.او در يکي از روزها که براي سرکشي به ميان عشاير عرب رفته بود،با اينکه روزه بود ولي از خوردن افطار امتناع کرد و حاضر نشد بر سر سفره شيخ عشيره بنشيند،مگر اينکه او اسلحه هاي صدام را به وي بدهد و تعهد کند منطقه در آرامش باشد. «صدام» براي سر شهيد دانش جايزه تعيين کرده بود و عوامل نفوذي عراق همواره مترصد ترور وي بودند.از اين رو در يکي از بازديدهاي شهيد از پاسگاه مرزي،آن پاسگاه توسط نيروهاي عراقي گلوله باران شد. در ارديبهشت 59،به خاطر درايت سياسي و خدمات تحسين برانگيز خود،از سوي مردم شوش و انديمشک به نمايندگي مجلس شوراي اسلامي برگزيده شد. شهيد دانش همزمان با نمايندگي مجلس شوراي اسلامي،در ستاد جبهه و جنگ خدمت مي کرد و هر پانزده روز يکبار به جبهه سرکشي مي کرد.و در بازگشت به حضور شهيد چمران و ديگر فرماندهان جنگ مي رسيد و اوضاع را گزارش مي کرد. وي عضو کميسيون مسکن مجلس بود و در خدمات رساني به جنگ زدگان بسيار تلاش مي کرد.با اين اوضاع خودشان در همين دوران در يک اتاق زندگي مي کردند. سرانجام در يکشنبه شامگاه هفتم تير،همراه با شهيد مظلوم آيت الله دکتر بهشتي و ديگر شهداي کربلاي ايران در دفتر حزب جمهوري اسلامي که هر يکشنبه به مسائل مختلفي نظير رياست جمهوري که پس از خلع بني صدر مي پرداخت به شهادت نائل آمد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران اهوازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد خاطرات حجت الاسلام هادي دوست محمدي: شهيد به قدري عظيم و به اندازه اي با شکوه و جلال است که هيچ قلم،توان نگارش شمه اي از عظمت و جلالت او را ندارد و انديشه هيچکس را ياراي رسيدن به افق بيکران و اوج مقام قرب شهيد نمي باشد.او به (وصل يار) نائل گشته و به (لقاي او) پيوسته است اگر رسيدن به مقام الوهيت الهي سهل بود،پي بردن به عظمت (قرب) او به سادگي ميسر مي شد و حال آنکه تنها کساني مي توانند به اين معراج عشق برسند که نوع و سنخ وجودي آنان مدارج کمال را پيموده، از نوع و سنخ وجود مطلق گشته به جمال و کمال محض پيوسته و بالاخره به قرب دست يافته باشد. شهيد چنين است،او شاهد محضر يار و همواره در کنار او در رتبه حضور به مرتبه «شهود» رسيده و به اعلا عليين «لقا» و «جوار» صعود نموده است. اکنون که را ياراي پرواز به آن قله رفيع و مقام منيع است؟با اين وصف،نمي توان شان و جلال شهيد را با انديشه هاي محدود و قلمهاي ناتوان،انديشيد ترسيم کرد؟ آن هم شهيدي که هم از وارثان شهيدان،از نسل حسينيان و از زراه ي فاطميان است و هم از آغاز در مکتب شاهدان و در حوزه عاشقان و در مئريه نياکان خود ... نموده است و هرگز از «زي» آنان خارج نگشته تا به آنان پيوسته است. نگارنده دل سوخته،نمي خواهد پيرامون شهيد و شهادت چيزي بنگارد.درصدد است که برخي از نکات را در مورد يکي از آن خدائيان يادآوري نمايد،درد دل کند تا اندکي از آلام و درد فراقش را بازگو کرده از شراره آتش جدايي فرو دهد. سال تحصيلي هزار و سيصد و سي و شش در جلسه مکاسب و رسائل در حوزه مقدسه علميه قم با او آشنا شدم،آرامي توام با وقار،هوش و استعداد سرشار وي،مرا مجذوب کرد و از آن جا که (اين بر مسلم است که دل را به دل است) او نيز به نگارنده محبت و عنايت داشت،تا اينکه بسيار زود، الفت،و دوستي و صميميت آغاز شد و (مباحثه) بعضي از درسهايمان،نيز راهي براي ادامه دوستي و... اين دوستي و الفت به قدري محکم شد که در اکثر مواقع و در اغلب جاها باهم بوديم تا آنجا که بسياري از طلاب،ما را قوم و خويش و همشهري مي پنداشتند و در حوزه علميه قم به اين جهت مشخص و مشهور شده بوديم هرگز به دوستي ما ذره اي آسيب نرسيد و همواره محکمتر و صميمانه تر شد تا آنجا که برخي،بر ما غبطه مي خوردند. من مخالف کساني هستم که با داشتن (حجاب معاصرت) قدر دوستان معاصر خويش را نمي دانند ولي پس از مرگ و شهادت وي فرياد بر مي آوردند و آه! و افسوس مي کشند و در تمجيد و تعريف او (حتي) به اغراق گويي و مبالغه مي پردازند.خصيصه قدر ناشناسي و تشويق و تمجيد نکردن از افراد لايق از کوته نظري،عدم تقواي اخلاقي،محروم بودن از کرامت نفس و تسلط هواهاي نفساني بوده بر خلاف بينش الهي انسان و اخلاق اسلامي است. در اين سطور،نمي خواهم دوستان و سروراني را که معاصر من هستند (و بحمدالله رب العالمين) از فيض حضورشان بهره مند مي گردم،کوچک نشان دهم و حق بزرگشان را ضايع نمايم ولي حقيقت را نيز نمي توانم پنهان کنم که پس از شهادت شهيد مظلوم،حجه الاسلام والمسلمين،مرحوم حاج سيد محمد کاظم دانش،هيچکس را نتوانستم جايگزين او نمايم و هيچ فردي را با شرايط انساني اخلاقي و صميميت ايشان نيافتم (و شايد هم تقصير از خود من بوده است). انسان،گاهي نياز دارد که آنچه را در دل دارد،به کسي بگويد،کسي که آنچنان از فضايل انساني برخوردار باشد که هر چه از او مشاهده مي گردد،پاکي،تقوا،صداقت،ايمان،و خلوص باشد.انسان، معمولاً به دوست و برادري دلسوز،خيرخواه،عاقل،و با تدبير،احتياج مبرم دارد که در مسائل مختلف، مشاور،در حوادث و پيش آمدها،دستگير و ياور و در همه امور،کمک و يار او باشد.و متقابلاً خود به او عشق بورزد و همه اين صفات را که برشمرديم و انتظار دارد،براي او اجرا کند و عمل نمايد.که:اذکروني اذکرکم (2) دوست داشتن زيبائي و جمال جميل و مهر ورزيدن به کمال پاکي و کمالات و فضائل است که همگي،تجليات صفات و اسماء و کمال الهي مي باشند. ولي توفيق يافتن چنين افرادي همواره به دست نمي آيد که رسول اکرم (ص) فرمودند:کمترين چيزي که در آخر الزمان يافت خواهد شد،دوست و برادر مورد وثوق و اعتماد است و اندکي از مال حلال است. نگارنده به اين نعمت بزرگ دست يافته بود،با شهيد بزرگوار هيچ گونه مرز و حائلي در ميان نداشتيم،به يکديگر مي گفتيم و هميشه از متانت و تعقل و تدبير او برخوردار مي گشتم و هيچ مشکلي برايمان مشکل نبود،زيرا همه مشکلات را،اعم از مادي و معنوي،با اتکا به خداي متعال و با همفکري و اعتماد غير قابل وصف نسبت به يکديگر و احساس يکي بودن،حل مي کرديم و حتي در غياب يکديگر،نيازهاي مالي و مخارج منزلهايمان را،تامين مي نموديم و بدون اجازه هم از جيب هم و از کشو ميز هم پول مورد احتياج خود را بر مي داشتيم. در سال هزار و سيصد و چهل و هفت شمسي،مشغول ساختن منزل مسکوني خود بودم،هنگامي که ديوارها به نزديک سقف رسيد،وجه پرداخت اجرت بنا را نداشتم و اين قسط به تاخير افتاد،از قم به خوانسار و فريدون رفتم تا از مرحوم پدرم رضوان الله تعالي عليه مبلغي کمک بگيرم و با فروختن اشيائي،بتوانم خانه مسکوني را به اتمام برسانم،ولي پس از مدتي که گشتم با تعجب مشاهده کردم که سقف زده شده و بسياري از کارهاي ساختمان،انجام گرفته است. معمار با ديدن اينجانب اظهار داشت چرا عجله کرديد؟دير نمي شد،مبلغي را که به وسيله آقاي دانش فرستاده بوديد،رسيد و ما توانستيم کار را ادامه دهيم. شهيد بزرگوارمان حتي به آنان گفته بود،اين پول از آقاي دوست محمدي است.و اينگونه مسائل، بارها و بارها و هميشه در زندگي ما ادامه داشت.خيلي از افراد،ادعاي دوستي دارند و معاشرتشان هم نشان دهنده دوستي آنان هست ولي در مواقع مختلف،مخصوصاً هنگام نيازهاي مالي،يا حوادث و پيش آمدها،و يا در تضاد منافع و عنوان ها و موقعيت ها،دوستي ها گسسته مي شود و آنانيت ها، محبتها را زير سوال مي برد. ديدم کساني را که دوستي به ظاهر مستحکمي داشتند ولي با پيش آمدن تضاد منافع و کسب عناوين و موقعيت هاي اعتباري،همه چيز را فراموش کردند. اما در مورد ما تنها بي وفايي و بي توفيقي از ناحيه من بود که او به فيض شهادت دست يافت و با ديگر خدائيان پرواز کرد و من ماندم و نتوانستم با او همراه باشم.بارخدايا مرگ مرا،شهادت در راهت قرار بده. داني چگونه باشد از دوستان جدائي چشمي که مانده باشد خالي ز روشنائي سهل است دوستان را از جان خود بريدن ليکن ميان جانان مشکل بود دائي در دوستي نيابد هرگز خلل ز دوري گر در ميان ياران،مهري بود جدائي هر زر که خالص آيد بر يک عيار باشد صد بار گر آتش آن را بيازمائي از امام صادق (ع) نقل شده است که در پاسخ مردي که از دوستي ميان خود و دوستش تعريف مي کرد،فرمودند:آيا به اين حد رسيده ايد که در حال احتياج از جيب يکديگر پول برداريد؟عرضه داشت خير. فرمودند:پس هنوز،آنچنان که ما مي خواهيم،نشده ايد... آنان که نعمت هاي دنيوي مجذوبشان مي کند و عملاً به گونه اي زندگي مي کنند که گويا اصالت با دنيا است و انسان فرع بر آن است،نه انسان را شناخته و نه کرامت انساني را درک کرده اند و نه به حقيقت دنيا پي برده اند زيرا اگر انسان خود واقعي و الهي خويش را درک کرد و شناخت،ميداند که از همه جهان والاتر و بزرگتر است و چيزي در عالم نيست که قابل مقايسه با او باشد و خود را در مقابل و عوض آن قرار دهد که مولاي آزادگان حضرت امام علي (ع) فرمودند: ولبئس المتجر،ان تري الدنيا لنفسک ثمنا (5) کسي که کرامت و بزرگواري خويش را ادراک کرد، تمام جهان در چشم او کوچک مي گردد. ما با هم،چنين برنامه ريزي کرده بوديم که دنيا و زيبائي هاي آن را پذيرفته و زيبا مي دانستيم ولي بناي ما به طور جدي به اينگونه بود که ما به سراغ دنيا نرويم بلکه بايد دنيا به سوي ما بيايد. انسان بايد به نوعي به جميل و جمال محض توجه کند که جمالها را در مقابل آن جميل،کم فروغ و بي فروغ بداند و ببيند،در نتيجه او به اصل زيبائي پي برده و خود زيبا گشته است،در عين اينکه همه چيز و همه کس را زيبا مي داند هرگز دل به آن نمي بندد و آن را قابل تعلق و وابستگي نمي داند که رسول اکرم (ص) فرمودند: يکي از علائم تقوا اين است که... لا تهمه الدنيا و لا يعطم عليه منها شي لحسن خلقه. دنيا نمي تواند بر او چيره شود و چيزي از دنيا در برابر او عظيم و چشمگير نيست،زيرا وي داراي حسن خلق است. چنين بود،هرگز براي دنيا دست و پا نمي زديم ولي با عنايت الهي همواره زندگي مادي ما به خوبي اداره مي شد. او با روش و رفتار خويش،اخلاق را ياد مي داد.بسيار آرام،حليم،صبور،و بردبار بود موقعي که اين حديث شريف از رسول اکرم(ص) را مي بينيم که فرموده است: آيا شما را به کسي که شبيه ترينتان است به من مطلع نسازم؟عرضه داشتند:چرا يا رسول ا... فرمود:بهترينتان از جهت اخلاق نيکوترينتان به خويشاوندان و کسي که در خشم و خرسندي،منصف ترين شما باشد. شهيد عزيزمان،انصافا چنين بود کسي را نديديم که يک جلسه با او بنشيند و شديدا به وي علاقه مند نشود،زود انس مي گرفت و ديگران نيز مي توانستند به راحتي با او انس بگيرند که:المومن الف مالوف و طوبي لمن يالف الناس و يالفونه طاعه الله. در برخوردها و معاشرتها،دقيقاً فرموده جد مکرمش حضرت رسول اکرم(ص) را عملي مي کرد که آن حضرت فرمودند:امرت بمداراه الناس کما امرت بتبليغ الرساله.همچنانکه به ابلاغ رسالت مامور گشته ام،مامور هستم که با مردم مدارا نمايم.و باز فرموده است:مداراه الناس نصف الايمان و الرفق بهم نصف العيش.با مردم مدارا کردن نصف ايمان و مرافقت و سازش داشتن با آنان نيمه اي از زندگي عاقلانه انساني است. به قدري داراي حلم و بردباري بود که براي برخي تعجب آور و حتي باورنکردني نبود و گاهي خونسردي ايشان،افراد لجباز و کم حوصله را به زانو در مي آورد و به ايشان اعتراض مي کردند، هنگامي که از سوي برخي از اقارب با تندي مورد خطاب قرار مي گرفت،با کمال آرامي،پس از لحظاتي با لبخند پاسخ مي داد:بله طوري که طرف مقابل بي اختيار گشته نمي دانست چه کند؟ پيامبر اکرم (ص) فرمودند: علائم و نشانه هاي (صابر) چهار صفت است صبر و استقامت در برابر سختيها و پيش آمدها، تصميم و عزم راسخ بر نيکي و نيکوکاري،متواضع بودن و حلم داشتن شهيد بزرگوارمان،سلاله آن حضرت و يکي از مصاديق بيان آن سرور و جدا هر چهار صفت را به خوبي دارا بود،به نوعي که هر بيننده اي،اين صفات را به راحتي،در او و زندگي او حس مي کرد. روش و برخوردهاي او،عملاً آموزنده اخلاق و بينش اسلامي بود پيامبر اکرم (ص) فرمودند:ان الله عبادا يفزع اليهم الناس في حوائجهم اولئک هم المومنون من عذاب الله يوم القيامه در حقيقت براي خداي متعال،بندگان ويژه اي است که مردم،هنگام گرفتاري و نيازشان، به آنان پناه مي برند،اينان همان افرادي هستند که از عذاب الهي در رستاخيز،در امان خواهند بود. مرحوم شهيد دانش،از آنان بود،هر کس به راحتي مي توانست،درد خود را به او بگويد و از او کمک فکري بگيرد و اگر توان مالي داشت،کمک مالي مي کرد سنگ صبوري براي همگان بود.من اينطور فکر مي کنم که اگر او به فيض شهادت نمي رسيد و همچنان در حضور او بودم و همان سبک دوستي و برادري ما ادامه مي يافت،به زودي پير نمي شدم،زيرا به راحتي،تمام دردهاي دروني خود را به او مي گفتم و چيزي که مرا در فشار روحي قرار دهد،پنهان نمي ماند.آري مدتها مي نشستيم و در ابعاد مختلف با هم سخن مي گفتيم و درد دل مي کرديم. بخصوص در مورد جوانان،پناهگاهي مطمئن،صبور و دلسوز بود و آنان مي توانستند مشکلات خود را با او در ميان بگذارند. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ايران،چند نفر از جوانان مسلمان و مبارز دزفولي مبلغي پول جمع کرده،براي تهيه سلاح به تهران مي آمدند که در حدود خرم آباد از سوي مامورين شاه معدوم، دستگير مي شوند.پس از چند روز بازداشت پولشان را از آنان گرفته رهايشان مي سازند،اين موضوع را با شهيد در ميان مي گذارند و سپس ايشان با اينجانب در ميان گذاشت،با قدري مشاوره و گفتگو به اين نتيجه رسيديم که بايد به آنان کمک کرد و پول را تهيه نمود ولي متاسفانه متوجه شديم که خود ما بيش از چهارده هزار تومان نمي توانيم فراهم کنيم،با مشورت تصميم گرفتيم، موضوع را با برادرمان حجه الاسلام آقاي شرعي در ميان بگذاريم که خوشبختانه ايشان نيز بقيه آن پول را متقبل شدند که تهيه نمايند که چنين هم کردند و پول به وسيله شهيد دانش به آن عزيزان تحويل گرديد و آنان به کار انقلابي خود ادامه دادند. در حلم و صبوري و در اخلاق گيرا و جاذب اسلامي قوي و در پناهگاه شدن کم نظير بود،حتي چنانچه در منزل ما بودند يا ما در منزل ايشان بوديم همواره کودکان،با خوشحالي به دور او جمع مي شدند و شهيد عزيز،با محبت و گرمي و با خنديدن و خنداندن و کودکان،آنان را مجذوب مي ساخت و کودکان و نوجوانان هميشه از حضور او شادمان و مسرور بودند،گويا سيره و روش جد ارجمندشان حضرت پيامبر اکرم (ص) را ادامه ميداد و ارائه مي نمود. برخلاف برخي که با موقعيت علمي و تقدس اهميتي به کودکان و نوجوانان نمي دهند و گرم گرفتن با آنان را خلاف شئون خود مي شمارند،شهيد عزيز همچون رسول اکرم (ص) عملاً اين روش را تخطئه کرده اين حالت را اسلامي نمي دانست و در تربيت جوانان،و نوجوانان و کودکان، نقش سازنده و مثبتي داشت و بر اين عقيده بود که کدام عالم و مقدسي،ارزش علمي و قداست دارد که به بهترين سرمايه هاي جامعه،کودکان و نوجوانان و جوانان،اهميت ندهد؟و کدام علمي ارزش علمي دارد که اثر آگاهي بخشي و سازندگي نداشته باشد و چگونه قداست،قداست است اگر به رسالت الهي تربيت و نجات بخشي توجه نگردد؟اينها همه در صورتي ارزش است که با روش و سيره نبوي و معصومين (ع) تطابق داشته باشد و انسان رسالت خطير خويش را ابلاغ نمايد. از آنجا که به فرموده رسول اکرم (ص) : از زيرکي و فراست مومن،خود را نگاه داريد(و مواظب باشيد) زيرا او با نور الهي به جهان و جهانيان مي نگرد و همچنانکه هيچ حائلي و حاجبي براي نور الهي نيست،ديد مومن نيز از حجاب ها مي گذرد و چيزهايي را مي بيند و مي داند که ديگران از آن عاجز و ناتوانند. شهيد دانش،بسيار زيرک،عاقل،باهوش،و از نظر فطانت و تدبير و سياست شگفتي برخوردار بود.به قدري دانا و زيرک بود که اکثر معاشرين نمي توانستند به زيرکي ايشان پي ببرند،بارها مي گفتيم، زيرک آن است که از بس زرنگ است،همه کس زرنگي او را مي بينند و مي فهمد ولي زرنگ تر از او کسي است که هيچکس نمي داند و نمي فهمد که او زرنگ است و شهيد دانش،دومي بود،فقط برخي از دوستان بسيار نزديک مي دانستيم که او چگونه است که همگان او را ساده و بي خبر از سياست مي دانستند و گاهي که با برخي از اساتيد بزرگ روبرو مي شديم و با مرحوم به گونه اي برخورد مي کرد که گويا آقاي دانش خيلي ساده است زير چشمي نگاه مي کرد و با هم لبخند مي زديم و نشان مي داد که بگذار اينچنين فکر کنند! سازمان مخوف و جهنمي ساواک،تا آخر نتوانست او را بشناسد،وي را مردي آرام و بي خبر از سياست مي شناخت،گرچه ما هر دو بر اين عقيده بوديم که يک فرد انقلابي و سياسي بايد در وصول به هدف مقدسش،تنها خلوص و هدف را در نظر داشته باشد تظاهر به آن گاهي از عدم خلوص و گاهي از بي سياستي،عدم تدبير و ساده انديشي است و مي گفتيم مامورين ساواک بي لياقت تر از اين هستند که يک فرد سياسي زيرک را بشناسند. ولي آخرالامر من دستگير شدم و (به اصطلاح) به دام افتادم اما او را هرگز نتوانستند بشناسند. قبل از پيروزي انقلاب و در آغاز فعاليت هاي انقلابي،يکي از جوانان عزيز هدف گلوله مامورين ساواک قرار گرفته و گلوله در پاي او مانده بود،معالجه او از طريق معمول ممکن نبود و مراجعه به دکتر،جان او را تهديد مي کرد فقط اين راه را يافتيم که در منزل شهيد دانش او را بستري کنيم،زيرا با آن قيافه آرام و ساده نما،کسي باور نمي کرد که او در کوران سياست و فعاليت هاي انقلابي باشد، خوشبختانه يکي از خواهران را که از ما بود و مورد اعتماد و در بيمارستان کار مي کرد،در جريان قرار داديم و او به عنوان استراحت بيرون مي آمد و به معالجه و پانسمان برادر زخمي مي پرداخت. او به کساني که گاهي در کنار حوض مدرسه فيضيه کارهاي انقلابي خود را به رخ مي کشيدند و از شجاعتها و شهامتهاي خود تعريف مي کردند،مي خنديد و مي گفت:اينها نمي توانند کارهاي عملي انجام دهند.زيرا خود اسرار خود را رو مي کنند و غالباً اين گونه افراد ساده بدون هيچ کار با ارزشي به دام مي افتند و ديگر به کوشش هاي سياسي موفق نمي شوند و برخي هم در زندان دوستان و برادران ديگر را لو مي دهند. شهيد عزيز شديداً از افراط و تفريط در هر موردي بيزار بود و از يک اعتدال رواني نيرومندي برخوردار بود از طرد و دفع هاي افراطي شديداً رنج مي برد و به ساختن و سازندگي توجه داشت با اينکه از گروهک ها سخت متنفر بود در عين حال به آنان ترحم مي کرد و مي گفت:بايد ايشان را آگاه کرد،نجات داد.آنان نيز به سهولت مي توانستند با ايشان در تماس باشند.برخي از آنان که تحت تاثير مکتب هاي الحادي قرار گرفته بودند با ايشان مکاتبه داشتند و بر ضد اعتقادات توحيدي استدلال مي کردند مرحوم شهيد دانش با عطوفت پاسخ هاي لازم را براي ايشان مي نگاشت و معمولاً مسائل را با اينجانب نيز در ميان مي نهاد و همواره از انحراف برخي از جوانان و فريب خوردن آنان غمي دردناک و جانکاه در دل داشت... سمبل اسلام حضرت امام اميرالمومنين(ع) فرمودند : آينده،در مورد من،دو صنف به تباهي و هلاک خواهند افتاد،يکي از آنان دوست افراطي است که با همين افراط،به سوي ناحق کشيده خواهد شد و ديگري دشمن افراطي است که او نيز (ناحق) و در ناحق فرو خواهد رفت و بهترين مردم درباره من کسي است که از افراط و تفريط دوري جسته راه اعتدال و وسط را بپيمايد که همواره در مسير او باشيد. روي اين اصل از داغي افراطي و بي تفاوتي،بي زار بود و همگان را به روش لين و آرامي که داشت به اعتدال اسلامي دعوت مي کرد. هنگامي که از سوي مردم خوب و باوفاي شوش و انديمشک،در مجلس شوراي اسلامي بود در يکي از روزها که برخي از آقايان نمايندگان،به همديگر پرخاش مي کردند و گاهي حرکاتي از خود نشان مي دادند که در خور مجلس شوراي اسلامي نبود و نسبت به هم اهانت مي کردند و در دفاع از خط فکري خود به افراط کشيده مي شدند،شهيد عزيزمان برخاسته و در صحبتي کوتاه گفت: گاهي پيامبر (ص) مي فرمودند:اذا التبست عليکم الفتن کقطع الليل المظلم،فعليکم بعلي ابن ابيطالب (ع) و گاهي مي فرمودند:فعليکم بالقرآن و اکنون من به شما مي گويم خوب است به جاي اينکه به همديگر اهانت کنيم طريق صحيح را از حضرت امام خميني بپرسيم. حجت الاسلام سيد مهدي آيت اللهي: جهان کانون مبارزه و شکست و پيروزي است،محل شکوفائي شرف و فضيلت و يا ظهور پستي و رذالت است،صحنه امتحان و آزمايش انسانهاست.آنانکه به قدرت مي رسند اگر ظرفيت و يا لياقت آن مقام را نداشته باشند به زودي وسيله اي براي ناراضي کردن ديگران و وازدگي آنان خواهند شد آنانکه مقام را به خاطر خدمت پذيرفته اند در چنين شرايطي محل خود را به افراد لايق و کاردان مي سپارند و خود کار ديگري را که توانائيش دارند انجام مي دهند زيرا مردان خدا مقام و پست را چون ابزاري براي خدمت مي دانند و هيچگاه مغرور نمي شوند اينان کساني هستند که وقتي در محيط لغزنده قرار مي گيرند نمي لغزند و هنگام امتحان پيروزمندانه و سرفراز بيرون مي آيند مانند شمع مي سوزند تا به ديگران حيات و روشنائي بخشند،هدف آنان رضايت خداوند است نه مردم. برادر شهيد سيد محمد کاظم دانش يکي از اين مردان بود شايد کسي مانند نگارنده بخوبي از خوي و رفتارش آگاه نباشد زيرا مدت پانزده سال در درسهاي اساتيد بزرگ حوزه در کنار هم بوديم،در کتابخانه ها در کنار هم به مطالعه مي پرداختيم و با هم مباحثه مي نموديم و گاهي هنگام فراغت به گردش مي رفتيم. خدا را گواه مي گيرم که در اين مدت پانزده سال هيچ خلافي از ايشان نديدم آنچه ديدم صفا و صميميت و راستي و دوستي بود،وي را دوستي مهربان و دانشمندي باتقوي يافتم،مردي که زندگي و رفتارش مايه هدايت و راهنمائي ديگران بود. قبل از پيروزي انقلاب در شهر حماسه آفرين شوش در کنار قبل دانيال پيغمبر به ارشاد مردم مشغول بود و پس از پيروزي انقلاب اسلامي با ايجاد کميته هاي انقلاب و دادن مسئوليت به افراد لايق و آگاه،هوشيارانه به پاسداري از انقلاب اسلامي پرداخت. با شروع انتخابات مجلس شوراي اسلامي به نمايندگي از مردم شوش و انديمشک انتخاب شد و به مجلس راه يافت. در زماني که عده اي به نمايندگي خود تلاش مي کردند و اين در و آن در مي زدند روزي به من گفت چرا پاره اي از افراد نالايق و مشکوک بدون احساس مسئوليت اينقدر براي نمايندگي خود تلاش مي کنند در حاليکه مي دانند کساني هستند که آگاهتر و لايقتر از آنانند بخدا قسم اگر يک نفر لايقتر و آگاهتر کانديداي شوش شده بود من اول کسي بودم که برايش فعاليت مي کردم. آري وي اين کرسي مقدس را براي خود سنگر سودجوئي و فخرفروشي به ديگران نمي دانست بلکه براي خود وسيله اي براي خدمت به اسلام و مردم مي ديد و هميشه مي گفت مي ترسم که نتوانم وظيفه خود را در قبال خدا و مردم انجام دهم از خداي توفيق خدمت و انجام مسئوليت مسئلت مي کنم. فراموش نمي کنم که چند روز قبل از شهادتش در منزلش بودم در آنجا مقداري با هم صحبت کرديم و از شرايط و اوضاع ناراحت کننده آن روز که گروهي انقلاب را از درون منحرف مي کردند سخن به ميان آمد برادر شهيد به شدت از آن اوضاع نگران بود و مي گفت خدا اين انقلاب را از شر دشمنان دوست نما محافظت فرمايد.در پايان به ايشان گفتم مراقب خودتان باشيد که دشمن در فکر شماست در پاسخم گفت:من همه خطرات را با آگاهي بخاطر خدمت به اسلام پذيرفتم و من تسليم خواسته خداوندم و چنان شد که مي خواست. همسرشهيد: 1- از ايشان به خاطر دارم که حضرت آيه الله مکارم شيرازي صاحب امتياز مکتب اسلام براي مدير داخلي چندي به ايشان اصرار مي ورزيد که سمت مديريت را بپذيرند ولي ايشان به دليل تعهدي که در قبال شوش و دزفول داشتند نمي پذيرفتند.آخر گفتند:مگر من چه چيزي دارم که مي خواهي من مدير شوم؟ ايشان فرموده بودند:کشوي همه ي اعضاء را گشتم.کشوي شما بيش از بقيه مرتب و با نظم بود.نامه هاي رسيده و پاسخ داده و پاسخ نداده و... هر يک در قسمتي مجزا بود و بسيار مرتب بود.و اين نشانه مديريت توست. 2- ايشان بسيار شوخ طبع و دوستدار کودکان بود بحدي که وقتي از يک ماموريت مي آمد با بچه ها کشتي مي گرفت و بازي مي کرد.هر چقدر هم خسته بود باز به بچه ها بي توجهي نمي کرد. آنقدر که گاهي در حين بازي با بچه ها به خواب مي رفت در همان حال بازي به زمين مي افتاد. 3- کلانتري شوش براي ادامه ي سخنراني هاي ايشان از ايشان ضمانت چند تاجر و بازاري شوش را خواسته بودند.براي همين از شوش به قم آمدند تا ايشان را بياورند(که البته در ميان راه هم تصادف کرده بودند)خلاصه در ماه صفر پيش از پيروزي انقلاب ايشان با خانواده به همراه آمدند که نزديکي هاي دزفول جمع بسيار زيادي از شوش و اطراف با ماشين و وسائل نقليه ي ديگر به پيشواز آمدند.جمعيت بسياري بود از دزفول تا انديمشک جمعيت استقبال کننده در دو طرف خيابان به چشم مي خورد.بالاخره ايشان را به همراه پدر بزرگوارشان به شوش آمدند و در مسجد جامع نماز مغرب را به امامت پدرشان بجاي آوردند و پس از نماز پدرشان ايشان را جاي خود نشاند و نماز عشاء به امامت شهيد برگزار شد.پس از آن ديگر نيازي به تاييد عده اي از تجار نبود. 4- ايشان در مسير اعتقاداتشان به هيچوجه کوتاه نمي آمد.يکروز يکي از توانگران براي افطار ايشان را با خانواده دعوت نمود.ايشان مقداري قبل از اذان رفتند و از صاحب خانه علت دعوت و سفره ي رنگينشان را جويا شدند.با اينکه بچه هاي کوچک که روزه هم بودند و منتظر شروع افطار بودند و صحبت ايشان به طول انجاميد.ايشان به بچه ها گفتند به اين سفره دست نزنيد!من خودم را به بسياري ثروت و قدرت هم نفروختم چطور انتظار داري با سفره ي رنگين تو خودم را بفروشم؟! و همان موقع آنجا را ترک کرديم. فرزند شهيد : «پدرم – در دوران انقلاب – در مسجد جامع شوش مشغول سخنراني بود.نيروهاي امنيتي در بيرون از مسجد مستقر شده بودند و منتظر بودند سخنراني وي تمام شود و او را هنگام خروج دستگير کنند.وقتي سخنان شهيد به پايان رسيد،همه ي مردم او را احاطه کردند و عمامه و عبا را از تنش درآوردند و از در پشتي مسجد – به صورت ناشناس – او را خارج کردند.رئيس ساواک دزفول،همواره از او به عنوان مبارزي نام مي برد که پرونده اش سياه است.ساواک بارها با تهديد يا تطميع خواست،وي را از مخالفت و مبارزه دور کند،ولي هيچ گاه موفق نشد.» برادر شهيد: «از آن رو که شهيد با هوشياري و کياست رفتار مي نمود و سخن مي گفت هرگز خبرچين هاي ساواک،نتوانستند عليه او گزارشي بدهند.سازمان امنيت از کادر رسمي و ثابت خود خواسته بود،وي را تعقيب کنند و او را شبانه روز زير نظر داشته باشند.يک بار که او دستگير شد،چون ساواک عليه وي هيچ مدرک قابل قبولي نداشت،مجبور به آزاد کردن ايشان شد.» «ساواک به منظور اغوا و فريب وي،شهيد را به بازديد از سد دز و کارخانه کاغذسازي هفت تپه و صنعت قند و نيشکر برد.ساواک به خيال خود مي خواست خدمات شاه را به او نشان دهد و چنان وانمود کند که مردم و کشور در حال پيشرفت به سوي تمدن بزرگ است! ولي آن شهيد با بيان شگردهاي استعمار و استحمار به افشاگري پرداخت.ساواک که چاره اي پيش روي خود نمي ديد،همسر شهيد را – که براي خواهران تبليغ مي کرد – به دزفول تبعيد کرد تا حجت الاسلام دانش مجبور به خروج از شوش شود.او در بحبوحه انقلاب،همواره با رهبران انقلاب در ارتباط بود و بارها به ملاقات آيت الله طالقاني – چه در زندان و چه در آزادي – رفت. شهيد حجت الاسلام دانش،نماينده امام در منطقه بود و مبارزان را رهبري مي کرد.» همسر شهيد : «برنامه هاي تبليغي شهيد،بسيار جذاب و جوان پسند بود.وقتي از مجلسي به مجلس ديگر مي رفت،جوانان او را همراهي مي کردند،چون مشتاق بودند سخنان وي را بيشتر بشنوند و بيشتر با معارف اسلامي آشنا شوند.از اين رو شهيد بسيار مطالعه مي کرد و دير به منزل مي آمد.او با همه نشست و برخاست داشت.برخي او را از معاشرت با افراد هيپي و بتيل نهي مي کردند،ولي شهيد دانش معتقد بود تا مرز حلال و حرام،بايد با همه رابطه داشت و بر همه،اسلام واقعي را عرضه کرد.اطلاعات و آگاهي او بسيار خوب و متناسب با روز بود،زبان عربي و انگليسي را مي دانست و با استفاده از علوم و دانش روز به نشر تعاليم اسلامي همت داشت.» «به ياد دارم در بازگشت از يکي از مناطق،شهيد به همراه خود دسته هاي کلاشينکوف را – که هنوز سفيد بود و حتي رنگ نشده بود – چون بسته هاي هيزم به منزل آورد. چند گوني فشنگ نيز در ميان اين محموله بود.» آثار منتشر شده درباره ي شهيد ز اين دنياي فاني رهسپر شد نوگلي رعنا بسوي حق روان شد تا نمايد جا به او ادني رخش چون خور تنش مه بسان سرو قد او بسوي جنه المأوي شتابان رفت تا آنجا تمام عمر خود را وقف دين مصطفي کرده در آخر شد شهيد راه رهبر يعني روح الله جواني بد ز نسل فاطمه آن شافع محشر که از فيضش منعم گشته است دنيا و ما فيها گر از نامش بپرسي نام او بد کاظم دانش وکيل شوش و انديمشک بد در مجلس شورا بهمراه بشتي شد شهيد در حزب جمهوري ز هفتاد و دو تن ياران رهبر بود در آنجا روانش شاد و راهش مستدام و نام او زنده شهيد است و شفاعت مي کند او در صف عقبي سيد محمد کاظم دانش سلام نور چشم حضرت زهرا سلام خيز از جا بر تو مهمان آمده شوشيان با چشم گريان آمده خيز از جا و بخوان بر ما نماز مسجد جامع به تو دارد نياز اي خوشا آن منبر و محراب تو اي خوشا آن قامت رعناي تو تو برفتي پيش جد اطهرت حوري و غلمان همه اندر برت ليک ما در سوگ تو بنشسته ايم مثل فرزندان تو دل خسته ايم تو شهيدي و شهيدان زنده اند با خداي خود تعهد بسته اند تو نمودي ياري دين علي تا قيامت قائم آل نبي سيد محمد کاظم اي نور دو عين پير و برنا بهر تو در شور و شين لذت ماندن ندارد شهر ما تو بيا بنگر به حال زار ما در نماز جمعه و آن خطبه ها خوب بنمودي نصيحت ها به ما تو بدي پشت و پناه شوشيان حامي مستضعفان و خاکيان ياد تو از ما نشد هرگز جدا مجري دين محمد مرحبا تو نمردي بلکه گشتي زنده تر خون تو در جسم ما شد مستقر رحمت حق بر روان و جسم تو پيکر صد پاره و عريان تو خواست تا دشمن کند ما را يتيم از غم هجر تو ما را دل دو نيم سوخت بند استخوانم از فراق دوري تو کرده ما را دل کباب ليک از لطف خداوند جليل داده او ما را همه صبر جميل تا نمايم صبر بر مرگ شهيد دانش پاک و عزيز و هم رشيد اين شهادت بر همه تبريک باد تسليت بر شوشيان نيک باد سايه رهبر که باشد بر سرم من چه غم دارم که من مرد رهم مير شکاک به نام مرسله پيوند گلوي قلم سوگ سروده اي در رثاي شهيد سيد محمد کاظم دانش اولين امام جمعه و نماينده محترم شهرستان شوش «شهيدي که از محضرش درس مهرباني آموختيم» پاکباز کوي سربازان منم دانشم از جمله جانبازان منم دوستدار اهل ايمان بوده ام راهرو تا کوي جانان بوده ام عهده دار عهد ميثاق الست بنده ي پيرم به عشقش مست مست پير من دردي کش ميخانه ها مست ديدار رخش پيمانه ها پير من احياگر راه علي در سما و ارض نامش منجلي پير من مست رخ مولا حسين شاهبازي زاده ي شهر خمين از مريدان حسين يک تن منم غرق خون و کشته ي دشمن منم مرگ من فرجام يک بيداد بود عرشيان را از غمم فرياد بود هر که در باغ نظر پروانه شد در فراق يار خود حنانه شد يک نگاه يار بود و عشوه اش مرگ سرخ لاله ها شد هديه اش از شهادت جام ها پر مي شده پاي نفس و خودپرستي پي شده هر شهيدي جان خود را داد و رفت با عروج خويش از هر فتنه رست اي شهيد سرفراز سربدار اي نگاهت رمزي از اسرار يار موجي از خون در صدايت خفته بود سر مرگت را بهاران گفته بود «ميروم مجلس که تا جان در دهم با شهادت ز آنچه دارم وا رهم» فاش گو اسرار حق تا جان دهم ز اشتياق يار خان و مان دهم صوت قرآنت به گوشم جان نواز هر زمان مي گويدم صد گونه راز رمز جانبازي ز تو آموختيم همچو پروانه ز شمعت سوختيم سوختيم اما اهورايي شديم چون شقايق مست و شيدايي شديم وصف مستان شقايق مشکل است آري اين جا پاي دل هم در گل است اي ذبيحي بس کن اي قيل و مقال شمع شو پروانه شو زين پس منال گر مريدي راه مستان پيشه کن صادقانه لحظه اي انديشه کن خويش را از هر چه فتنه دور کن روح را با عشق حق مسرور کن والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته حسين ذبيحي درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : دانش , حجت الاسلام سيد محمد کاظم , بازدید : 383 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
هليسائي ,صادق
![]() اسمش کوروش بود اما بعد از انقلاب نام صادق را براي خودش انتخاب کرد. فروردين 1341 ه ش در اهواز به دنيا آمد . به علت موقعيت شغلي پدرش به تهران آمدند . دوران ابتدايي و راهنمايي را در تهران گذراند . سپس به دلايلي مجددا به اهواز بازگشت و در هنرستان رشته راه و ساختمان را برگزيد و ديپلمش را در اين رشته اخذ کرد .
صادق وقتي که بچه بود ، وقت اذان که مي شد مي رفت پشت پنجره و شروع به اذان گفتن مي کرد . هنوز به سن تکليف نرسيده بود که نمازش را در مسجد مي خواند . بسيار متين و با وقار بود ، به طوري که وقتي با ما که خواهرهايش بوديم مي خواست صحبت کند به صورتمان نگاه نمي کرد . ذکر الحمدالله هميشه بر زبانش جاري بود . بسيار بر پرهيز از غيبت توصيه ميکرد . خانواده اش را خيلي دوست مي داشت که حتي تحمل گريه دخترش را نداشت . خيلي زيبا قرآن تلاوت ميکرد ، در اداي نماز شب مداومت داشت و در بين نقشه کشي و يا درس خواندن يا قرآن زمزمه مي کرد يا نوحه مي خواند . در کنار درس و کار بسيار به ورزش به ويژه فوتبال و کوهنوردي مي پرداخت . خيلي حيا داشت . اهميت فراواني بر صدقه دادن قائل بود . يکي از کارهاي ابتکاري که صادق علاوه بر تمام فعاليتها و اقدامات مبارزاتي ديگر انجام مي داد ، اين بود که از آنجايي که زبان انگليسي اش قوي بود ، اعلاميه هاي امام (ره) را ترجمه ميکرد و در ميان خارجي هايي که در اهواز بودند پخش ميکرد .خاله اش سه دختر داشت . زماني که صادق مي خواست ازدواح کند ، يکي از دختر خاله هايش را به او پيشنهاد کرديم . به قدري با حيا بود که نمي دانست کدام يک از آنها است . بعد از مطرح کردن ايشان ، با اين وصلت موافقت کرد ، زماني که قرار شد عقد کنند چون جنگ تازه شروع شده بود و اهواز به علت حمله عراق به صورت نيمه تعطيل در آمده بود همه چيز را براي مراسم از تهران تهيه کرديم . همه برادران سپاه دعوت شده بودند . قبل از هر چيز نماز جماعت برپا و سپس مراسم عقد برگزار شد . در سال 61 ، زماني که در اهواز در سپاه شاغل بود با داشتن سه فرزند ، 15 روز از سپاه مرخصي گرفت تا براي کنکور آماده شود . آزمون داد و در رشته معماري دانشگاه شهيد بهشتي قبول شد . سر کلاس هم شاگرد نمونه بود و بهترين نمره ها را مي آورد . حتي کارهاي تحقيقاتي بسياري را به صادق محول مي کردند . از جمله طراحي و نقشه برداري مدرسه عالي شهيد مطهري . زماني که در دانشگاه بود خيلي دغدغه داشت که نمازخانه و مسجد دانشگاه را فعال کند .همزمان با تحصيل در دانشگاه در مدرسه هم تدريس مي کرد . بعضي اوقات هم با ماشين شخصي اش به مسافر کشي مي پرداخت . يک مدتي هم اوايل انقلاب در مقابل دانشگاه تهران کتابفروشي داير کرده بود با حقوق شش هزار توماني هم در دانشگاه درس مي خواند و هم خانه مي ساخت و هم خانواده اش را اداره مي کرد . در يادگيري درسهايش خيلي زرنگ و دقيق بود و هميشه مي گفت : خواهرمن ! درس را بايد سر کلاس از استاد ياد گرفت ، اگر اين گونه شد ديگر نيازي نيست که بعدا به خودت زحمت بدهي . فقط کافيست يک مرور ساده انجام دهي .اسم اصلي اش کوروش بود . يک روز که کتابهاي درسي اش را نگاه ميکرديم . ديدم که با خودکار قرمز بالاي صفحه نوشته است ( البته قبل از شهادت ) شهيد صادق هليسائي ! متوجه شديم که نام صادق را بيشتر دوست دارد . نام فرزندانش هم زماني که در منطقه بود در خواب به او الهام شده بود . مثلا وقتي دخترش – کوثر – مي خواست متولد شود در خواب ديده بود که سوره کوثر را مي خواند ، در همين حين حضرت زهرا (س) بر او وارد شده بود . بدين ترتيب اسم دخترش را کوثر گذاشت . يک شب که نماز شب مي خواند ، وقتي که به سجده مي رود حس ميکند که فردي نوراني سوار بر اسب در هاله اي از نور وارد خانه مي شود . همين که خواسته بود سر از سجده بردارد ، آن آقا دستش را پشت سر او گذاشته بود و گفته که لازم نيست بلند شوي ، فقط تا مي تواني سجده ات را طولاني کن ! اين کلام را سه بار تکرار کرده بود . در آغازين روزهاي تاسيس سپاه پاسداران صادق با شوق زائد الوصفي به عضويت سپاه در آمد . در همان ابتداي ورود مسئول ناحيه دو مقاومت بسيج در اهواز ، سپس مسئول دفتر فرماندهي سپاه اهواز و بعد فرمانده سپاه اهواز شد . همچنين از مسئوليت هاي بعدي اش فرماندهي مرکز پيام تيپ امام حسن ( ع ) بود . فعاليت اصلي اش عضويت در گروه مهندسي – رزمي قرارگاه خاتم الانبيا بود . البته در عمليات هاي متعددي هم شرکت داشت از جمله طريق القدس ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، کربلاي چهار و ... در عمليات کربلاي پنج هم به عنوان نيروي رزمي شرکت کرد و به همراه برادرش شهيد شدند . منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران اهوازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم اينجانب رضا هليسائي اکنون که اين وصيتنامه را مي نويسم چند ساعتي قبل از عمليات مي باشد و انديشه ام فقط حفظ اسلامعزيز و نداي حق طلبانه رهبرم که مانند نداي حسين مظلوم(ع) است مي باشد و به اين ندا لبيک گفته و خمون ناقابل خود را نثار حق و حقيقت و مظلوميت اسلام مي نمايم ، زيرا دين الهي نيازمند ياري است که با خون آن مي بايد آبياري نمود و اميدوارم که پروردگار خون بسيار اندک مرا که همانند قطره در دريا مي باشد ، مقبول درگاه خود قرار دهد . وصيت ميکنم پدر و مادرم و همسرم و فرزندانم را تقواي الهي و صبر و مقاومت در مقابل مصائب و مشکلات که اينها چيزي نيستند جز آزمايشات الهي . از همسر بسيار خوب و مهربانم مي خواهم که در تربيت فرزندانم منتهاي سعي و کوشش خود را نبذول دارد و آنها را با اسلام و ديانت آشنا سازد و همواره پيرو ولايت فقيه باشد . اکنون بنا به فرمان حضرت امام بودن در جبهه واجب مي باشد و من نيز جهت اداي تکليف خود اين راه را انتخاب کردم . زندگي دنيا در مقابل آخرت ارزشي ندارد ( الدنيا مزرعه الاخره ) . بدانيد که تمامي انسانها روزي از اين جهان خاکي رخت برخواهند بست و به ديار جاويد خواهند شتافت . پس چه خوش است که انسان با اعمال شايسته و صالح آخرت خود را اصلاح کند و فريب اين دنياي فاني را نخورد و چه خوش است که اين مرگ و انتقال در راه خدا انجام گيرد و براي رضاي او فعليت پذيرد. صادق هليسائي خاطرات مادر شهيد : بسيار مودب و با ادب بود . با من و پدرش خيلي با احترام برخورد ميکرد . حتي اگر با او برخورد تندي مي شد به خودش اجازه نمي داد سرش را بالا بياورد و اعتراضي کند . نسبت به همه فاميل ، برادران و خواهرانش مهربان بود . خيلي خوش برخورد بود و دلرحم و خنده رو و شوخ طبع بود . از همان دوران نوجواني براي نماز اهميت فراواني قايل بود . جاذبه اش بيشتر از دافعه اش بود . اخلاقش طوري بود که آدم هايي با عقايد مختلف با او زود گرم مي گرفتند و البته رضا سعي مي کرد با افراد با عقايد مخالف خودش بحث کند و آنها را جذب نمايد . علاقه خاص و وافري به نقاشي و درس رياضي داشت . از اينکه نقاشي مي کرد لذت مي برد ، حتي دختر ايشان هم که در رشته گرافيک تحصيل مي کنند علاقه به هنر و نقاشي را از ايشان به ارث برده است . بعد از پيروزي انقلاب رضا اول وارد کميته هاي انقلاب شد و سپس در همان اوايل تاسيس سپاه پاسداران وارد اين نهاد انقلابي شد . از اولين روزهايي که گروهک ها در غرب و جنوب شروع به حمله و خرابکاري کردند ، رضا هم به مناطق عملياتي رفت . مدتي به همراه شهيد چمران در ستاد جنگ هاي نا منظم انجام وظيفه کرد . همزمان با اولين حمله هايي که عراق به خوزستان کرد ، رضا ماشين شخصي خودش برداشت و به سوي جبهه رفت . پس از آن چون رشته تحصيلي رضا فني – مهندسي بود به وجود ايشان در واحد مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء نياز ضروري بود ، لذا وارد اين واحد شد . البته رضا در عمليات هاي فتح المبين ، طريق القدس و چند عمليات ديگر حاضر بود ولي حضور ايشان بيشتر در واحد مهندسي – رزمي قرارگاه خاتم بود . در مقاومت خرمشهر به همراه شهيد جهان آرا که دوست صميمي همديگر بودند ، هم شرکت کرده بود . مدتي هم با شهيد چمران در سوسنگرد بودند . آخرين عملياتي هم که شرکت کرد عمليات کربلاي پنج بود ، که به عنوان نيروي رزمي در اين عمليات شرکت کرده بود و در نهايت در مرحله دوم عمليات به شهادت رسيد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : هليسائي , صادق , بازدید : 383 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مشهدي زاده ,ابراهيم
![]() سال 1332 ه ش در يک خانواده مذهبي در شهرستان شوشتر به دنيا آمد. دوران دبستان، راهنمايي و دبيرستان را با موفقيت در اين شهرپشت سر گذاشت. ابراهيم از هوش و ذکاوت بالايي بر خوردار بود .او هميشه در بين هم سالانش از کمال ورشد همه جانبه ي بيشتري بر خوردار بود .به عهد خود وفا داشت و گفتارش صادقانه بود.
به ورزش علاقمند بود و از بهترين فوتباليست هاي شوشتر به شمار مي رفت . با اينکه ورزش کار بود اما از ذوق هنري هم بر خوردار بود و در دوره دبيرستان در خط نستعليق در خوزستان اول شد. او ورزش و هنر را پلي براي رسيدن به کمال مي دانست و اينها را وسيله اي براي قرب الهي مي ديد .اينها تا زماني براي او ارزش داشتند که وسيله قرب به قادر متعال باشند. ابراهيم به ورزش و هنر علاقمند بود ولي اين مسائل او را از تحصيل علم باز نداشت و بلافاصله پس از اخذ ديپلم در آزمون سراسري شرکت کرد و در رشته روانشناسي در دانشگاه اصفهان قبول شد .او در سال 1355 موفق به اخذ ليسانس گرديد. به دنبال گمشده اش مي گشت و معشوق خود را يافت، و به قول خودش در يک تکان به فطرت اوليه اش بر گشت، در دانشگاه با شروع اين تحول در خط انقلاب اسلامي قرار گرفت و پيرو صادق امام خميني (ره) شد . بعد از اين او تمام نيرو و توانش را در راه اعتلاي انقلاب به کار گرفت و در هر کجا که نياز بود انجام وظيفه مي کرد. در دوران مبارزات انقلاب در مساجد شوشتر با جواناني که در شهر شوشتر برعليه حکومت خود کامه پهلوي مبارزه مي کردند، همکاري نزديک داشت .او در گرفتن شهرباني و پاسگاه ژاندارمري همکاري داشت. بعد ازپيروزي انقلاب در بر پايي امنيّت شهر ايفاي نقش نمود و پس از تثبيت انقلاب به فعاليّت هاي شديد مذهبي و سياسي پرداخت . با اهميتي که به تربيت اسلامي نسل انقلاب احساس مي کرد, به استخدام آموزش و پرورش شهرستان شوشتر در آمد و در دبيرستان هاي روستاهاي محروم, شوشتر مشغول تدريس گرديد. در سال 1359 ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج پسري به نام محسن است. با شروع جنگ تحميلي به جبهه اعزام شد و در سوسنگرد از ناحيه ران مجروح شد، بعد از مداوا مجدداً به جبهه رفت. به اين گفته ي امام علي (ع) اعتقاد داشت که: جهاد دري است از درهاي بهشت است. ابراهيم مشهدي زاده يکي از بزرگترين شکارچيان تانک دشمن در طول جنگ است ,او با نفوذ به يگانهاي زرهي دشمن تعداد زيادي از تانکها و خودروهاي نظامي دشمن را منهدم کرد و سر انجام سبکبال و عاشق با بالهاي شهادت در تاريخ 5/ 8/ 1361 تا اوج آسمان پرواز کرد تادر « عنده ربهم يرزقون » قهقهه مستانه سر دهد. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسم رب المجاهدين و الشهداء يا رب بك عرفتك. و انت و لاتنىعليك و دعو تنى اليك و لو لا انت لم ادر ما انت. حمد و ستا يش مخصو ص خداوندى است كه نعمات غير قابل شمارش از كران تا كران گسترانيده شده است: و ما را در اين نعمات غوطهور ساخته است: حمد و سپاس مخصوص اوست كه در روزهاى بندگانش ايام الله را قرار داد تا بندگانش را در يك تنبه، در يك ضربه، در يك تكان برآياتش بيدار و هوشيار كند و از ظلمت بسوى نور برد. (و لقد ارسلنا موسى باياتنا ان اخرج قومك من الظلمات الى النور ذكرهم بايام الله ان ذلك لايات لكل صبار شكور). به درستيكه موسى را ما به آيات خود فرستاديم كه قومت را از تاريكيهاى كفر به نور ايمان بيرون آور و روزهاى خدا را به يادشان بياور به درستيكه قرآن هر آينه آيتهاست باز براى هر صبر كننده شكرگزارى. حمد و پرستش مخصوص رب العالمين است، ايام الله، اين چنين امت ما را متحول و الهى فرمود. در آن هنگام كه استعمارگران غرب و شرق در پى برنامههاى فرهنگى دراز مدت ما را استعمار ميكردند و ما را ميان تهى و فاسد بار مىآوردند و تمام دين و اسلام را كه خداوند هماهنگ فطرت ما بر پيامبر ختمى مرتبت (ص) فرستاده بود تا در اين سير به سعادت برسيم، از ما ميگرفتند و فطرتى ثانوى و ضد اسلامى بر ما تحميل ميكردند، دست خداوند بر اين امت همراه شد و با آياتش ما را اينچنين دگرگون فرمود و خدا را شكر مىگويم كه قبل از اينكه فطرتم كاملا پوشيده شود، خودش را بر من شناساند و نورش را در دلم روشن فرمود. هر چه فكر ميكنم به گذشتهام وضعيت حالم به روشنى مىيابم كه اگر چندين هزاربار در راه خدا كشته شوم و ريزريز گردم و پودر شوم و خاكستر گردم دوباره زنده زنده شوم و دوباره كشته شوم. هيچ وقت شكر خدا را اداء نكرده و نمىتوانم بكنم. خداوندا، نه تنها من بلكه همه اعتراف ميكنيم كه قدر شكر نعماتت را نمىتوانيم بجا آوريم. حمد و سپاس ويژه اولىالامر المؤمنين است كه در آن بر همه از زمان كه درب نور و سپيدى بر فضاى سپاه و ظلمت كده جامعه ما بسته بود، نائب الامام حضرت امام خمينى را بر جامعه ما بخشيد و به او عزت داد تا ما بچشيم ذرهاى از - شيرينى ولايت ائمه عليهم السلام را. خداوندا حمد و ستايش براى توست كه جامعه ما را از ذلت و زبونى بيرون راندى و به عزت و شرف هدايت فرمودى و اين عزت مدام نيست مگر در سايه اطاعت در بندگى و عبوديت تو. با افتخار ميتوان گفت كه هيچ كشورى و هيچ امتى در جهان اين چنين با عزت و شرافت زندگى نميكنند وآنهم از توست فقط. خداوندا، وقتى وضعيت فردى خود را بنگرم و وضعيت امت را از طرف ديگر بررسى كنم باين نتيجه ميرسم كه چرا در گوشهاى از شهر راحت زندگى كنم و رنج و زحمت روستا رفتن را به خود ندهم؟ چرا در تابستان استراحت كنم و در راحتى و رفاه باشم و به جبهه نروم؟چرا دين خدا را ذرهاى مي توانم آنهم با جان ناچيزم يارى ندهم؟چرا؟فطرت به من حكم مي كند، عقل به من حكم ميكند و خداوندا تو چنين هدايتى فرمود كه بتوانم در اين راه قدم بردارم, بازهم خداوند : شكرا لك ابداء دائما سرمدا. الهم انى اسئلك تملا قلبى حبا لك و خشيته فيك و تصديقا بكتابك و ايمانا بك و شوقا لك. خداوندا از تو مي خواهم كه قلبم را با محبت خودت و با خشيت از خودت پر كنى و تصديق به كتابت قرآن گويم و ايمان به خودت و شوق بسوى خود را به من عطا كنى. حب الى لقائك و احبب لقائى و اجعل لى فى لقائك الراحه و الفرج و الكرامه. خدايا مرا دوستدار لقاى خويش كن و نيز لقائى مرا دوست بدار و در لقاء خود براى من آرامش و گشايش و كرامتى قرار ده. يا رب ابر قلبى من الرباء و الشك والسبعه فى دينك حتى يكون عملى خالصالك. اى خدا دلم را از ريا و شك و خودنمائى در دينت پاك كن تا در نتيجه عملم خالص براى تو باشد. الهم الحقنى به صالح من مضى والجعلنى من صالح من بقى و خزنى سبيل الصالحين و اعنا على نفسى بما يقين به الصالحين على انفسهم و اختمنا على با حسنه. خدايا مرا به صالحان امت گذشته ملحق كن و از صالحان باقيمانده قرارم ده و مراد صالحان مرا ببر و مرا بر مخالفت با هواى نفسم كمك كن آنچنانكه صالحان را قدرت دادى و ختم كن كارم را به نيكوترين اعمالم. الهم اعطنى بصيره فى دينك و فهما فى حكمك و فتهاء فى علمك و كفلين من رحمتك ورعاء يحجزنى عن - معاصيك و بيض وجوهنى بنورك و اجعل رغبتى فيما عندك و ارزقنا توفيق الشهاده فى سبيلك و على مله - رسولك صلى الله عليه واله. خدايا به من عنايت كن بصيرتى در دينت و فهمى در شناختن حكمت و درك خاصى در فهم علمت و در سهم از رحمت و پرهيزكارى آنچنانى كه مرا از گناهان بازدارد و رويم را به نور خود سفيد گردان و شوقم را بدانچه پيش توست قرار ده و توفيق شهادت در راهت را به من عنايت كن و بر ملت رسول خود كه درود خدا بر او - و خواندانش باد مرا قرار ده. خدايا تو را شكر ميگو يم كه ما را در امت محمد (ص) قرار دادى و شهادت ميدهم كه بزرگترين نعمتى كه بر بندگانت فرستادى نعمت خاتم النبيين محمد مصطفى (ص) است كه به وسيله او قرآن را بر بندگانت فرو فرستادى. خدايا تو را شكــر مىگويــم و شــهادت مىدهم كه اطاعت اولى الامر را بر ما واجب فرمودى و على عليهالسلام را به امامت امر فرمودى و ولايتش را در دلمان قرار دادى. خدايا تو را شكر مىگويم كه امام حسن(ع) و امام حسين(ع) و امام محمد بن على(ع) و امام جعفر صادق(ع) و امام موسى بن جعفر(ع) و على بن موسى الرضا(ع) و امام محمد بن على (ع) و امام على بن محمد(ع) و امام حسن بن على(ع) و امام مهدى (عج) را از پيشوايان ما قرار دادى و امام حجت بن الحسن (عج) را از چشم ما غايب فرمودى تا روزى با ملت قيام كند و شمشيرش گردنهاى مستكبرين را به نوازش درآورد. خود مباركش دلهاى مستضعفين را شاد گرداند. خدايا تو را شكر مى گويم كه در زمان غيبت در زمانيكه انسانيت در حال فنا شدن است نايبش را بر ما حجت قرار دادى و ما اين چنين جامعه نمونه جامعه را جامعه نمونه و الگو قرار دادى. خدايا همانطور كه دعاى همه و خواست همه امت است فرج امام زمان(عج) را نزديك گردان و انقلابمان را با انقلاب مهدى(عج) متصل بفرما و امام خمينى را تا انقلاب مهدى(عج) حفظ و مؤيد بفرما. فليقاتل فى سبيل الله الذين يشرون الحيوة الدنيا بالاخره. پس كارزار و قتال كنيد در راه خدا با كسانيكه حيات دنيوى را با حيات آخرت معامله ميكنند. خداوند در زندگى هر كسى لحظاتى را قرار ميدهد تا بچشد طعم قرب به الله است دريابد و مزهمزه كند. عشق به لقائش را بر من نيز اين چنين لحظاتى چه در آخرين لحظات درگيرى سال 59 با مزدوران عراقى در سوسنگرد كه منجربه شهادت عدهاى از برادران پاسدار شد و چه در لحظات ديگر اين چنين حالتى دست داده است. در اين چند ماهه كه منتظر فرصت بودم كه به جبهه بيايم يك شب مادر يكى از برادران را خواب ديدم (كه خداوند او و مرا مورد مغفرت و رحمتش قرار دهد) به من گفت : ابراهيم بايد عاشق شهادت باشى. اين جمله براى من عجيب بود و قابل درك نبود تا اينكه به جبهه آمدم و متوجه شدم كه يك واقعيت و حقيقتى است. بايد عاشق شهادت شد و الا شهادت محال است و درست بعد از پيروزى انقلاب اسلامى كه خود را بازيافتم و امام خمينى را تا اندازهاى شناختم وشخصيت والاى او را تا اندازهاى يافتم يك شب او را خواب ديدم كه از درب منزل خارج شد. عدهاىاند ك بوديم كه امام آمد. چند جملهاى فرمود. سپس امام اشاره به من فرمودند و جلو رفتم و امام سلام فرمودند و با من دست دادند در حاليكه دستش را گرفتم و بوسيدم خجالت مىكشيدم كه چرا زودتر سلام نكردم ولى بعدا خواندم كه جد بزرگوارش پيامبر(ص) ابتدا سلام ميكرد. بدين ترتيب بيعت و پيمانم را با امام بستم و از آنروزها تا به حال الحمدلله كوچكترين شك و شبهاى براى من در مورد ولايت امام پيش نيامده و افتخار ميكنم كه به فرمان اويم و به فرمان او به جهاد رفتهام و به گفته شهيد آيت الله دستغيب: چون فرمان نايب الامام زمان(عج) است، فى سبيل الله است. برادران و خواهران هيچوقت امام را تنها نگذاريد و بايد به خاطر داشته باشيد آنچه ما را پيش برده ولايت فقيه بوده است . پشتيبان اين اصل الهى باشيد كه دست آورد خون شهداء انقلاب اسلامى همانا طرح و پذيرفتن ولايت فقيه است. و شهداى جنگ تحميلى و شهداء جبهه داخلى ضامن حفظ و تداوم اين موهبت الهى است و اگر ميخواهيد پاسدار خون شهيدان باشيد بر ولايت فقيه ولايت داشته باشيد و با خون و جنگ آنرا محافظت نماييد . ولايت فقيه ان چيزى است كه در رأس حملات همه مستكبرين جهانى است و زيرا پايه حكومت اسلامى است. همانا حملات آنان به اين اصل است و شما هم شاهديد كه در موقع تصويب اين اصل در مجلس خبرگان منافقين استدلال خوارج را سر دادند و آيه لا حكم الا لله را سر دادند. برادران و خواهران، هيچوقت ايام الله را فراموش نكنيد و هيچوقت فراموش نكنيد كه از كجا آمدهايم، فراموش نكنيم توطئههاى رنگارنگ و گوناگون استكبار را چگونه زحمتكشان را بر ما تحميل كردند و چگونه ما را به فساد و تباهى كشيدند، چگونه با نظرات ثانيويهاى كه همانا تكيهگاهش رفاه طلبى و فسق است. نظرات الهى ما را پوشيده بودند و خداوند به وسيله اين يوم اللهها اين پردههاى ظلمت و تاريكى و جهل و را از نظرات الهىمان برداشت و نسيمى روحانى بر اين ملت ورزيد كه اينچنين به خدا و آگاهى رسيديم و اينچنين در دلمان عشق به الله و شوق به لقاءالله در دل ما نباشد هر لحظه شكست خورده هستيم. آنگاه كه نعمات الهى فرا ميرسد و درب بهشت يعنى جهاد (قتال) فاصله اش از ما روز به روز زيادتر ميشود، ظاهرا اين نعمت زمانى براى جهاد با رفتن به سوسنگرد ميسر ميشود و مدتى ديگر در مرز عراق و زمانى ديگر در لبنان. مسلم است اين رزق جهاد نصيب هر كسى نخواهد شد و افرادى خاص اين توفيق را خواهند يافت كه به جهاد بروند ولى مؤيد اين است كه آنچه از اين جهاد بالاتر است و در هر جايى ميشود اين جهاد را كرد «جهاد اكبر» است. پس برادران و خواهران بياييد اين مسئله را اگر ما در جهاد اكبر پيروز بشويم در همه چيز پيروز خواهيم شد، اين جهاد اكبر را هر لحظه ميتوان دنبال كرد و در هر جا انشاءالله كه تقوى را سرچشمه خود قرار دهيد و در اين راه كمر همت ببنديد و خداوند ما و شما را در اين راه موفق گردانيد . بر برادران و خواهران است كه صبر را پيشه خود سازيد و آن لحظات سختى كه بر پيامبر(ص) بزرگوار مي گذشت و آن روزهاى سختى كه بر ائمه ما سلام الله عليها اجمعين گذشتند را در نظر بگيرند كه آن بزرگواران همه با صبر و استقامت پيش بردند . هيچوقت از شهيد دادن نهراسيد. صابر و مقاوم در راه اسلام فداكارى كنيد كه كمر مستكبرين در حال شكستن است و به فرموده امام تا مستكبر هست مستضعف بايد خون بدهد و خون است كه بر تمام اسلحههاى شرق و غرب پيروز است. بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون (151 و 152 بقره) و بشارت ده صابران را آنانكه چون مصيبتى به آنان رسيد گويند ما از خدائيم و بسوى خدا رجوع ميكنيم . از تمام برادران و خواهران همكار خواهش دارم كه خودشان را براى اين شغل شريف مهيا و آماده كنند راه تزكيه ر دريابند كه عالم بدون تزكيه ما را به دروازه به اصطلاح تمدن بزرگ ...ميبرد . درتمام زمينهها سنگرها را محكم كنيد كه سالهاى طولانى مبارزه در پيش است. سنگرهاى مسجد. مدرسه. بازار. كارخانه ... همه سنگرها را كه هر چه اينها را محكمتر و استوارتر بكنيم و به فرزندانمان بسپاريم وظيفه الهى خود را بهتر انجام دادهايم و فرزندان مومن و لايق و جهادگر آنها را تا قيام مهدى(عج) حفظ خواهند كرد در خاتمه از پدر بزرگوار و مادر عزيزم بخاطر من زحماتى كه در تمام عمرم براى من كشيده اند سپاسگزارى و تشكر مينمايم و از خداوند متعال برايشان آرزوى مغفرت و رحمت ميكنم و از اينكه در تمام عمر نتوانستهام حقشان را به جا آورم طلب بخشش ميكنم و التماس دعاى بخشش دارم. پدر، مادر و همسرم خدا را شكر كنيد كه اگر خداوند ما قبول فرمايند شما هم به صف خانواده شهداء پيوستهايد. شما بصف كسانى پيوستهايد كه چشم و چراغ اين ملتند بر همه شما باد قامت بلند و والا و استوار در مقابل مستكبرين و بر شما باد بندگى و شكستگى و احساس فقر ذاتى در مقابل حق تعالى . از همه برادران التماس دعا دارم و اگر غيبتى از آنها كردهام انشاءالله در همين لحظه مرا مىبخشيد. در خاتمه اين شعار را ده بار تكرار كنيد. خدايا خدايا تا انقلاب مهدى(عج) خمينى را نگهدار. و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته ابراهيم مشهدىزاده درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : مشهدي زاده , ابراهيم , بازدید : 307 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
شوش ,احمد
![]() سال 1335 ه ش به دنيا آمد تولدش همزمان بود با روز 28 صفر سال قمري . شيعيان دراين روز عزادار سالگردرحلت پيامبر بزرگوار اسلام(ص) وامام حسن مجتبي(ع)سومين جانشين و نوه ي رسول مکرم اسلام بودند, در شهر دلاور خيز و مقاوم خرمشهر کودکي متولد شد تا اين مژده را با خود داشته باشد که راه پيامبروجانشينان معصوم او تا ابد وتا ظهور دولت يار ادامه خواهد داشت. پدر ش براي تبرک نام او را احمد گذاشت و او را برابر آيين حضرت مصطفي (ص) تربيت نمود تا براي روزهاي سخت آينده مايه عزت و سر بلندي کشورش باشد. احمد دوران تحصيلات را تا سال چهارم دبيرستان با موفقيت گذراند و به علت وضعيت نامناسب اقتصادي خانواده اش , تحصيل را کنار گذاشت و به کار پرداخت. احمد کسي نبود که درآمدش را فقط براي خانواده خرج کند,با اينکه خانواده اش شديداً در تنگنابودند ولي فقرا را هم فراموش نمي کرد و يار و ياور آنان بود. مدتي بعد به سربازي رفت .دوره خدمت سربازي او همزمان شده بود با اوج گيري وخيزش همگاني مردم بر عليه حکومت ديکتاتوري شاه. در پي دستور امام مبني بر ترک پادگانها و مرکز نظامي اوتمام خطرات اين کار را پذيرفت و از پادگان فرار کرد تا اراده اش را نسبت به مولا و مقتداي مسلمانان ابراز نمايد. پس از ترک خدمت سربازي ,تمام توان و وقتش را صرف مبارزه با حکومت خائن شاه کرد. به همراه دو تن از دوستانش با ابتکار ,دستگاه تکثير ساده اي را ساختند واقدام به چاپ و پخش پيام هاي حضرت امام (ره) به مردم نمودند. در طاقت فرسا ترين و سخت ترين دوران مبارزات انقلاب او در صف اول بود .در تصرف شهرباني و دژباني رژيم شاهنشاهي در شهرستان خرمشهر نقش اساسي داشت. به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل کميته انقلاب اسلامي با همکاري دوستانش, فرماندهي اين نهاد در خرمشهر به ايشان سپرده شد .احمد با خلوص نيّت و تلاش شبانه روزي ضمن برقراري نظم و امنيّت تلاش چشمگيري در جذب و ارشاد افراد منحرف داشت. به دنبال اختشاشات سازمان پيکار و فئودالهاي خرمشهر وايجاد مزاحمت براي مردم و به دنبال آتش زدن کميته انقلاب اسلامي, او در کمال تيز هوشي و با خونسردي به هدايت نيروها پرداخت و درايتش مانع هر گونه تير اندازي و سرقت سلاحهاي موجود شد. مدتي بعد وبا آرام شدن اوضاع شهر او به سمت مسئول جهاد سازندگي(سابق) خرمشهر منصوب شد .در طول فرماندهي و مديريتش فقط به رضاي خداوند مي انديشيد و مي گفت: وقتي نيت براي خدا باشد, کميته؛ جهاد، سپاه و هر جاي ديگر فرقي نمي کند. دشمنان مردم و انقلاب اورا بزرگترين مانع در رسيدن به اهداف شوم و کثيف خود مي دانستند.احمد توسط منافقين شناسايي و ترور شد اما از اين ترور جان سالم به در برد و از ناحيه ران به شدت مجروح شد . با توجه به شدت جراحت و آسيب ديدگي اورا براي معالجه به آلمان اعزام کردند. احمد پس از معالجه وبهبودي به سوريه رفت تا از آن جا به کمک برادران فلسطيني اش بشتابد. در چند عمليات در فلسطين اشغالي شرکت کرد و تجارب خود را به مبارزان فلسطيني منتقل نمود وپس از 4 ماه به وطن بر گشت .اوپس از مراجعت به کشور, در مسئوليتهاي رئيس جهاد سازندگي(سابق) خرمشهر، فرمانده انتظامات استانداري خوزستان و فرمانده کميته انقلاب اسلامي(سابق) اهواز فعاليت نمود. به دنبال حمله وحشيانه رژيم بعث عراق به مرزهاي خاکي,آبي وهوايي ايران ,او گروهي از رزمندگان را در مسجد سلمان فارسي اهواز سازماندهي کرد و به جبهه شتافت. قبل از حرکت به سمت جبهه , در جمله اي حماسي به همرزمانش گفت: "وقتي کفار به خاک مسلمين تجاوز کرده باشند ,براي مسلمانان عقب نشيني معنا ندارد، فرق اسلحه ما با سلاحهاي پيشرفته در اين است که سلاح هاي پيشرفته يا برد بيشتري دارند و يا قدرت تخريب بالاتر ولي سلاح هاي ساده ما مجهز به ايمان به خداوند متعال است. " او در نبرد تن به تن در مقاومت 34 روزه خرمشهر که تعداد اندکي از رزمندگان در مقابل چند لشکر دشمن انجام دادند؛شکارچي تانک لقب گرفت.احمد در يک روز آنقدر آرپي جي شليک کرد که کتفش سوخت . در روزهاي سخت نبرد ورد زبانش اين شعر حماسي بود: "من ايرانيم آرمانم شهادت." احمد فرمانده بود اما بيشتر از نيروهاي تحت فرمانده اش تلاش مي کرد.سر انجام در نهمين روز از تجاوز همه جانبه ي دشمن,درتاريخ 8/ 7/ 1359 که براي شناسايي به نزديکيهاي پل نو رفته بود ,مورد هدف گلوله هاي دشمن قرار گرفت وبه شهادت رسيد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : شوش , احمد , بازدید : 227 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
ضرغام پور ,ابوالقاسم
![]() شجاعتش کم نظير بود, او در خانواده اي رشد و نمو کرد که شجاعت آن ضرب المثل است . او اين نعمت خدادادي را با تواضع و عشق به اهل بيت در هم آميخت و در مسير حق به کار گرفت؛ جواني که نسبت به فرامين ديني و اجراي احکام اسلام فوق العاده غيرتمند بود.
سال 1341 ه ش در شوشتر به دنيا آمد. در خانواده اي زحمتکش و پرتلاش رشد نمو د؛ او از همان کودکي راحتي و آسايش را از خود رهانيد و با دشواريها انس گرفت. دوران ابتدايي و راهنمايي را در شوشتر با موفقيت گذراند، سال اول دبيرستان بود که به کرمانشاه رفتند. مدتي آنجابود اما براي ادامه تحصيل به زادگاهش شوشتر باز گشت، پايان تحصيلات دبيرستان او همزمان شده بود با اوج گيري قيام مردم ايران بر عليه حکومت شاه.او همراه خواهرش اطلاعيه ها وپيامهاي ي حضرت امام (ره) به مردم را تکثير و توزيع مي کرد. با پيروزي انقلاب , به جمع پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در زمره نيروهاي عملياتي وآموزشي در آمد و در برقراري امنيت , مبارزه با اشرار , قاچاقچيان و آموزش نيروهاي مردمي پرداخت. با شروع جنگ تحميلي شهر و ديارش را ترک کرد و به جبهه هاي جنگ شتافت، او به لحاظ هوش و فراستي بالايي که داشت در مدت کوتاهي نقشه خواني، تخريب و تاکتيکهاي مختلف نظامي را فرا گرفت ,ضمن اينکه در همين مدت دوره آموزش تکاوري را در اهواز گذراند. شهيد ضرغامپور در عمليات چريکي حميديه به فرماندهي شهيد علي غيور اصلي ,در شکست محاصره سوسنگرد , در آزادسازي هويزه و در عمليات محاصره آبادان جانانه جنگيد .اودر اين عمليات با اصابت گلوله توپ از ناحيه پا مجروح شد که بعد از مداوا دوباره به جبهه بازگشت. ضرغامپور همراه با گردان تحت فرماندهي اش در عمليات بيت المقدس که منجر به آزادسازي خرمشهر شد در زير باران گلوله و خمپاره هاي دشمن ودر پيشاپيش نيروها به فرماندهي وهدايت آنها پرداخت و نقش ماندگاري در باز پس گيري اين شهر از دست دشمن متجاوز ايفا کرد. او در آستانه عمليات رمضان ضمن بازسازي و سازماندهي گرداني که فرماندهي آن را به عهده داشت در اين عمليات نيز شرکت کرد. بعد از عمليات رمضان به جذب و آموزش نيروهاي پاسدار و بسيج پرداخت تا با نيرويي مضاعف در عمليات والفجر مقدماتي شرکت کند. ابوالقاسم ضرغامپوردر اين عمليات حضوري فعال و تاثير گذار داشت. 20 بهمن 1361 در عمليات والفجر مقدماتي روزي بود که ملائک ندا دادند خدا تو را به عرش فر خوانده ؛او در اين روز مورد اصابت ترکش گلوله هاي خمپاره دشمن قرار گرفت و جاودانه شد. چند روزي بعد پيکر پاکش بر شانه مردم قدر شناس شوشتر تشييع شد و در گلستان شهداي اين شهر آرام گرفت. همرزمان وياران او در آن روز نجوا مي کردند: اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت جانم بسوختي و به دل دوست دارمت اودرفرازهايي از وصيت نامه اش نوشته: حريم و حرمت رهبر در نظام بايد مقتدر باقي بماند و جناهها اگر عليه يکديگر حرفي دارند، و هر کس خودش را حق مي پندارد، بايد حرمت رهبري و نظام را حفظ نمايد و اين نظام و رهبري که وارث خون شهيدان و صالحان و صديقان است را حفظ نماييد. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم والعصر * ان الانسان لفى خسر * الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق * و تواصوا بالصبر * اشهد ان لا اله الا الله * اشهد ان محمد رسول الله * اشهد ان على ولى الله دينم اسلام ، پيغمبرم محمد(ص) ، امامم على(ع) مذهبم تشييع اثنى عشرى . براى خدا و براى رضاى خدا و براى پياده شدن حكومت خدا . درود و سپاس خداوند بر شهداى راه الله از هابيل تا كنون و درود و سپاس خداوند بر كليه كسانيكه آزادانه مكتب اسلام را پذيرفتند و به ذره ذره اعمال آنها گردن نهادند و در نهايت به خاطر برپا شدن اين مكتب آخرين تلاش را كردند و بزرگترين سرمايه اين جهانشان را به خداوند دادند و خون پاكشان را در راه هدفشان بر زمين ريخت و مسئوليت از دوششان برداشته شد . درود و سپاس اين خداوند بر بازماندگان اين عزيزان كه با صبرشان و مقاومتشان نه تنها راه اين شهدا را ادامه ميدهند ، بلكه انسانهاى ديگر را به حركت در اين راه دعوت ميكنند و بوسيله همين شهدا آخرتشان تضمين مي شود و اين وارثان با گريه هايشان و همچنين ناله هايشان آوازه فرياد را بر عليه ظلم سر ميدهند و ما مديون اين شهدا و خانواده بزرگوار آنها هستيم . و تاريخ گذشته ، حال و آينده نيز در مقابل اين شهدا و اين بزرگواران سر تسليم فرود آورده است و تاريخ ظلم سربزير و زبون و تاريخ اسلام سرافراز با قامتى استوار اين شهدا را بر بلندى اين عالم گذاشته است و به انسانها درس مي دهد ، درسى كه هيچ مكتبى چنين جرأتى ندارد كه حتى در اين راه صدايش در بيايد. و حال ما بايد وضعيت خودمان و راه زندگى و حياتمان را با اين شهدا منطبق كنيم و جدا اگر روزى در مقابل اين شهدا وجهه اى داشته باشيم ، مي بايست كه در خودمان شك كنيم و اميدواريم كه بتوانيم شهيدى زنده در راه خدا باشيم . و اما شما اى كسانيكه اينك شاهد شهادت اين عزيزان هستيد و سالهاست كه رزم اين مردان خدا را مىبينيد ، گواه باشيد كه چرا اينها اينگونه جنگيدند ، گواه باشيد كه اين جوانان به چه دليل در خون خود مى غلطند ، گواه باشيد كه بعد از ما مسئوليد ، كه اگر نمى توانيد را همان را ادامه بدهيد ، پياممان را به انسانهاى بعد از ما برسانيد و به آنها بگوييد اينها تنها در راه خدا و پياده شدن حكومت خدا شهيد شدند . و اما شما اى انسانهاى در اين جهان ، اينك ما اراده كرده ايم كه راه سرور شهيدان حسين(ع) را هر چه مصمم تر ادامه بدهيم و عاشورايى واقعى بعد از عاشوراى كربلا در راه خدا در اين دنيا برپا كنيم و اراده كرده ايم كه هر جا ظلم باشد ما آنجا قياممان را شروع كنيم . و تا ظلم هست همچنان بجنگيم تا اينكه به وسيله شهادت مسئوليت از دوشمان برداشته شود و اگر روزى نتوانستيم صد در صد حكومت خدا را پياده كنيم بر اين اعتقاديم كه ما هر چه در توان داشتيم در راه خدا فدا كرديم و اينك كه جسممان ياراى برخواستن و جنگ در راه خدا را ندارد . كسانيكه بعد از ما سلاح را بلند ميكنند ، آنها يادگاران كسانى هستند كه همه هستى شان را در راه عقيده شان داده اند و مكتب اسلام را بعنوان بهترين مكتب و پرارزش ترين دين دانسته اند و در زمان حياتشان امام مهدى(عج) را بعنوان دوازدهمين امام شيعه مي خواندند و براى آنها نيابت او در زمان غيبت رهبر اين انقلاب امام خمينى شناخته شده است و به او به عنوان ولى فقيه مي نگرند و اسلام را به عنوان يك مكتب ، مكتبى كه ذات و زيربنايش توحيد است كه تمام ابعادش صرفا به خاطر ساختن انسانها آمده است قبول دارند . و شهادت و جهاد را نيز با اين همه عظمتشان تنها دو وسيله براى رسيدن به خدا مي دانند ، در صورتيكه آئين هاى ديگر جنگ و كشتن را هدف قرار داده اند . امامن و شهيدان دو الگو نمونه و بارز اسلام هستند كه امامان مسئوليت رهبرى و حركت دادن به امت اسلام و همچنين ادامه دادن راه انبياء را به عهده دارند و شهيدان زنجيرهاى آهنين حفاظت اين امامن هستند كه كاملا معتقد به اسلام ، نبوت و امامت هستند و امام حاضرشان را شناخته و در راه هدف او عاشقانه مبارزه مي كنند و در اين سير مبارزه نيز خود براى امام شدن و حركت به طرف تكامل و متقى شدن كوشا هستند و هرگز شهادت را هدف قرار نداده ، بلكه خودسازى و ساختن امت اسلام را تا برپايى يك جامعه ايده آل اسلامى ، تا رسيدن به الله را پيش روى اعمال خود قرار دادهاند . كه اين جامعه اسلامى جامعه اى است كه ذره ذره مسايل هر جامعه را شناخت و آنرا از نظر اخلاقى و اقتصادى و ابعاد ديگر تأمين مىنمايد . به طوري كه در اين جامعه همه امت برابر و برادر و عدل اسلام بر همه نظاره گر است و اين اسلام همان اسلامى است كه پيغمبر(ص) و همه امامان براى پياده كردن آن تا آخرين دقايق حياتشان كوشيدند و امامان ما در عمل و اخلاق الگو و نمونه هستند و تنها به دليل وارث امام بودن به امامت برگزيده نشدند، بلكه در صدر جامعه اسلامى قرار دارند . مثلا امام على(ع) را پيغمبر بعد از خود امام جامعه اسلامى قرار مي دهد و همه امور مسلمانان را به دست او مي سپارد كه امام على(ع) چنان امامى مي شود كه مي تواند امام حسن(ع) و حسين(ع) و ياران ديگر را براى اسلام بعد از خود آماده كند و چنان كسى است كه سالهاى متوالى را در جهاد به سر برد و روزها شمشير ميزد و اصلا دقايقى فرصت نداشت كه فارغ از مسائل عبادى و اجتماعى اسلام بيرون بيايد . مىبينم بعد از شـمشير زدن روز ، سـر در چاهى نهاد ، و آن طور ناله و افغان مىكند كه هـر انـسانـى را بـه تـحير و تـعجب وامي دارد كه مولاى اسلام در چه حالتى به سر ميبرد كه اين طور آه و ناله مي كند و دليل اين افغان چيست؟ اين است كه امام على(ع)به امامت جامعه اسلامى برگزيده ميشود . و بعد از او امام حسن مجتبى(ع) و بعد ازامام حسن مجتبى(ع) ، امام حسين(ع) سرور شهيدان ، امامى كه نداى (ان الحياه عقيده و الجهاد) را سر داد و چنان درسى در حياتش به همه تاريخ اسلام در زمان خودش و آينده داد كه تاكنون فداكارى همچون او براى اسلام پيدا نشده ، زيرا او با جهادش و شهادتش و وصيتش به تاريخ اسلام چنان اين حركت مردم مسلمان را تغيير داد كه الان هر كسى راه جهاد و شهادت را مي خواهد بياموزد امام حسين(ع) را بايد بشناسد كه بتواند همچون امام حسين(ع) آنطور جهاد كند كه كفار نيز وحشت كنند. و يك مسلمان بايد در اين جهاد در زمان حيات منتظر و چشم به راه يك امامى ديگر باشد كه آن امام مهدى(عج) است كه در زمان غيبت او ولايت فقيه آن جامعه نيابت او را بعهده دارد كه اين امام نيز براى همه اين امت از اوايل حياتش شناخته شده است و نيز جهادش و بعدهاى ديگر . و اين امت درمقابل او اين شعار را بر زبان دارند كه (تا خون در رگ ماست خمينى رهبر ماست) و خوشبختانه اين امت و اين جوانان عزيز با جانثار بودنشان اين پيوند را ثابت كردهاند . امتى كه اينك امام حسين(ع) را سرلوحه جهاد خود قرار دادهاند و ناتوانان در پشت جبهه و جوانان درجبهه تا دم شهادت مي رزمند. و اما شما اى امت اسلام ، اى صابران و اى وارثان شهيدان از صدر اسلام تا به كنون ، اى كسانيكه قبل و بعد از وفات پيغمبر(ص) زندگى راحتى به خود نديده اند و اينك كه يك جامعه اسلامى را مي خواهند تشكيل بدهند ، اينگونه بر شما ظلم مي كنند و شما را به خاك و خون ميكشند همه ميدانيم كه در عذابيم ، همه ميدانيم كه جوانانمان شهيد مي شوند ، ميدانيم كه محاصره اقتصادى هستيم و خانوادهها از نظر تأمين تداركاتى در عذاب هستند . مي دانيم كه مظلوميم . مي دانيم كه در اين دنيا تنهاييم ، مي دانيم كه در اين جهان مادى كسى نيست كه به داد ما برسد . ولى چارهمان چيست؟ مگر نه اين است كه پيغمبر و امامان و امت آن زمان نيز در عذاب و جهاد بودند ، پس ما اسلام را قبول كردهايم ، بايد مبارزه كنيم . بايد از همه چيز بگذريم ، بايد پشتيبان امام باشيم . تنها به فكر خدا باشيم كه انشاءالله اين وضع هم روزى عوض ميشود و اگر جوانانى از دست داده ايم و خود نيز مسئول شديم كه به ميدان جهاد برويم بايد عاشقانه بشتابيم تا نداى مظلوميتمان را و همچنين پرچم توحيد را بر بام اين دنيا برافراشته كنيم . و اما شما اى رزمندگان اين شما لياقت اين را پيدا كرده ايد كه على اكبرحسين(ع) شويد و حالا كه خود سلاح رزم را بلند كردهايد . اين سلاح را هرگز رها نكنيد كه اين سلاح و اين راه و اين جنگ شرف و عزت ماست و وقتى رزم را شروع كرديد ديگر نميتوانيد برگرديد زيرا خون شهدا را به عهده گرفتيد و هيچ كس بيشتر از شما كه جاى شهدا را گرفتهايد در نزد خدا محبوب و مسئول نيست و اميدوارم كه هر چه زودتر بتوانيد كفار را در سرتاسر جهان به شكست و زبونى وادار سازيد و تا پياده شدن حكومت مهدى(عج) از پاى ننشينيد و روزى بتوانيد سربازان امام زمان باشيد و بدانيد كه شما اين جهان مادى را بر هم زده ايد . و شما اى سلحشوران جبهه اسلام عبادت و تقوى را از بلند كردن سلاح و ابزاروآلات اين دنيا پيشه خود كنيد و از اين روز و شبهايى كه در جبههها استفاده مىكنيد روز را در رزم و شب را در عبادت . از اين شبهاى جبهه استفاده كنيد و دعاها را بر پا نماييد . دعاى توسل و غيره را سر دهيد و امام زمان(عج) را خيلى صدا كنيد و از خدا بخواهيد كه اسلام را پيروز گرداند . و در خودسازى خويش هنگام نبرد همان دقايقى كه گلوله مرگبار دشمن سراغ شما مىآيند ، استفاده كنيد و به مرگ احساسى واقعى پيدا كنيد و از اين دنيا رفتن را هميشه در نظر داشته باشيد كه بتوانيد با وجود مرگ ترسان از فشار قبر و صحراى محشر و ديگر مسايل آخرت باشيد و با درست كردن اين مسايل براى خودتان مي توانيد دعا بخوانيد و مي توانيد شبها براى خودتان و خرد كردن نفس سركش خويش موفق باشيد و اگر روزى توانستيد خود را در مقابل خدا سرزنش و ضعيف بدانيد آن موقع عاشق مي شويد و اگر عاشق شديد شهيد مى شويد و به قول برادر شهيد مشهدى زاده بايد عاشق شد و الا شهادت محال است و اگر شهيد شديد سربلند و پر افتخار خواهيد گشت و براى تمامى انسانهاى تاريخ نمونه و الگو خواهيد شد و شهادت صددرصد به قول شهيد فخاريان لياقتى است و پيروزى نيز به سادگى نصيب هر كسى و يا يك قوم نميشود . تا قومى به خاطر خدا به ميدان جهاد نيايند ، هميشه ذليل و خوار خواهند ماند . اما خداى را شكر كه شما سلحشوران اينگونه عاشق وارد ميدان رزم شده ايد و خدايا تو اين شهادتها و شهامتها و ايثارگريها را بپذير . خدايا بپذير كه مادران ما اينگونه صبر ميكنند . خدايا بپذير كه جوانان ما همه عيش و نوش جوانيشان را به خاطر تو فدا كردهاند و خدايا تنها اين رزمندگان يك آرزو دارند آنهم پيروزى حكومت تو و طلب بخشش از گناهان و نداى العفو . العفو . آنها هميشه در تاريكى شبهاى بلند است . خدايا ، چندين هزار مسلمان در ايران و جاهاى ديگر در خون خود غلطيدند كه حكومت تو بر جهان مسلط شود ، پس به خاطر خون اين شهدا ما گناهكاران را ببخش . خدايا با ما كه ضعيف هستيم و در مقابل عظمت تو خيلى ريز هستيم و در مقابل اراده رحمت تو تنها ميتوانيم ، سر تسليم فرو بياوريم و اگر روزى شيطان به سراغمان آمد و معصيتى كرديم و از روى خطا نبوده است, فقط اراده ضعيفمان توانست در مقابل شيطان مبارزه كند و بعد از گناهمان نيز پشيمانيم . خدايا ما نمي توانيم در شب اول قبر فشار قبر را تحمل كنيم . خدايا ما نمي توانيم در صحراى محشر رو در روى شهدا نگاه كنيم . خدايا ما در مقابل امام زمان نميتوانيم سر بلند كنيم . خدايا مي دانيم كه خطاكاريم ، گناهكاريم ، رياكاريم . مي دانيم كه لياقت شهادت در راه تو را نداريم . ولى چه كنيم اميدمان اين است كه تو الرحمان و الرحيم هستى . تو را به خون شهدا و تو را به حق پيامبرت حضرت محمد(ص) و به خون حسين(ع) شهيد و تو را به بدن تكه تكه شده اين جوانان عزيزت سوگند مي دهيم كه ما را ببخش . ناتوانيم، ضعيفيم. اى امام زمان مي دانيم كه پرونده ما در دست توست و قلب تو را به درد آوردهايم ، ميدانم كه پروندهام سياه است و مسئوليت يك شيعه تو را انجام ندادهام و ميدانم كه راه شهدا را ادامه ندادهام ولى دلم به اين خوش است كه آقايى مثل شما دارم و سرورى و مولايى مثل شما دارم . اى امام زمان شهدا اكثر شبها تو را صدا ميكردند و براى ديدن تو گريه و نالهها ميكردند. آن سلطانيان و ديگر شهدا براى ديدن نور تو آنقدر ناله كردند تا موفق شدند و من هم اكنون پر از خون و چشمهايم پر از اشك است تو را با صداى بلند فرياد ميكنم كه به خاطر اين خون شهدا به فريادم برسم كه نميتوانم در صف شهدا نباشم و تو را به كمر شكسته مادرت به سراغ اين برادران رزمنده برو كه شبها تا نيمههاى شب تو رو صدا مي كند از آن طفل چهارده ساله تا پيرمرد هشتاد ساله هميشه ناله مي كنند و مي گويند ميخواهيم يارى امام زمان پشت سر ما باشد قسمت مي دهيم كه سراغ اين عزيزان برو و كمكشان كن براى پياده كردن حكومت تو آماده و مجهز شوند و از رزمندگان عزيز را مي خواهم كه امام زمان خويش را فراموش نكنند و هميشه او را صدا كنند و دعاى فرج را بخواند كه همين دعاها هستند كه آنها را در شبهاى تاريك جبهه به جلو ميبرند و بودند شهدايى كه گلولههاى مرگبار از هر طرف به سراغ آنها مىآمدند و نداى الله اكبر و يا مهدى آنها بلند بود از مرگ ترسان نبودند زيرا آنقدر روحشان پر عظمت و سربلند بود كه دم آخر مرگ نيز عاشق بودند و عاشق شهيد شدند. در آخر اين نوشتهها يك مقدارى درد دل كنم، خدايا خودت ميدانى كه در اين مدت انقلاب و جنگ همه زندگيم را فداى راه تو كردم و خودت ميدانى چقدر زجر كشيدم و خودت خوب شاهد بودى كه در شبهاى عمليات با اينكه شيطانها دور و برم را گرفته بودند ولى در راه تو جنگيدم . خدايا در اين مدت بهترين دوستانم و ياران نزديكم را از دست دادم خدايا بدنم مجروح شد همه كسانى را كه ميتوانستم در اين دنيا داشته باشم از دست دادم و تا آنجائى كه ميتوانستم در جبهه ماندم و جنگيدم و خودت خوب ميدانى كه قلب مرا چقدر پر از خون كردند و تو خوب شاهد بودى كه در جبهه، در آن درگيريهاى من با شهدا بودم و هرگز فرزندان مردم را رها نكردم . خدايا من هميشه نداى شهادت را سر ميدادم و از گناهان خودم ناله ميكردم و با شيطان، شيطانى كه يك لحظه مرا تنها نميگذاشت . مبارزه ميكردم و اگر خطاهائى كردم طلب عفو دارم. و اما خانواده شهدا ميخواهم كه صبر داشته باشيد و از خانوادهام ميخواهم كه مقاومت كنند و در راه خدا صبر داشته باشند و از اينكه فرزندى را از دست دادهاند زياد ناله و افغان نكنند. جلوى گريه آنها را نميگيرم زيرا گريه نيز خود وسيلهاى براى كوبيدن دشمن است. از مادرم مي خواهم كه مرا حلال كند و از زحمتهاى خيلى زياد او كه برايم كشيده است تشكر مي كنم و از پدرم مي خواهم كه مرا ببخشد اگر فرزندى شايسته نبودم و از برادرانم مي خواهم كه راه مرا ادامه دهند و از خانوادهام ميخواهم كه با اقوام رابطه نزديك داشته باشند. و يك موتورسيكت دارم كه به برادرم جليل ميدهم و وسايل ديگر را به خانوادهام كه وسائل سپاه را تحويل بدهند و وسايل شخصى را نگه دارند و پولهايم به پدر و مادرم و جليل و شاهپور تعلق بگيرد و از رزمندگان عزيز مي خواهم كه اگر توانستند يك شب بيايند بر سر قبر من و دعاى توسل بخوانند و مي خواهم كه هنگام به خاك سپردنم دعاى فرج را بخوانند و برايم دعا كنند. و در آخر خيلى خوشحالم كه به يارانم پيوستم آن يار وفادارم محمود مريدى، عبدالله مرداسى، عبدالكريم احمدى و ديگر شهداى عزيز. درود بر شهداى اسلام و درود بر شهداى جنگ تحميلى و شهداى شوشتر، درود بر شهداى گتوند و ساير ديار ديگر. درود بر كليه شهداى اسلام، پيروز باد حكومت خدا بر تمامى كفار. خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار. الهى العفو - العفو – العفو. استغفرا... ربى و اتو اليه. اللهم ارزقنى توفيق التوبه. اللهم ارزقنى التوفيق الشهاده فى سبيله 10/11/61 تنگه چزابه ابوالقاسم ضرغامپور درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : ضرغام پور , ابوالقاسم شجاعتش کم نظير بود , او در خانواده اي رشد و نمو کرد که شجاعت آن ضرب المثل است . او اين نعمت خدادادي را با تواضع و عشق به اهل بيت در هم آميخت و در مسير حق به کار گرفت؛ جواني که نسبت به فرامين ديني و اجراي احکام اسلام فوق العاده غيرتمند بود. سال 1341 ه ش در شوشتر به دنيا آمد. در خانواده اي زحمتکش و پرتلاش رشد نمو د؛ او از همان کودکي راحتي و آسايش را از خود رهانيد و با دشواريها انس گرفت. دوران ابتدايي و راهنمايي را در شوشتر با موفقيت گذراند، سال اول دبيرستان بود که به کرمانشاه رفتند. مدتي آنجابود اما براي ادامه تحصيل به زادگاهش شوشتر باز گشت، پايان تحصيلات دبيرستان او همزمان شده بود با اوج گيري قيام مردم ايران بر عليه حکومت شاه.او همراه خواهرش اطلاعيه ها وپيامهاي ي حضرت امام (ره) به مردم را تکثير و توزيع مي کرد. با پيروزي انقلاب , به جمع پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در زمره نيروهاي عملياتي وآموزشي در آمد و در برقراري امنيت , مبارزه با اشرار , قاچاقچيان و آموزش نيروهاي مردمي پرداخت. با شروع جنگ تحميلي شهر و ديارش را ترک کرد و به جبهه هاي جنگ شتافت، او به لحاظ هوش و فراستي بالايي که داشت در مدت کوتاهي نقشه خواني، تخريب و تاکتيکهاي مختلف نظامي را فرا گرفت , ضمن اينکه در همين مدت دوره آموزش تکاوري را در اهواز گذراند. شهيد ضرغامپور در عمليات چريکي حميديه به فرماندهي شهيد علي غيور اصلي , در شکست محاصره سوسنگرد , بازدید : 391 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
فرجواني ,اسماعيل
![]() در طلوع فجر ششم آبان ماه سال 1341 ه ش در خانواده اي مؤمن و متعهد طلوع کرد، کودکي را با تحصيل و انس با قرآن و جلسات مذهبي در کنار خانواده گذراند، وجود همسايگاني عالم و روحاني در پرورش روحي و معنوي اش تأثير به سزايي داشت، در کنار تحصيل براي خود در آمدي از کار در کارگاه نجاري داشت که روح استقلال و اتّکا به خداوند را در او پرورش مي داد. دوران تحصيل متوسطه ي او ,همزمان بود با ماه هاي پاياني دوران ستم وخفقان پهلوي. عشق وعلاقه ي زياد اسماعيل به امام خميني و شناخت اهداف مقدس امام , او را به صحنه مبارزه با حکومت پهلوي کشاند. از روزي که اسماعيل در راه تحقق اهداف امام خميني وارد مبارزه شد تا روزي که به شهادت رسيد از پيشگامان اين مبارزه مقدس بود. هجوم ساواک و نيروهاي نظامي شاه و فرار او به همراه کتابهاي مذهبي, اولين درگيري مستقيم او بود. شهادت حميد صالح شوشتري، يکي از همرزمانش قبل ازپيروزي انقلاب بارقه اي فروزان از شجاعت و شهامت را در دلش زنده کرد. با پيروزي انقلاب اسلامي به کردستان رفت و دوشادوش پاسداران و بسيجيان به مبارزه با اشرار و ضد انقلاب پرداخت تا امنيت و آسايش هم وطنان کرد را تامين کند. آغاز جنگ تحميلي ارتش عراق بر عليه کشورمان باعث شد ,خانواده فرجواني وارد جنگ شوند. او و برادرش در جبهه ها و حضور داشتند ,در حاليکه مادر، پدر و خواهرش در پشت جبهه، فعاليتهاي زيادي را در کار پشتيباني از رزمندگان انجام مي دادند. سال 1360 در روز ولادت امام حسين (ع) و روز پاسدار ازدواج کرد. ازدواج وتشکيل خانواده خللي در اراده اش براي حضور در جبهه ايجاد نکرد. بعداز ازدواج به جبهه خرمشهر رفت و به دفاع از اين شهر به همراه همرزمانش پرداخت. اسماعيل از روزي که به جبهه رفت تا لحظه ي شهادت حضوري تاثير گذار داشت.او در عمليات گوناگون از شکست محاصره آبادان گرفته تا عمليات کربلاي 4 که در سال 1365رخ داد حماسه هاي بي نظيري به يادگار گذاشت. در اين مدت اسماعيل هشت نوبت مجروح شد.در عمليات بدر دست راستش قطع شد اما او باز هم پس از بهبودي در جبهه ماند. روزهاي پر افتخار دفاع مقدس مردم ايران در برابر دنياي ظلم وستم سپري شد .د ي ماه سال 1365 موعد انجام عمليات کربلاي چهار بود, اسماعيل در اين عمليات با گردان کربلا کارهاي فوق العاده اي انجام داد که فقط از اسطوره ها ساخته است . اسماعيل در اين عمليات ,پس از سالها مجاهدت و تلاش در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي و اقتدار ايران بزرگ ,مورد اصابت تير دشمن قرار گرفت و پيکر مطهرش در آن سوي آبهاي اروند رود باقي ماند . او در فرازهايي از وصيت نامه اش مي نويسد: از شهادت من هيچ نگراني به خود راه ندهيد، و کاري به هيچ کس و هيچ چيز نداشته باشيد؛ اساس رضايت و خوشنودي خداست، هميشه در راه خدا قدم بگذاريد و توکلتان به توسلتان به ائمه اطهار (ع) باشد و به آينده اسلام فکر کنيد که اساس حفظ اسلام است، به همگي وخانواده توصيه ي اتحاد، دوستي و محبت بين يکديگر را مي کنم.در راه خدا حرکت کنيد. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم اينجانب اسماعيل فرجوانى فرزند محمد جواد، اول با ياد خدا و سلام بر رسولانش بالاخص محمد بن عبدالله(ص) و سلام بر ائمه اطهار و حضرت فاطمه زهرا(س) و درود بر رهبر عظيم و عاليقدر مسلمين در زمان حال امام خمينى و دعاى خير و رحمت براى كليه شهداء و مفقودين و كسانيكه به حق در راه اسلام عزيز جان باختهاند و اميد شفاء يافتن مجروحين و معلولين و آزادى اسراى انقلاب اسلامى در تمام گيتى. اما بعد با سلام به همگى كسانى كه اين متن را مىخوانند و به تمامى امت قهرمان و مقاوم و شهيد پرور ايران امتى كه هيچ گاه امام خود را رها نكرده و در سختترين روزها و برههها با عزمى راسخ و ايمانى استوار با توكل به خدا و توسل بر ائمه اطهار(ع) اسلام عزيز را در اين زمان سرافراز كردند. خواهران و برادران عزيز با شما هستم، با تمامى كسانى كه بر عليه ظلم شوريدند و اسلام را دوباره احياء كردند. اخلاق اسلامى را در خود دوباره احياء كنيد و نگذاريد كه اين شرم و حيا از بين جوانان ما بيرون برود هوشيار باشيد تا شيطان از راههاى مختلف در بين شما نفوذ نكند همان گونه كه در حساسترين روزهاى انقلاب سال 57 راهنماى ما امام خمينى بود و به ايشان مطمئن بوديم و هر كارى مىگفتند انجام مىداديم در اين زمان نيز به او مطمئن باشيد و به فرامينش گوش فرا دهيد و با قلبى مالامال از عشق به خدا در مسير حركت انقلاب اسلامى به راه افتيد ، از هيچ چيز واهمه نداشته باشيد و از آينده نيز هراسى به دل راه مدهيد كه وعده خدا حق است و پيروزى از آن اسلام عزيز است جنگ كماكان مسئله اصلى است به هر شكل كه مىتوانيد به اسلام از طريق جنگ خدمت كنيد و اكنون كه مسئوليت خطير نابودى دشمن و كافرين در تمام جهان به دوش ما افتاده با شركت در دفاع مقدس در برابر هجوم صدام كافر براى دفاع مقدس در برابر صهيونيسم بين الملل و آزادى قدس خود را آماده كنيم. هيچ عذرى قابل قبول نيست، درس دارم، متاهلم، كارخانه، اداره، مسئوليتم در شهر سنگين است و... اجازه نمىدهد و همه اينها بهانهاى بيش نيست و مطمئن هستم كه خواستن توانستن است. به هـر حال اگـر كسى مرا مىشناسد، عاجزانه مىخواهم كه مرا ببخشد و هلال كند ان شاءالله كه خداوند خودش در دل مردم چنان عطوفتى قرار مىدهد كه مرا ببخشند، و نيز من مطمئن به فضل و رحمت خداوند تبارك و تعالى هستم. همه اقشار مردم بكوشند تا با فعاليت بيشتر عظمت و مجد صدر اسلام را تجديد كنند و اسلام و مسلمين را سر بلند. ضمنا تمامى كسانى كه به اسلام، رهبرى اسلام و انقلاب اسلامى معتقد نيستند حق شركت در تشييع جنازهام را ندارند و خانوادهام و مردم اين كار را انجام دهند. و نيز بنده 7 ماه روزه قضا و 5 سال نماز قضا بدهكارم كه تمامى برادران گردان به عنوان نيرو و چه به عنوان كادر تقاضا دارم كه زحمت اين را بكشند اگر كسانى هم توانايى اين كار را دارند لطفا انجام دهند . نماز شب اول قبر را برايم حتما بخوانيد، و كفنم، احرام حجم باشد. همگى برادران و خواهران را به خدا مىسپارم. والسلام - عبداله، ذبيح الله اسماعيل فرجواني درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : فرجواني , اسماعيل , بازدید : 251 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |