فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حيدري,اسد الله

 

از خانواده اي متوسط بود. سال 1341 ه ش در روستاي سلطانيه واقع در استان زنجان به دنيا آمد . پدرش به کار بنايي و نجاري اشتغال داشت . او را در 4 سالگي براي فرا گيري قرآن به مکتبخانه فرستادند و پدرش چون سواد قرآني داشت بر پيشرفت فراگيري وي نظارت داشت . مادر ش درباره او مي گويد :
او از همان کودکي به آداب و دستورات ديني و نيز نمايشهاي مذهبي مانند تعزيه خواني علاقمند بود .گاه با همراهي ديگر بچه ها به اجراي چنين نمايشهايي مي پرداخت . همچنين در ايام عزاداري با کمک همسالان خود هيئت و تکيه اي تشکيل مي داد و به اجراي مراسم عزاداري مي پرداخت .
اسدالله دوره ابتدايي را با چند سال تاخير از سال 1351 تا 1356 در مدرسه زادگاهش گذراند . در اوقات فراغت در کشاورزي و دامداري کمک مي کرد و تابستانها براي بهبود در آمد خانواده در کارخانه ايران ترانسفو به کار مي پرداخت .
در سال 1352 در حالي که يازده ساله بود و در کلاس دوم ابتدايي تحصيل مي کرد ، پدرش را از دست داد . تحصيل او در مقطع راهنمايي با مبارزات مردم دردوران انقلاب اسلامي همزمان شد . در اين زمان تقريبا شانزده ساله بود و با جسارت در رساندن پيام انقلاب به زادگاهش فعاليت مي کرد . او عکسهاي امام خميني را با کمک اعضاي خانواده مي فروخت و در آمد آن را صرف تهيه اعلاميه و چسب براي چسباندن آنها به ديوارهاي شهرمي کرد . همچنين نوارهاي سخنراني حضرت امام را تهيه و پخش مي کرد و براي مردم در خصوص انقلاب اسلامي سخن مي گفت . فعاليتهاي او به حدي رسيد که موجب نگراني برادر بزرگترش شد . مادرش مي گويد :
برادرش يک روز به من گفت : به اسد بگوييد چنين نکند ، مي آيند و او را مي گيرند . اسد الله هم در جواب گفته بود : ما براي کشته شدن َآماده ايم .
او به تلاشهاي خود ادامه داد و روزي نوار سرود خميني اي امام ... را از بلند گوي مسجد فاطمه الزهرا در روستا پخش کرد . در مدرسه با معلماني که تفکر مخالف با جريان انقلاب داشتند مودبانه به بحث مي پرداخت و اين امر موجب شد در درس مربوطه نمره قبولي نگيرد . روزي يکي از مسئولان مدرسه ، گروه زيادي از بچه ها و جوانان انقلابي را به پاسگاه فرستاد . او با مشاهده اين صحنه گفت : روزي خانه تان را ويران مي کنيم و همين طور هم شد . پس از پيروزي انقلاب آن فرد را به جرم همکاري با رژيم سابق و ارتباط با فرقه بهائيت دستگير و اموالش را ضبط کردند .
اسد الله در آستانه ورود حضرت امام به ايران ، براي شرکت در مراسم استقبال عازم تهران شد . مادرش در اين باره مي گويد :
اسد الله هنگام رفتن چنان ذوق و شوق داشت که گفتم به پيشباز پدرش مي رود در جواب گفت شما چه ساده ايد ! پدر و پدر بزرگ کجا و امام کجا ؟
در مدتي که براي استقبال از امام در تهران بود ، خانواده اش حدود يک هفته از او بي خبر بودند . خاله اش که در تهران ساکن بود گفته بود آن قدر اين مسير ها را رفت و بر گشت که کفش هايش پاره شد و مجبور شد پوتين تهيه کند .
در بازگشت ، نوار سخنراني حضرت امام در بهشت زهرا را به روستا آورد .پس از بازگشت با بروز کمبود نفت با کمک برادرش به جيره بندي و تقسيم عادلانه آن بين مردم پرداخت . در همين زمان با تشکيل گروهي متشکل از دوستان خود ، به کمک محرومين و روستاييان در کار کشاورزي و اقدامات فرهنگي شتافتند . پس از پيروزي انقلاب و اتمام دوره ي راهنمايي ، حدود سه ماه در چلو کبابي در تهران مشغول به کار شد ؛ ولي پس از مدتي به پيشنهاد برادر بزرگش ، حجت الله ، که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود ،از اين کار دست کشيد و در سال 1358 به سپاه پاسداران پيوست .

همزمان با خدمت در سپاه ، تحصيلات خود را ادامه داد و تا سال دوم دبيرستان را در دبيرستان علامه حلي گذراند .ولي به دليل اشتغال بسيار در سپاه پاسداران انقلاب موفق به ادامه تحصيل نشد . در سال 1359 براي مقابله با ضد انقلاب به بانه و سپس به پاوه و ديواندره اعزام شد . وقتي براي مرخصي از کردستان به منزل آمد ، به هنگام مراجعه به جبهه ، مادرش از او خواست تا بازگشت برادرش حجت الله از جبهه صبر کند ، در پاسخ گفت : ما در اگر ما نرويم ، پس چه کسي بايد برود ؟ در مدت حضور در جبهه بيشتر در جبهه کردستان خدمت مي کرد اما مدتي نيز به جبهه هاي جنوب به منطقه دارخوين رفت که فرمانده آن سردار رحيم صفوي فرمانده سابق سپاه بود .
با آشکار شدن خيانت وفرار بني صدر ، در اولين عمليات سپاه با فرماندهي امام خميني و رمز" فرمانده کل قوا خميني روح خدا "شرکت کرد .پس از آن در مهر ماه مدتي به زنجان بازگشت . در سال 1360 در عمليات ثامن الائمه (ع) که براي شکستن محاصره آبادان شرکت داشت . قبل از آن با شروع ناآرامي هاي ضدانقلاب در کردستان ، در اولين اعزام به بوکان رفت و در گروهي که از رزمندگان زنجاني تشکيل شده بود به جنگ با ضد انقلاب پرداخت .اوآنجا در محاصره افتاد و دستگير شد ولي بعد از مدتي آزاد شد و در پاکسازي شهرهاي سنندج ، ديواندره و تکاب نقش موثري ايفا کرد .
در مدت حضور در سپاه از فعاليت در زادگاه خود غافل نبود . از جمله براي ترغيب کتابخواني ، کتابخانه عمومي سلطانيه را احداث کرد و کتابهايي را به آنها اهدا کرد. اين کتابخانه هنوز داير است و علاقمندان از آن استفاده مي کنند .
علاوه بر اين به جمع آوري کمکهاي مردمي براي جبهه مي پرداخت و مراقب اوضاع بود و براي مقابله با فعاليتهاي گروهک منافقين و فرقه بهائيت تلاش مي کرد . از اين رو مورد خشم عناصر اين گروهکها بود . روزي که با موتور سيکلت از خياباني در زنجان عبور مي کرد ، افرادي او را با خودرو تعقيب کردند و از عقب به موتور سيکلت او زدند و او را به جوي کنار خيابان انداختند .
يک روزاو يکي از افراد گروهک منافقين را به سپاه تحويل داد . به هنگام خارج شدن از سپاه ، مادر آن شخص با مشاهده اسد الله او را به باد نفرين گرفت . اسد الله وقتي بر گشت به مادرش گفت : امروز مادر يک زنداني به قدري برايم دعا کرد که حد نداشت ؛ مي گفت : انشا الله مقابل گلوله قرار بگيري ، مادرت به عزايت بنشيند و ... مادرش گفت : اين دعا کردن است ؟ جواب داد : بله ، براي زود تر شهيد شدن من دعاست . در چنين ماموريت هايي سعي مي کرد از حد اعتدال خارج نشود و در برخورد با افراد ، در عين رعايت ادب و احترام ، وظيفه خود را انجام مي داد . محمد رضا حيدري ، برادرش نقل مي کند :
در يک مورد اسد الله مجبور بود براي پيگيري قضيه اي به محل خاصي برود . در آنجا دو پيرمرد را ديد و براي آن که اهانتي به آنها نشود ، آن دو را با احترام به بيرون هدايت کرده بود تا به راحتي ماموريتش را به انجام برساند ، اين رفتار وي تاثير مثبتي روي آنان بر جاي گذاشته بود ، به طوري که آن دو پيرمرد هر گاه ما را مي ديدند از ادب و احترام اسد الله مي کردند .
او هميشه با نهايت احترام با مادرش رفتار مي کرد ؛ هيچگاه پايش را در حضور مادرش دراز نمي کرد ؛ در عين حال مي کوشيد در ضمن گفتگو ، مادرش را براي تحمل شهادتش آماده کند . مادرش نقل مي کند :
از شهادت دوستانش بسيار سخن مي گفت . به او مي گفتم چرا اين قدر از شهادت مي گويد ؟ در جواب گفت : شهادت نصيب هر کسي نمي شود . گفتم اگر شما زنده بمانيد و خادم اسلام باشيد هم خدمت کرده ايد . جواب داد : مادر ، شهادت چيز ديگري است و اگر قسمت باشد نصيب مي شود .
روزي در ضمن صحبتهايش گفت : حضرت امام بعد از شنيدن خبر شهادت فرزندش ، سجده شکر به جا آوردند ولي شما در شهادت من آبروي مرا مي بريد . گفتم : نه چنين نمي کنم ؛ هر چند دلم نمي خواهد شهيد شوي ولي در صورت شهادتت برايت گريه و زاري نمي کنم و چنين هم کردم . اسد الله با شنيدن اين حرف ، بسيار شاد شد و گفت : مادران بايد چنين باشند تا فرزندان شهيد از آنها به وجود بيايد .
اسد الله قبل از آخرين اعزام به جبهه ، در سال 1360 به همراه مادر و يکي از دوستانش (آقاميري ، که بعدها به شهادت رسيد ) به زيارت امام رضا (ع) شتافت .
با طراحي عمليات فتح المبين ، پيرو سياست دعوت سپاه از نيروهاي کار آمد ، به خاطر شناختي که از توانايي هاي اسد الله حيدري وجود داشت ، از او و تقي لو براي حضور در عمليات دعوت به عمل آمد . برادر رحيم صفوي پس از حضور آنان در منطقه آنها را به تيپ فجر شيراز معرفي کرد و گردان المهدي را به دست آنان داد . تقي لو ، فرماندهي و اسد الله حيدري ، معاون فرماندهي گردان را به عهده گرفتند که نيروهاي آن از شهرستان کازرون بودند . با آغاز عمليات در منطقه کوههاي ميش داغ و سايت 5 ، گردان المهدي در 8 فروردين 1361 وارد عمليات شد . در همين عمليات بود که اسد الله حيدري پس از خلق حماسه هاي جاودانه به شهادت رسيد .
درباره چگونگي شهادت او دوستانش چنين روايت کرده اند :
در عمليات فتح المبين ، گردان المهدي به خط دشمن زد . از يک سنگر تير بار عراقي مدام به سوي نيروهاي در حال پيشروي تير اندازي مي شد . حيدري مي گويد : خودم به جلو مي روم و تير بار را خاموش مي کنم . خود را به کنار سنگر رساند و نارنجک را به داخل آن انداخت اما همين که براي انداختن نارنجک بلند شد ، تير بارچي سينه و قلبش را نشانه گرفت . نارنجک منفجر شد و تير بار چي کشته شد اما حيدري نيز به شهادت رسيد .
وي به هنگام شهادت 20 سال داشت . پيکر اسد الله حيدري را در گلزار شهداي سلطانيه به خاک سپرده اند .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه
...مادرم در نبود پدرم زحمات زيادي برايم کشيده است ، اميد وارم بتوانم زحمات او را جبران کنم و او نيز راه حضرت زينب را ادامه دهد . اسدالله حيدري



خاطرات
مادرشهيد:
در اوايل که وارد سپاه شده بود مدت 9 روز براي ماموريت به منطقه بيجار رفت و ما هيچ از او خبر نداشتيم . به همراه دامادمان به محل استقرار آنها رفتيم . اسد الله وقتي ما را ديد از اينکه به دنبال او رفته ايم ناراحت شد . به او گفتم : آخر من هم پدرت بوده ايم و هم مادرت و تو را با زحمت بزرگ کرده ام .در جواب گفت : ديگر مرا فراموش کنيد و از من چشم بپوشيد .

به زيارت امام رضا (ع) رفته بوديم.در حرم يک لحظه متوجه اسد الله شدم و ديدم چنان گريه مي کند که مرا نيز متاثر ساخت . او را در آغوش کشيدم و پرسيدم از امام رضا چه مي خواهي که چنين عجز و ناله مي کني ؟ گفت : شهادت مي خواهم .
وقتي از زيارت بر مي گشتيم ، چند روزي به عيد نوروز مانده بود ، به همين دليل از و خواستم در ايام عيد در منزل بماند و پس از عيد به جبهه برود . در جواب گفت : جبهه اصل است و خواهر و مادر و عيد و ... فرعند . به علاوه چون حکم فرماندهي ام را داده اند بايد بروم . به او گفتم : اسد جان قبل از اينکه بروي صدايت را ضبط کن . و او اين شعر ترکي را سه بار خواند و ضبط کرد :
اي نه نه جان جبهه دونوب گولوستانا
همسنگريم بايتب قانا
من ميدان جنگه گديرم
الاهه تاپشيردم الاهه تاپشيردم
اي مادر جان جبهه به گلستان تبديل شد
همسنگرم در خون غلطيده
من به ميدان جنگ مي روم
خدا حافظ ، خدا حافظ
مادر اسد الله که خود قريحه شعري داشت ، در جواب دو بيتي فرزند ، ابياتي سرود و اين چنين خواند :
شهيد والا اي داليمين داياغي
ها را گئتدين اي بئش گونون قونا قي
ننه سنه توي توتوبدور
نيه سنه اولدو سنگر گلين اوتاغي
شهيد بالا اي نو گل دلاور
سن ديمشن دعا اله پيروز اولسون ايراني
گللم سني کربلايه اپاررام
شهيد اولدون اوزون عمرون قوتاردي
يا خشي مني کربلاي آپاردين
ترجمه شعر :
فرزند شهيدم اي پشتيبانم
رفتي اي مهمان پنج روزه
مادر برايت تدارک عروسي ديده بود
چرا براي تو سنگر حجله عروسيت گشت
فرزند شهيدم اي نو گل دلاور
خودت گفتي دعا کن تا ايران پيروز شود
تا بيايم تو را به کربلا ببرم
شهيد شدي و عمر درازت تمام شد
خوب مرا به کربلا رساندي
اسد الله با شنيدن شعر مادر گفت : مادر روحم را جلا دادي . و از خانه خارج شد . مادرش به ياد مي آورد : او چنان با عجله از خانه خارج شد که وقتي براي بدرقه اش رفتم ، او را نيافتم . برادرش نيز مي گويد : وقتي خود را به محل اعزام نيروها رسانديم ، گفتند : چند لحظه پيش اعزام شدند و ما ديگر او را نديديم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : حيدري , اسد الله ,
بازدید : 256
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
پير محمدي,مهدي

 


سال 1335 ه ش در زنجان ودر خانواده اي مذهبي و مستضعف متولد شد . او پنجمين فرزند و تنها پسر خانواده پير محمدي بود . دوران کودکي مهدي به سادگي و بدون واقعه اي خاص گذشت . بيشتر اوقات او در خانه کنار مادر سپري مي شد و گاهي اوقات هم براي تفريح و بازي به بيرون از خانه مي رفت . در اين ايام بيش از همه به مسابقه دو علاقه داشت .
دوران تحصيل را با آموزش قرآن آغاز کرد . پدر ، فرزندش را به مکتبخانه فرستاد تا با آموختن قرآن ، روح ايمان و اعتقاد را در او تقويت نمايد . جديت مهدي در فراگيري قرآن باعث تشويق او در مسجد و هيئتهاي مذهبي شد . نقي ارغواني يکي از افراد مومن ومذهبي زنجان، مداد و دفتري به او هديه داد و اين ، مهدي را بيشتر تشويق کرد . پس از آموزش کامل قرآن به مدرسه رفت . او دوران ابتدايي را درسال 1342 در دبستان فرهنگ آغاز کرد و با وجود کمبود امکانات رفاهي درخانواده اين دوره را با موفقيت پشت سر گذاشت . در سال 1347 دوره ي راهنمايي را در مدرسه شهيد منتظري فعلي زنجان پي گرفت و با به پايان رساندن اين مقطع ، در سال 1350 وارد هنرستان صنعتي اين شهر شد . در اين دوران مهدي علاوه بر تحصيل در رشته معماري به منظور کمک به معيشت خانواده ساعاتي از روز را در کنار پدر به ساختن جعبه مي گذراند . عشق به ماد،پدرو اعضاي خانواده ، مهرباني نسبت به خويشان و همسايگان ؛ رسيدگي به حال محرومان و حتي معتادين ، صبر و شکيبايي در برابر مشکلات ، رازپوشي و تنفر از دروغ و دروغگويي از جمله خصوصيات بارز مهدي به شمار مي رفت . آشنايي و انس با قرآن و اسلام باعث شکل گيري شخصيت مذهبي و انقلابي در آغاز دوران جواني در او شد.پيش از انقلاب با همفکري دوستانش و بنا به فرمان حضرت امام از رفتن به سربازي خود داري کرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه کتب دکتر شريعتي و استاد مطهري و همچنين رفتن به مسجد و شرکت در هيئتهاي مذهبي و نوحه خواني مي گذراند .
نهضت اسلامي مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي در سالهاي 1356و 1357 وارد مرحله جدي وسختي شد.اوبا گروهي از دوستان به صف مردم انقلابي پيوست و عمليات انقلابي از قبيل حمله به ادارات و نظاميان رژيم شاه با فلاخن را اجرا کرد . به شعار نويسي در سطح شهر پرداخت واز انجام هر کاري براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي فروگذار نبود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار جمهوري اسلامي به همراه همان دوستان ، سپاه زنجان را تشکيل داد و با آغاز شورشهاي ضد انقلاب در کردستان؛ حدود يک سال به مناطق جوانرود ، اشنويه ، بوکان و مهاباد رفت . با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه هاي نبرد شد و تا آخرين لحظه دست از تلاش و کوشش بر نداشت . در تمام مدت فعاليت در سپاه و جبهه با داشتن مسئوليت و سمتهاي مختلف هر گز سخني از آنها به ميان نمي آورد . با وجود تمايل زياد والدين به ازدواج معتقد بود تا زماني که جنگ ادامه داشته باشد تشکيل خانواده نخواهد داد .
مهدي پير محمدي در سمت فرماندهي ، فردي شجاع بود و به نظم و انضباط نيروهاي تحت امر و برنامه ريزي در امور نظامي بسيار اهميت مي داد . در انتخاب نيروها همواره در پي افراد کار آمد ، زبده ، مومن و مخلص بود . به نظر او وجود نظم ، برنامه و انسجام بين نيروها باعث بالا رفتن کارايي آنها مي شود و در اين راه ، خود بيش از ديگران رعايت مي کرد . از صدور مستقيم دستور به افراد تحت امر خود خوداري مي کرد و در صورتي که با بي نظمي و يا مشکلي در بين نيروها مواجه مي شد ، از بر خورد نامطلوب خود داري و به تذکري اکتفا مي کرد و يا در صدد حل آن در مي آمد . او همانند ساير فرماندهان دوران دفاع مقدس، اوقات فراغت کمي داشت و در صورت فراغت به قرائت قرآن و مفاتيح و عبادت مي پرداخت . در بازگشت از جبهه ابتدا به ملاقات خانواده شهدا و ديدار اقوام و دوستان مي رفت و در صورت لزوم در جهت حل مشکلات آنان اقدام مي کرد . نسبت به افراد خانواده از جمله فرزندان خواهر مرحومه اش به خصوص دختر او توجه و عنايت خاصي دلاشت .
در عمليات محرم ، شهيد حسن باقري معاون اول و شهيد ناصر اشتري معاون دوم مهدي بودند . پس از شناسايي منطقه عملياتي ، به مهدي پيرمحمدي و تعدادي از بسييجيان دستور اعزام به محل داده شد . پس از طي مسافتي با نيروهاي بعثي رو به رو شدند . مهدي پير محمدي ابتدا اجازه شليک به نيرو ها نمي داد ولي سر انجام به ناچار با نيروهاي عراقي درگير مي شوند و به نيروهايش دستور مي دهد توپهاي جديد را به غنيمت بگيرند . با ادامه درگيري وقتي از نيروهاي کمکي خبري نشد ، طي تماسي با فرمانده لشکر متوجه شد که از هدف تعيين شده پيشتر رفته و در حلقه محاصره دشمن افتاده اند . صبح روز بعد بدون آنکه توجه دشمن را جلب کنند اقدام به عقب نشيني کردند ولي در همين هنگام گلوله اي به پاي مهدي اصابت کرد و او مجروح شد .
مهدي محمدي طي چهار سال و نيم حضور در جبهه دو بار مجروح شد : يک بار از ناحيه سينه و سر و صورت و بار ديگر از ناحيه بالاي زانو زخمي شد .
بنا به گفته پدرش ، مهدي جهت معالجه به تهران انتقال يافت و پس از بهبودي نسبي طي دوران نقاهت به زيارت امام رضا(ع) رفت و بعد به زنجان بازگشت .
پس از بهبودي ، در کنگره فرماندهان سپاه شرکت کرد و در قدرداني از زحماتش اورکتي به وي اهدا شد . اين اورکت را به هنگام شهادت به تن داشت .پس از کنگره فرماندهان ، همراه با نيروهاي اعزامي راهي جبهه شد . فرمانده لشکر ، مهدي پير محمدي را فاقد توانايي لازم براي فرماندهي گردان مي دانست ولي مخالفت حسن باقري با اين نظر و حساسيت عمليات خيبر سبب شد که فرمانده لشکر ، وي را در سمت فرماندهي گردان ابقا کند .مهدي پير محمدي در عمليات خيبر؛پس از رشادتهاي بي شماري که در جاي جاي جبهه هاي دفاع از آزادگي واقتدار ايران اسلامي به يادگار گذاشته بود،پرواز کرد وتا عرش الهي صعود نمود.
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه
وصيت نامه شهيد مهدي پير محمدي وصيت نامه اي جمعي است که با پنج تن از همزرزمانش نوشته اند .
بسمالله الرحمن الرحيم
ما وصيتي براي کسي نداريم زيرا که مي دانيم امت اسلامي ما همچنان که تا به حال ثابت کرده همواره بيدار بوده و به مسائل زمان خويش با دقت نظر مي نگرد ...
اي پيروان روح الله و اي کربلاييان زمان که عرصه را بر طاغوطيان و شيطان صفتان تنگ کرده ايد بايد بدانيد که ادامه حيات شجره سرخ گون انقلاب پر بار الهي ما جز با شهادت ميسر نمي باشد. بايد آگاه باشيد که در اين لحظات تاريخ ساز دوباره همان حماسه هاي بدر محمدي (ص) و نينواي حسيني (ع) است که تجلي ديگري در سرزمينهاي تفتيده غرب و جنوب پيدا کرده است و هم اينک باز همان حسين (ع) است که فرياد مي زند: اگر دين جدم محمد جز با کشته شدن من زنده نمي ماند پس اي شمشيرها مرا دريابيد . و شما را نيز به ياري طلبيده و به جهاد و قيام و صبر و استقامت در برابر يزيديان دوران فرا مي خوانند .
با توجه به فرصت بسيار اندکي که داريم ، توصيه اي نيز به مسئولين امر مي کنيم و آن اينکه اي برادران عزيزي که رسالت سنگين پاسداري از آرمانهاي پاک شهيدان بر دوشتان سنگيني مي کند مبادا که ارزشهاي پست دنيا چشمهاي شما را از بصيرت باز داشته و دلهاي شما را از حب الله محروم گرداند خداي ناکرده پا روي خون شهيدان گلگون کفن گذاشته و از خط راستين امامت و ولايت خارج گرديد .
و در آخر از خداوند متعال براي بازماندگان خويش اجر جزيل و صبر جميل خواستاريم و در ضمن ياد آور مي شويم که اگر امکان داشته باشد نماز ما را امام جمعه زنجان بخواند .
وي در وصيت نامه فردي خود – که در ذيل وصيت نامه جمعي آمده است – مي نويسد :
اينجانب مهدي پير محمدي فرزند احمد از خداوند متعال خواستارم که از گناهان بي شمار من درگذرد و از بازماندگان مي خواهم که مرا حلال کنند و امام را دعا کنيد و اطاعت کنيد از فرامينش و برايم نماز بگذاريد .



خاطرات
پدر شهيد:
او از شش سالگي در کلاس قرآن شرکت داشت و پس از ختم قرآن او را به همراه خود به هيئتي که خودم مسئول او بودم ، مي بردم و مسائل مذهبي را به او ياد مي دادم و در هفت سالگي به مدرسه رفت و تحصيلاتش را در هنرستان به پايان رساند.
تا اين که انقلاب اسلامي شروع شد و در فعاليت هاي انقلابي شرکت داشت و بعد از پيروزي انقلاب وارد سپاه شد . جنگ هايي که در اشنويه و نقده اتفاق افتاد ، باعث شد که به کردستان برود و در پاوه ، جوانرود و مياندوآب سه ماه در آن جا ماندند و بعد جنگ عراق شروع شد و با چند تن از دوستانش به اهواز رفتند و سپس در دارخوين ، سلمانيه و در حمله رمضان شرکت نمود که در عمليات چهارم محرم مجروح شد. در کربلاي 5 و يا در والفجر 4 نيز زخمي شد و پس از بهبودي دوباره به جبهه رفت و در عمليات خيبر شرکت کرد.
من هيچ وقت نمي دانستم که شهيد مهدي فرمانده ي گردان است . يعني اصلاً درباره ي کارهايش به ما چيزي نمي گفت. تا آن جا که ممکن بود، زخمي شدنش را هم از ما مخفي مي کرد؛ چنان که در اوايل چند بار زخمي شده بود و به ما اطلاع نداده بود.
در هنگام نماز و نيايش اشک از چشمانش سرازير مي شد. تمام اوقات خود را در جبهه سپري مي کرد و حتّي دوستان نزديکش به او اصرار مي کردند که در سپاه زنجان بماند و انجام وظيفه کند، امّا قبول نمي کرد و سنگر جبهه را بر سنگرهاي پشت جبهه ترجيح مي داد.
از دوستان صميمي او مي توان محمّد ناصر اشتري، شهيد حميد احدي، شهيد حاج ميرزا علي رستم خاني، شهيد احمد يوسفي و شهيد قامت را نام برد که با اين سرداران خيلي رفت و آمد داشت.
هنگام با خبر شدن از شهادت يکي از همرزمان و دوستان صميمي اش و کلاً ساير شهدا بسيار اندوهگين مي شد و اشک از چشمانش جاري مي شد و بر سر مزار آن ها مي رفت و يا در مجالس ترحيم آن ها شرکت مي کرد.
ايشان در آخرين لحظات زندگي خود به درخواست سردار سرلشگر مهدي زين الدين، مسئوليت فرماندهي گردان سلمان را در يکي از عمليات ها بر عهده گرفته بود.

مادر شهيد :
مهدي در کودکي به مکتب خانه رفت و قرآن را ياد گرفت و بعد به مدرسه رفت. وقت سربازي که رسيد به سپاه شد و در عمليات هايي شرکت داشت. يک بار از ناحيه ي پا مجروح شد. پايش که خوب شد بار دوم دست و صورتش مجروح شد . بارها به او تأکيد که در شهر بمان تا برايت همسري بگيريم؛ ولي هر وقت حرف از ازدواج مي شد، مي گفت که تا جنگ هست ازدواج نمي کند.
سومين بار به جبهه رفته بود که در عمليات خيبر شهيد شد . مهدي از بچگي نماز مي خواند و در هيئت هاي مذهبي شرکت مي کرد. با اعضاي خانواده خيلي مهربان بود. تنها فرزند پسر من بود و در طول زندگي اش هرگز من را نرنجاند.
اتاقي در زير زمين داشت، تخت خواب گذاشته و تمام کتاب هايش را آن جا چيده بود. از بيرون که مي آمد مي رفت و در اتقش قرآن مي خواند و از همان جا هم مي رفت بيرون. امّا وقت هايي که از جبهه مي آمد، پيش ما مي ماند. نسبت به اطرافيان خيلي مهربان بود امّـا زياد دوست نمي گرفت.
وقتي خبر شهادت مهدي را دادند، پدرش با اندوه فراوان گفت: « مهدي چقدر زود از پيش ما رفتي... » من هم افتخارم بود که فرزندم پاسدار بود و کلماتي که به زبانم جاري مي شد اين بود :« فرزند پاسدارم ، عروسيت مبارک ، لباس پاسداري براي تو لباس دامادي بود؛ اکنون که به خون سرخت آغشته شده مبارکت باشد..»
وقتي او را آوردند رفتم و او را ديدم؛ به خون سرخش غلتيده بود. محاسن و ابروهاي سياهش سوخته بود، دلم کباب شد. يکبار ديگر هم اين اتفاق برايش افتاده بود. بدون اين که از خود ناراحتي نشان دهد به من دلداري مي داد و مي گفت :« مادر ناراحت نباش ، هيچ چيز نشده، زود خوب مي شوم.»
او رفته بود تا برگردد و خانه بسازد؛ آجر و آهن و مصالح ديگر هم خريده بود،امّـا نيامد. وقتي به جبهه مي رفت مي گفتم : «پسرم بگذار تو را ببوسم » با مهرباني سرش را پائين مي آورد.
هيچ وقت به من اجازه ي بدرقه نمي داد. روزي که مي رفت پنهاني به دنبالش مي رفتم، پشت سرش آب مي ريختم و به خانه برمي گشتم.
يک روز با شهيد اشتري به جبهه مي رفت پرسيدم مهدي کي برمي گرديد؟ گفت :« مادر شايد اصلاً برنگرديم.» شهيد اشتري ناراحت شد و گفت :« اين چه حرفي است مي زني چرا او را ناراحت مي کني؟ » آن بار مهدي رفت و برگشت ؛ براي بار دوم که رفت شهيد شد. در خانه به اطرافيان مخصوصاً کوچک تر ها خيلي محبّت داشت. وقتي از جبهه مي آمد حرفي راجع به آن جا نمي زد ولي من خيلي علاقه داشتم که بدانم در آن جا چه مي گذرد. يک روز يک تلويزيون خريد و نصب کرد. خاله اش پرسيد براي چه خريده اي؟ گفت : «مي خواهم پدر و مادرم نگاه کنند و نسبت به وقايع آگاه باشند و بدانند که در جبهه چه مي گذرد؟
در مقابل مشکلات خيلي صبور بود. دوبار مجروح شده بود و چيزي نگفته بود. به دنبال پدرش رفته بودند و او باور نکرده بود. يک روز صبح در خانه مشغول بودم که احساس کردم يک لحظه توان دست هايم را از دست دادم. بعد از کارهاي خانه به سراغ موتور سيکلت مهدي که که رويش را پوشانده بود رفتم، گرد و غبارش را پاک کردم.
خبر شهادت مهدي را آورده بودند. پدرش به خانه آمد و گفت: «مهدي شهيد شده، با متانت بايد مجلس او را راه بيندازيم. » در آن زمان که مهدي شهيد شده بود شهيد رستمخاني به ديدار ما آمده و لباس هاي مهدي را آورده بود و مي گفت : « قبل از اين که به عمليات برويم مهدي سر و صورتش را اصلاح کرد و به حمام رفت.» (شهيد رستمخاني هم مدّتي بعد به شهادت رسيد.)
وقتي جنازه ي مهدي را آوردند، اصلاً گريه نکردم تا پدرش ناراحت نشود. وقتي هم در مورد محل دفن مهدي نظر خواهي کردند، تمام اختيارات را به دست پدرش دادم.
براي فاميل و همسايه ها خيلي احترام قائل بود و هميشه به ديدار خانواده ي شهدا مي رفت. در جبهه خيلي زحمت مي کشيد. هميشه با احترام و اکرام دنبالش مي آمدند و او را مي بردند. يک روز پرسيدم که چرا دنبالت مي آيند؟ گفت :« مادر جان من بايد در جبهه باشم .» من اصلاً نمي دانستم که او فرمانده است. وقتي از روستا به شهر آمديم او زير زمين خانه را با دستان خودش ساخت. خيلي به پدرش کمک مي کرد و قصد داشت براي پدرش مغازه بخرد.
حاج نجم الدين مي گفت که از دور ديدم که شهيد مهدي افتاد. فکر کردم خودش افتاده. جلو رفتم و بلندش کردم. گفت :« با مادرم حرف داشتم ولي نشد به او بگويم.» ... حاج نجم الدين او را به هلي کوپتر رسانده بود؛ ولي مهدي در راه شهيد شده بود . وقتي او را آوردند به ديدنش رفتم؛ صورتش زرد شده بود.
دوستانش هميشه سفارش مي کردند که براي مهدي زن بگيريد ، ولي خودش مي گفت تا جنگ تمام نشود ازدواج نمي کند. الآن با خودم مي گويم همان بهتر که ازدواج نکرد و گرنه زن و بچه اش هم خيلي اذيّـت مي شدند.
من با دستان خودم تنها فرزندم را در راه خدا داده ام و افتخار مي کنم که چنين فرزندي داشته ام و او را در راه خدا داده ام. وقتي دوستان مهدي به منزل ما مي آيند گويي خودش آمده.

علي چام:
او سردار گمنامي است که دار خانواده اي بسيار مستضعف به دنيا آمد. يک دختر و يک پسر بودند که خواهر ايشان ازدواج کرده و صاحب يک دختر و يک پسر است . خواهر شهيد به طور ناگهاني فوت مي کند و دو فرزندش باقي مي مانند. ايشان فرزندان خواهرش را خيلي دوست داشت. پدر و مادر پيري داشت و هميشه از نظر اقتصادي در مضيقه بودند. وقتي به جبهه مي آمد نگران خانواده و به خصوص بچّه هاي خواهرش بود و مي گفت : «اگر من نباشم به بچه ها سخت مي گذرد.»
از خصوصيات بارز مهدي کم رفي بود. تا سوال نمي کردي حرف نمي زد. يک بار اصرار کردم که چرا براي ما حرف نمي زنيد؟ به هر حال شما فرمانده ي ما هستيد بايد به عنوان الگو براي ما صحبت کنيد. چون دو نفر در کنار ما بودند دست مرا گرفت و به کناري برد و مشکلات زندگي اش را برايم توضيح داد و گفت که من تنها فرزند خانواده هستم . کسي به جز پدر و مادر پيرم ندارم . از طرف ديگر فرزندان خواهرم در خانه ي ما هستند و فوت خواهرم خيلي مرا رنج مي دهد و فکر من هميشه مشغول آن هاست و هر چه سعي مي کنم با شما بگويم وبخندم آن ها در نظرم مجسّم مي شوندکه جز خدا و من کسي را در اين دنيا ندارند.
در عمليات والفجر 4 با هم بوديم. ايشان فرمانده ي گردان بودند وقتي که در جلسات مي خواست حرفي بزند گريه مي کرد و گريه کردنش به نظر من به خاطر خواهر زاده هايش بود. لحظه اي که مي خواست به عمليات برود به او گفتم: « شما در جلسات خودتان را خيلي خرد مي کنيد و بچه ها نگران حال شما مي شوند و فکر مي کنند که در فرماندهي شما ضعف وجود دارد. ايشان گفتند :« من احساس مي کنم در اين عمليات شهيد مي شوم و اين دو کـودک فکر مرا به خود مشغـول کرده اند. خوشحالم از اين که به خواستـه ي قلبي خودم مي رسم ولي از بابت آن ها نگران هستم .»
در عمليّـات خيبر شهيد زين الدين به گردان آمد و در غياب ايشان ، او را به عنوان فرمانده ي گردان معرفي کرد. نيرويي به تعداد 300 نفر از زنجان آمده بودند و فرماندهان آنان فرماندهان پشت جبهه بودند و مانند فرماندهان جبهه ماهر و کاردان نبودند. شهيد پير محمدي در عمليات شرکت داشت که شهيد زين الدين آمد و او را به عنوان فرماندهي گردان معرفي کرد. حرف هايش که تمام شد يک پيام به او رسيد و آن خبر شهادت مهدي پير محمدي بود. او در آن لحظه نمي دانست چه بگويد؟ فقط گريه کرد.
قبل از اين که به عمليات برويم با هم بوديم و از نيرو هاي آزاد بوديم. گردان ما از گردان آن ها جدا بود. وقتي که به طرف منطقه ي عملياتي حرکت مي کرد به آقاي نجم الدين تقي لو مي گفت من اين دو بچه را به شما مي سپارم. عمليات است و امکان دارد من شهيد شوم و آن ها بي پدر و مادر و بي دايي مي شوند و نمي توانند رشد کنند. شما مواظب اين بچه ها باشيد. بنده که شاهد اين بحث بودم الآن هم دورا دور مي بينم که آقاي تقي لو ارادت خاصي به آن خانواده دارد.

شهيد محمد ناصر اشتري :
من و دونفر ديگر به کنار دجله رفتيم ولي قايق نبود . مهدي به من گفت :
اطراف را نگاه کن شايد حسن باقري را پيدا کني . من تا دنبال حسن باقري بروم مهدي با يک فروند بالگرد براي شناسايي رفته بود .

نجم الدين تقي لو :
در حدود دويست قدمي دشمن بوديم . گلوله اي شليک شد و ناگهان مهد ي به زمين افتاد با خود گفتم شايد براي استتار از اثرات سلاح شليک شده به زمين افتاده است ، ولي وقتي نزديک تر شدم ، ديدم به مهدي گلوله اصابت کرده است . مرتب به من مي گفت : مرا بگذار و دنبال کار خودت برو . او را به بالگردي رساندم . خون زيادي از او مي رفت . در بالگرد به من گفت : مرا تنها بگذار . و در همان جا ، جان به جان آفرين تسليم کرد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : پير محمدي , مهدي ,
بازدید : 382
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
شکوري ,روح الله

 

پنجم خرداد 1339 ه ش در روستاي شاه بلاغ از توابع شهرستا ن زنجان به دنيا آمد .
خانواده شکوري همچون اغلب روستاييان زندگي متوسطي داشت و از راه کشاورزي و دامداري زندگي خود را مي گذراندند . در دوران کودکي روح الله، خانواده اش به زنجان نقل مکان کردند و پدرش که جهت آوردن چوب به روستاي شاه بلاغ رفته بود در برگشت با اتومبيل تصادف کرد وبه رحمت خدا رفت. مادرش سرپرستي خانواده را بر عهده گرفت .بعد از فوت پدر ، خانواده روح الله در کمال فقر روزگار مي گذراند ؛ به همين دليل برادر ش حبيب الله براي کار عازم تهران شد . روح الله در کنار مادر ماند و مشغول تحصيل شد . او در سال 1346 وارد دبستان خاقاني زنجان شد و در سال 1351 دوران ابتدايي را با موفقيت به پايان رسانيد .
روح الله ، قرائت قرآن و احکام اسلامي را در دوران کودکي ، ابتدا نزد پدر بزرگش و بعد در کلاس هاي استاد علوي ؛ فرا گرفت . علاو ه بر اين در مجالس قرآن و احکام که در منازل تشکيل مي شد حضور مي يافت و به کتب مذهبي از جمله قرآن و نهج البلاغه علاقه وافري داشت .
پس از اتمام دوره دبستان وارد مدرسه راهنمايي انوري شد . سوم راهنمايي را در اين مدرسه پشت سر گذاشت و از اين زمان به بعد به علت فقر مالي و ضرورت پرداختن به کار ،تحصيل را رها کرد .
روح الله ، بسيار مهربان و خوش اخلاق بود . رفتارش با برادران و خواهرانش بسيار دوستانه بود و نسبت به مادرش عشق و علاقه خاصي داشت . مادرش مي گويد :
شبي روح الله وقتي از مسجد بر گشت چون من خواب بودم براي اينکه بيدارم نکند و باعث ناراحتي ام نشود دو باره به مسجد بر گشت و تا صبح همان جا ماند و صبح به خانه بر گشت . با اوجگيري انقلاب اسلامي به صورت فعال و گسترده در فعاليتهاي انقلابي شرکت مي کرد . مادرش در اين باره مي گويد .
به خاطر دارم که در اکثر راهپيماييها شرکت مي کرد به طوري که وقتي بر مي گشت سر تا پا خاکي بود ، با خودش کبريت مي برد و با کمک دوستانش مواد منفجره درست مي کرد که در جريان اين فعاليتها يکي از دوستانش به شهادت رسيد .
در سال 1359 وارد خدمت سربازي شد ، دوره آموزش را در پادگان قزل حصار کرج گذراند ، سپس در بيمارستان شهر باني تهران مشغول انجام خدمت وظيفه شد . دوران سربازي او با آغاز جنگ تحميلي مصادف شد و او داوطلبانه به منطقه جنگي رفت. در عمليات مختلفي نظير بيت المقدس ، آزادي خرمشهر و رمضان شرکت کرد . برادرش مي گويد : به او گفتم سربازيت را تمام کن و به خانه بر گردد تا بعد از مدتي که مشکلات زندگي ما رفع شد به مناطق جنگي اعزام شوي . گفت : اگر من و امثال من به جبهه نروند پس چه کسي بايد برود ؟
روح الله پس از اتمام دوره ي سربازي عضو بسيج شد و به جبهه کردستان اعزام شد و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و براي گذراندن دوره ي آموزش مربيگري به پادگان امام حسن (ع) تهران رفت . بعد از اين دوره براي ادامه تحصيل در کلاسهاي شبانه ثبت نام کرد اما حضور مستمر در جبهه مانع ادامه تحصيل او شد . در سال 1362 ازدواج کرد .صغري کريمي – همسر روح الله مي گويد :
روح الله نوه ي عمه ام بود و من به خاطر ديانت و اخلاق پسنديده با او ازدواج کردم . بعد از ازدواج ، ما با مادرش در يک جا زندگي مي کرديم .
در اين هنگام روح الله مسئول آموزش رزمي سپاه زنجان بود و با حقوق سپاه زندگي خانواده ومادرش را اداره مي کرد . بعد از ازدواج مشکلات او دو برابر شد ولي با وجود سمتهاي مهمي که داشت هر گز از امکانات سپاه استفاده نمي کرد .
با هر فشار و سختي بود در محله اسلام آباد زنجان خانه ي کوچکي خريد و با مادرش در آنجلا ساکن شدند . روح الله از همان آغاز عضويت در سپاه به جبهه اعزام شد و در عمليات مختلف شرکت کرد . او به جز دفعه اول که به عنوان سرباز وظيفه به جبهه اعزام شد ، در دفعات بعدي سمتها و مسئوليتهاي زيادي داشت ؛ در ابتدا در کردستان فرمانده دسته بود و سپس مربي تاکتيک در پادگان امام حسن (ع) و بعد از آن در پادگان مالک اشتر شد . در آنجا يک اصل را که بر آن اصرار داشت اين بود که افراد آشنا را قبول نمي کرد . در کار آموزش سخت گير و جدي بود و مي گفت : اگر در پشت جبهه عرق بريزيم بهتر از اين است که در جبهه خونمان ريخته شود؛فرمايشي که مولاومقتداي شيعيان حضرت علي(ع)داشته اندکه:هرچه در زمان صلح عرق بيشتري بريزيم در جنگ خون کمتري خواهيم داد .
از طرف ديگر به اين نکته هم واقف بود که افراد بايد در کنار اين سختيها تشويق شوند تا هر روز بيشتر از روز پيش در نيل به اهداف راسخ تر باشند .
بعد از عمليات کربلاي 4 به منطقه شلمچه اعزام رفت و در آنجا مسئول آموزش نظامي و رزمي تيپ انصار المهدي سپاه زنجان شد.او همزمان عضو شوراي فرماندهي و همچنين فرمانده محور عملياتي بيز بود. مدتي نيز فرمانده گردان علي بن ابيطالب (ع) در منطقه اسلام آباد غرب شد .
مادرش مي گويد :روح الله در عمليات والفجر 10 روزي يک ماشين تويوتا به خانه آورد و گفت که به تهران مي رود . بعد از چند روز به خانه بر گشت در حالي که شيشه ماشين شکسته بود و چهره اش سوخته و سياه شده بود ، از اوپرسيدم مگر تهران را بمباران هوايي کردند که شيشه ماشين شکسته است . روح الله جواب داد . خير . پرسيدم حتما در مناطق جنگي بودي و از ما مخفي مي کني . گفت بله ولي به کسي نگوييد . وقتي از او پرسيدم براي چه نمي خواهي کسي از آن مطلع شود ، گفت : به خاطر اينکه عده اي از دوستان در منطقه به شهادت رسيدند و اگر مادرانشان بفهمد حتما به سراغ من خواهند آمد و از سلامتي فرزندانشان خواهند پرسيد و من توان پاسخگويي ندارم .
روح الله به امام خميني بسيار علاقمند بود و چند بار موفق به ملاقات با حضرت امام شد . همسرش مي گويد :
هر بار که به ديدن امام مي رفت ، بسيار متحول و دگر گون مي شد . روح الله در اواخر عمر عضو هيئت مذهبي امير المومنين (ع) بود که هر هفته در خانه يا محله اي بر گزار مي شد .علاوه بر اين عضو پايگاه شماره 2 مسجد امير المومنين (ع) بود و نقش فعالي در اين پايگاه داشت . روح الله شکوري بعد از پذيرش قطعنامه 598 به خانه باز گشت . برادرش مي گويد : از او پريسيدم حالا که جنگ تمام شد قصد داري چه کاري انجام دهي ؟ گفت : هدفي براي آينده ام در نظر نگرفته ام . چند روز بعد با حمله منافقين به ايران و با اعزام نيرو براي دفاع در برابر منافقين ؛ عمليات مرصاد شروع شد . او به همسرش گفت : که براي تسويه حساب به منطقه مي رود ولي مرتب مي گفت : حال و هواي ديگري در سر دارم ، حس مي کنم که ديگر بر نمي گردم . همچنين عکس دخترش فاطمه را از همسرش گرفت تا به هنگام سفر بتواند عکس او را ببيند . با شروع عمليات مرصاد، روح الله به منطقه اسلام آباد غرب رفت . اودر تاريخ 6 مرداد سال 1367 به هنگام پياده شدن از بالگرد هدف اصابت گلوله منافقين قرار گرفت و زخمي شد ، اما همچنان به مقاومت ادامه داد تا اينکه گلوله اي براي شليک نداشت و با اصابت گلو له اي به سرش که توسط يکي از دختران منافق شليک شده بود ، به شهادت رسيد . جنازه شهيد به خاطر ماندن در بيابان و نداشتن پلاک پس از چند روز در سرد خانه توسط يکي از آشنايان شناسايي شد .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحيم
...مادر جان شادي روح من بعد از شهادتم به صبر و استقامت تو بستگي دارد. در اين برهه از زمان که بيشر کشور هاي دنيا در مقابل ايران قد علم کرده اند که به خيال خام خود اين انقلاب الهي را از پاي در آورند ، همه ي آن ها بدانند که اين آرزو را به گور خواهند برد و ما تا آخرين قطره ي خون در مقابل اين ابر جنايت کاران که در رأس آن ها شيطان بزرگ آمريکا قرار دارد ، ايستادگي خواهيم کرد و دين خود را به اسلام امام و انقلاب ادا خواهيم کرد.
مادر عزيزم دوست داشتم در دوران پيري ات عصاي دستت باشم و تلافي روزهاي سختي را که در راه بزرگ کردنم کشيد ي را انجام دهم اما چه کنم که دين و عزت و ناموس اسلام در خطر بود و من و امثال من بايد مي رفتيم تا اسلام و قرآن مي ماند.
مادر جان من ننگ داشتم از اين که مثل خار هاي خشک بيابان با هر بادي سوت بزنم . اصل را رها کنم و به حاشيه بپردازم .
بله مادر عزيزم تو خود بهتر مي داني درد ما چه بود و دواي ما چه ، تو اگر راحتي مرا مي خواستي بدان که من در زندگاني به قدر اين روز ها راحت نبودم و در اين جا دل خوش به اين هستم که آن چه مال خداست يعني جانم را در راه خدا صرف مي کنم .
بلي مادرم مبادا پيش اين و آن گريه کني و دست به صورت بزني ، که از اين کار تو دشمنان شاد و دوستان ناراحت مي شوند.
در اين برهه از زمان که بيشتر کشور هاي جهان بر عليه انقلاب اسلامي ايران قد علم کرده اند که به خيال خام خود آن را از پاي در آورند ، همه ي آن ها بدانند که اين آرزو ها را به گور خواهند برد و ما تا آخرين قطره ي خون خود در مقابل اين ابر قدرت ها که در رأس آن ها آمريکاي جنايت کار قرار دارد ايستادگي خواهيم کرد و اين خود را به اسلام ادا خواهيم کرد.
امام عزيزمان مي فرمايد ما مثل امام حسين (ع) درجنگ وارد شده ايم و مثل حسين هم بايد به شهادت برسيم. و اين بنده ي حقير خدا نيز با امام امت ميثاق بسته ام و به او وفادارم زيرا که او به اسلام و قرآن وفادار است و اگر چندين بار تکه تکه ام کنند و يا زنده به گورم کنند دست از وظيفه ام بر نخواهم داشت. من راه شهادت را خودم و تحت شرايط روحي بسيار مساعدي انتخاب کردم .
وصيت من به خانواده ام اين است که پس از شهادت من ناراحت نشوند چرا که من امانتي در بين شما بودم و اين امانت بايد به صاحب اصلي خودش که همانا خداست برگردد.والسلام. روح الله شکوري



خاطرات
مادر شهيد :
اگر از اخلاق او تعريف کنم مي گويند مادرش است ، ولي اخلاق خوبي داشت. زياد به خانه نمي آمد و در خانه نمي ماند. وقتي هم مي آمد پوتين هايش را در نمي آوردو مي گفت که دوستانم منتظر هستند.
همه ي بچه هايي که به آن ها درس داده بود، بر سر مزارش مي آيند و گريه مي کنند و مي گويند که او اصلاً ما را ناراحت نکرده و من هم هرگز به بنياد شهيد نمي روم چون پسرم را در راه امام حسين (ع)، اگر خدا قبول کند داده ام.
يکي از دوستانش مي گفت روزي پيري ، با وسايلش مي رفت او وسايلش را برداشت و گفت تو نمي تواني ، من برايت مي آورم .
نسبت به نماز اعتقاد زيادي داشت و هميشه به ما مي گفت مواظب نماز و روزه تان باشيد. در مورد استفاد از وسايل بيت المال بسيار کو شا بود، يک بار من او را در خيابان با ماشين ديدم گفتم من را به خانه ببر او از جيبش مقداري پول درآورد ، به من داد و گفت من با اين ماشين نمي توانم شما را ببرم.
ايشان تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي رازي و راهنمايي را در مدرسه ي انوري به اتمام رساند و سال اول دبيرستان را نيز تا نيمه مشغول بود و به علّت مشکلات خانوادگي ناچار به ترک تحصيل شد .
شهيد شکوري هم مانند خيلي هاي ديگر از ظلم و جور ستم شاهي به تنگ آمد و براي سرنگوني رژيم شاهنشاهي روز شماري مي کرد.
در اوايل انقلاب فعاليّت سياسي خود را با شرکت در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي امام شروع کرد و پس از پيروزي انقلاب و شکيل کروهک ها ايشان موضعي جدّي در مقابل آن ها داشتند.
هرگزبراي دست يابي به آرمان هاي نظام جمهوري اسلامي دمي غفلت نورزيد و هميشه و همه جا پشتيبان امام بود و فرمايشات ايشان را به جان مي خريد و براي بيک گفتن به فرمان امام پس از شروع جنگ راهي جبهه ي جنوب گرديد و مبارزه با کفر را آغاز کرد و نظر ايشان در مورد جنگ دفاع از خاک ميهن و آرمان ها بود و هميشه به خانواده متذکر مي شد که اين جنگ از طرف ابر قدرت ها براي نابودي و ريشه کن کردن دين اسلام طراحي و بر ما تحميل شده است و ما وظيفه داريم تا آخرين نفس براي حفظ ناموس و خاک ميهن و شرف و حيثيت انقلاب خود دفاع کنيم و براي پيروزي آن خون و جان خود را نثار کنيم تا دين و مکتب تشيع در جهان پايدار بماند.
هم سنگران ايشان هرگز رشادت هاي ايشان را در عمليات هاي خيبر، خرمشهر، آزاد سازي آبادان و عمليات بدر را هرگز فراموش نخواهند کرد.
مدرکي که داشت سوم راهنمايي مي باشد ، در آغاز تحصيل در دبستان خاقاني و بعد از چند سال در دبستان رازي مشغول به تحصيل بودند.
مقطع راهنمايي را در مدرسه ي انوري گذراندند. سپس وارد دبيرستان شدند ولي به دليل گرفتاري هاي خانوادگي نتوانستند ادامه ي تحصيل بدهند و در شغل آزاد مشغول به کار شدند. در خانواده تک بود و با هر کس متناسب با روحيه ي خودش رفتار مي کردند. با بچه هاي کوچک طوري رفتار مي کرد که همه ي بچه ها دوستش داشتند .
در خانواده ي خود نيز از اول از داشتن پدر محروم بود ولي چنان احترامي به مادرش مي گذاشت که مادرش هميشه از او راضي بود. به خواهر و برادرهايش هم احترام زيادي مي گذاشت.در رفتار با غريبه ها کمي خجالتي بود. از نظر علمي نسبتا! خوب بود و در مراسم مذهبي زياد شرکت مي کردند.
در مساجد و دسته جات عزاداري و جلسات قرآني شرکت مي نمود . از نظر سياسي هم ايشان چنان سني نداشتند ولي قبل از انقلاب در تظاهرات ها و پخش اعلاميه هاي امام شرکت مي کردند.
بعد از پيروزي انقلاب بسيار شاد بودند .چون مي دانست که برکناري طاغوت و روي کار آمدن جمهوري اسلامي به نفع همه ي مردم است ؛ به خصوص مستضعفين و محرومان.
ايشان با گروهک ها خيلي قاطعانه برخورد مي کرد و افرادي را که از گروهک ها حمايت مي کردند را با برخورد صادقانه ي خود پشيمان مي کرد.
با ضد انقلاب ها صحبت مي کرد و اگر قبول مي کردند خوشحال مي شد وگرنه با قاطعيت با آن ها بحث مي کرد و آن ها را متقاعد مي کرد.
از نظر ايشان اول اينکه جنگ تحميلي بود نه از طرف عراق بلکه از تمام ابر قدرت هاي جهان که با اين کارهاي ناجوانمردانه ي خود مي خواستند با جلو انداختن يک مترسک (صدام) نگذارند جمهوري اسلامي پا بگيرد. اما با مقابله و فداکاري جوانان ما نتوانستند به نتيجه برسند و براي هميشه شکست خوردند.
ايشان هميشه مي گفتند درست است که عراق جنگ را به ما تحميل کرد وظيفه ي ما جنگ نيست بلکه دفاع است.
اولين باري که به جبهه اعزام شدند در خدمت مقدس سربازي بود. سربازي ايشان ربطي به جبهه نداشت ولي ايشان سال 1359 داوطلبانه به منطقه ي انديمشک رفت.
بار دوم در سال 1360 بود که باز داوطلبانه به منطقه ي خرمشهر اعزام شد . در ميان خدمت در سپا0 ثبت نام کرد و بعد از تحقيقاتي که برادران سپاهي انجام دادند از هر لحاظ قبول شدند و بعد از پايان خدمت براي گذراندن آموزش هاي لازم در سپاه به تهران اعزام شدند.
روحيه ي ايشان بعد از اعزام به جبهه خيلي خوب بود و هميشه ديگران را هم به شرکت در جبهه ترغيب مي کرد.
در بيشتر عملياتي که در کردستان براي سرکوب کردن کوموله ها و دمکرات ها بود شرکت داشت.هم چنين عمليات آزاد سازي خرمشهر ، عمليات رمضان ، عمليات بستـان و...
اولين عملياتي که در آن شرکت داشتند ارتش از طرف شوش حمله کرده و مقداري از شوش را آزاد کردند .
ايشان چند روز قبل از شهادت در مرخصي بودند. به ايشان گفتم: « ان شاء الله پيروز مي شويد و به آغوش خانواده باز مي گرديد.»
ايشان گفتند : « بله! پيروز مي شويم ولي پيروزي را نخواهيم ديد.» همان طور هم شد؛ در علات مرصاد به فوز عظيم شهادت نايل آمد.

آخرين ديدار ما در تاريخ 14/4/1367 بود که ايشان به مرخصي آمده بودند. پرسيدم شما از جبهه بر خواهيد گشت؟ »
گفت که بله امّا نمي دانم به چه صورت!
خود ايشان تعريف مي کردند :فرمانده ي تاکتيک بودم و توصيه ي من به برادران اين بود که پشتيبان رهبرو باشند سنگر شهدا را خالي نگذارند.
در مورد نحوه ي شهادت هم تعريف مي کردند که در عمليات مرصاد از ند ناحيه زخمي شده بودند ولي با اين حال به مقابله ادامه دادند و چندين نفر از منافقين را به درک واصل کردند و بر اثر شدت جراحات وارده قدرتش را از دست داده و با تير خلاص يکي از منافقين کور دل به شهادت رسيدند.
شهيد شکوري در تمام تاکتيک هاي نظامي و تسليحات تخصص داشتند و با همين تخصص چند هزار تن از برادران را آموزش دادند.

خواهر شهيد:
در کودکي پدرمان را از دست داديم . بعد در دبستان ثبت نام کرد و دوران ابتدايي و راهنمايي را گذراند. در زمان تعطيلات مدرسه در کلاس هاي قرائت و تفسير قرآن شرکت مي کردند. در سال 1357 در راهپيمايي ها شرکت مي کرد و در پخش اعلاميه ها فعاليت مي کرد. حتي در راه روستا هاي زنجان به طور مخفيانه اعلاميه ها را در بين ماشين ها پخش مي کردند .پس از پيروزي انقلاب به علت گرفتاري هاي خانوادگي ترک تحصيل کردند و به شغل آزاد روي آوردند.
سال 59 به خدمت مقدس سربازي اعزام شدند. بعد از اتمام آموزش نظامي جنگ تحميلي آغاز شد که اولين بار در تاريخ 19/7/1359 به منطقه اعزام شدند مدت سه ماه در منطقه بودند.سال 61 خدمت مقدس را به پايان رساندند و بلافاصله در سپاه پاسداران ثبت نام کردند. مدت 4 ماه به طور داوطبانه به منطقه رفتند. سپس در سپاه پذيرفته شدند و به آموزشي رفتند.در زمينه ي تاکتيک نظامي آموزش ديدند و تا آخرين لحظه هاي شهادت به برادران بسيجي آموزش مي دادند.
در عمليات مرصاد به فيض شهادت نائل آمدند و به سوي يار شتافتند.

اتفاق مهمي که در زندگي ايشان رخ داده است و واقعاً معجزه بوده اين است که ايشان هفت ساله بودند و با پدر خدا بيامرزمان در مسافرت بودند که تصادفي رخ مي دهد ؛ پدر در اثر تصادف به ايزد منان مي پيوندند و حتي از دماغ شهيد خوني هم چکه نمي کند . همه کار خداوند است که ايشان زنده بمانند و در راه خدا زحمات زيادي کشيده و در آخر هم به شهادت برسند. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : شکوري , روح الله ,
بازدید : 279
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
احمدي,احمد

 

سال 1345 ه ش د ر روستاي کرسف در شهرستان خدابنده ودر استان زنجان به دنيا آمد . پدرش به شغل کشاورزي و دامداري اشتغال داشت . مادر او درباره تولد فرزندش مي گويد :قبل از به دنيا آمدن احمد ، در خواب ديدم که در وسط ابر هستم و بالا مي روم با خود گفتم يا ابوالفضل مرا از اينجا نجات بده ؛ اين را که گفتم ديدم قنداقي روي دامنم افتاده است . گفتم خدا را شکر به خاطر اين بچه از اينجا نجات مي يابم . از آنجا که نجات پيدا کردم و به جايي رسيدم که از جلوي آن جوي آبي زلال و صاف جريان داشت . ناگهان قنداق از دستم به داخل آب افتاد سريع دويدم و آن را از آب گرفتم و گفتم خدايا من اين بچه را از آب گرفتم ولي نمي دانم عاقبتش چگونه خواهد شد .
احمد ، دوران کودکي را در دامان پدر و مادري مهربان و يبا ايمان سپري کرد . پس از آن براي تحصيل ، در دبستان زادگاهش نام نويسي کرد و دوره ابتدايي آغاز کرد.در دوران دبستان به خواندن قرآن و گلستان سعدي نيز علاقمند بود و با شور و حال خاصي مطالعه مي کرد .
پس از اتمام دوره ي ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي شد . در ايام تعطيلات و اوقات فراغت در امور کشاورزي و دامداري به خانواده و مخصوصا پدرش کمک مي کرد . در آن زمان روستاي کرسف با مشکل بي آبي مواجه بود و احمد خيلي از اوقات براي همسايه ها و نزديکان با سطل آب مي آورد و در کارهايشان کمک مي کرد . از بچه گي با قرآن مانوس بود و براي فراگيري و قرائت قرآن پيش خانم رابطي مي رفت . به قول مادرش ، از هفت سالگي خواندن قرآن را آغاز کرد . با وجود سن کم به مسجد مي رفت و در هيئت هاي زنجير زني و عزاداري شرکت مي کرد و علاقه خاصي به املام حسين (ع) داشت .
در زمان اوج گيري مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، احمد دوازده ساله بود ، با وجود اين در اغلب تظاهرات و راهپيماييها شرکت مي کرد .
پدر ش در سال 1358 از دنيا رفت و خانواده او با مشکلات اقتصادي مواجه شد . احمد به ناچار کار و فعاليتش را دو چندان کرد تا کمک موثري براي مادر در تامين قسمتي از نياز خانواده باشد . با وجود اين مشکلات ، احمد تحصيل خود را ادامه مي داد.
با شروع جنگ تحميلي به عضويت بسيج محل در آمد و پس از چندي با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي وارد اين نهاد شد . چهار ماه از جنگ گذشته بود ، او که براي رفتن به جبهه لحظه شماري .بي تابي مي کرد ،راهي جنگ با متجاوزين به مرزهاي شد .
احمد مواقعي که به مرخصي مي رفت با لباس شخصي وارد روستا مي شد . دوست نداشت او را کسي در لباس بسيجي يا سپاهي ببيند .
خانواده احمد با مشکل اقتصادي حادي مواجه بود ولي او حضور در جبهه را واجب تر از اين مسائل مي دانست ؛ با وجود اين براي اينکه کمک هر چند اندک براي مادر و خواهرانش باشد ايامي را که به مرخصي مي آمد بعد از ديدار خانواده بلافاصله به تهران مي رفت و به کار بنايي مي پرداخت و دستمزدش را پس انداز کرده به مادرش مي داد و دوباره به جبهه بر مي گشت .
درسال1364 به پيشنهاد مادرش با دختر خاله اش ، فاطمه اسکندري عقد زناشويي بست .
اودر مقاطع مختلف ، مسئوليتهاي گوناگوني داشت و 37 پايگاه زير نظر او بود ، ولي دوست نداشت کسي بفهمد که او چه کاره است و چه کار مي کند .
در وصيت نامه اش که در تاريخ 10 خرداد ماه سال 1366 شش روز قبل از شهادتش نوشت ، آورده است .
مادرم ! مبادا بعد از شهادت من گريه کني ، يا ناراحت باشي . مادرم و خواهران و همسرم استقامت کنيد و گريه نکنيد .
پيام من اين است براي مردم ايران ، عزيزان و سروران ، ما انقلاب را براي احياي اسلام شروع کرديم اين خيلي مهم است ولي مهم تر از آن ادامه و بقاي آن است نبايد صحنه ها را خالي بگذاريم ، به هيچ وجه شانه خالي کردن از مسئوليتها قابل قبول نيست .
مادرم و همسرم اگر چه از من به يادگاري نمانده است براي من هم بس که شهيد راه خدا شوم . همسرم و خواهرانم صبور باشيد .
سر انجام احمد احمدي پس از سالها حضور مداوم در جبهه در 16 خرداد سال 1366 هنگام نبردبا دشمن در جبهه سر دشت بر اثر اصابت تير مستقيم از طرف دشمن به ناحيه سر به شهادت رسيد .
او يک سال فرمانده گروهان بود و بعد از آن فرمانده گردان شد . چند روزي به شهادتش مانده بود که فرمانده لشکر گفت :
گردان را تحويل حسن عبدلي بده و واحد عمليات را تحويل بگير . ايشان مي خواست بيايد و مدارک ببرد که دو روز بعد از آن شهيد شد . تواضع و فروتني احمد به حدي بود که دوست نداشت کسي بفهمد او در جبهه چکار مي کند و چکاره است به طوري که موقع دفن شهيد همشهريهايش اذعان داشتند : احمد شهيد شد ولي ما نفهميديم که او کي بود و در جبهه چکار مي کرد .محل دفن وي روستاي کرسف درشهرستان خدابنده مي باشد .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران،1382



خاطرات
مادرشهيد:
بعد از انجام تکاليف پيش من مي آمد و در مورد مدرسه صحبت مي کرد .در آن ايام از او سوال مي کردم احمد روزگار چگونه خواهد شد ، مي گفت :
خيلي خوب ، ايام و روزگار خوبي خواهد آمد ، روزگار خوشي خواهيد داشت ، دلش از خيلي چيز ها گواهي مي داد .

در ايام کودکي که رفته بودند قمه زني ، قمه را محکم به سرش کوبيده بود ، طوري که از شدت ضربه از حال رفته بود و قتي به من خبر دادند فکر کردم احمد مرده است . پس از مدتي او را آوردند و با اينکه سر و رويش را پانسمان بسته بودند ولي به خاطر علاقه اش به امام و اينکه قمه زني کرده است ، خوشحال بود .

برادرشهيد:
براي کار به تهران رفته بوديم . اولين راهپيمايي در تپه قيطريه شروع شد ؛
ما در تهران در سازمان آب و در چهار راه ملت کار مي کرديم . در روز راهپيمايي احمد موقع ناهار آمد وسايل کار را زمين گذاشت و لباس پوشيد ، گفتم: کجا ؟ گفت :مي خواهم در راهپيمايي شرکت کنم . گفتم خطرناک است . گفت : نبايد به اين گونه مسائل توجه کنيم . عوامل رژيم شاه با تير بار و تانک در خيابانها مستقر شده بودند ، ولي در راهپيمايي شرکت کرديم و تا خيابان آزادي رفتيم سپس متفرق شديم . من گفتم : تهران شلوغ شده ، بهتر است به روستا بر گرديم . کار را نيمه تمام رها کرده به روستا بر گشتيم . در روستا نيز تظاهرات شروع شده بود و احمد ، باز در اين راهپيمائيها شرکت مي کرد .

با هم در تهران بوديم و حدود چهار ماه بود که جنگ شروع شده بود . من در تهران ماندم و احمد به روستا بر گشت . بعد از چند روز ، من هم بر گشتم ولي احمد را نديدم . وقتي از مادرم سوال کردم ، جواب داد که احمد به جبهه اعزام شده است . گفتم : چطور رفت ؟ او که آموزش نظامي نديده بود ! با اعزام بعدي ، من هم به جبهه اعزام شدم . دو ماه آموزش ديدم و در اين مدت اصلا احمد را نديدم .آن ايام ، جنگ در اهواز و اطراف آن جريان داشت و در طي پنج ماه احمد را نديدم وقتي به مرخصي بر گشتم او هم به مرخصي آمده بود .

مادرشهيد:
وقتي به مرخصي مي آمد به خانه دايي اش مي رفت لباس هايش را عوض مي کرد و وارد ده مي شد . يک بار از او پرسيدم احمد چرا تو با لباس سپاه وارد ده نمي شوي . چند لحظه مکثي کرد و گفت : من اگر با لباس سپاه به ده بيايم آن وقت مردم مي گويند پسر چوپان عباس به کجا رسيده که لباس سپاهي مي پوشد ؟!

عروس ، دختر خواهرم بود . يک نفر را پيش احمد فرستادم و گفتم اگر مايل باشد او را نامزد کنيم . او هم در جواب گفته بود اختيار با مادرم است .
با توافق احمد و فاطمه ، مراسم عقد بر گزار شد و پس از يک سال با هم ازدواج کردند . رابطه احمد با همسرش خيلي خوب بود . حدود يک سال زندگي مشترکي که با هم داشتند ، احمد اغلب اوقات را در جبهه حضور داشت و کمتر به مرخصي مي آمد .

برادرشهيد:
اکثرا در جبهه بود . خواهران به او مي گفتند تو که اين همه به جبهه مي روي مواظب خودت باش . در جواب مي گفت : مگر با مواظبت من چيزي عوض مي شود ؛ خدا هر چه برايم مقدر کرده پيش خواهد آمد .

برادرشهيد:
روزي در يک ده به نام گلي بچه هاي اطلاعات خبر دادند که امشب دشمن مي آيد . همان لحظه به راه افتاديم و در مکاني به ما دستور دادند کمين کنيم .
احمد به من گفت : من در داخل ده خواهم ماند تو يک آرپي جي زن و يک تير بار چي را به بالاي تپه نزديک ده ببر و آنها را آنجا مستقر کن . خودت به طرف شياري که در سمت غرب ده وجود دارد برو تا اگر دشمن خواست از آن قسمت فرار کند جلويشان را بگيري .
اوايل شب ، درگيري شروع شد با شجاعت و مقاومت بچه ها دشمن عقب نشيني کرد . بعد از لحظاتي متوجه شدم کسي به سوي من مي آيد ، کمي صبر کردم تا نزديک شد .آرام اسلحه را به سينه اش تکيه دادم بر گشت و گفت داداش نزن ، منم احمد . اسيري را که با خود آورده بود تحويل من داد و رفت .
تا صبح درگيري ادامه داشت . صبح احمد آمد و به اسير گفت : شماکه نامه نوشتيد من کردستان را ترک کنم و بروم آيا مي دانستي از دست من سالم فرار خواهي کرد . لحظاتي بعد ، حاج محسن (فرمانده لشکر ) به محل درگيري آمد و دستش را دور گردن احمد انداخت و گفت : آقاي احمدي مگر خدا اجر کارهاياتان را بدهد ما که قادر نيستيم آن همه لطف شما را جبران کنيم .

برادرشهيد:
شبي که احمد به شهادت رسيد به ما با بي سيم گفتند که دشمن امشب به مواضع ما خواهد آمد ، به اين منطقه بياييد . با وجود مسافت زياد به راه افتاديم . وقتي به روستا رسيديم درگيري شروع شده بود . حدود ساعت چهار صبح بود که رحيم به من گفت : احمد مشغول است . گفتم : اگر مشغول بود هم به من سر مي زد . تا نيم ساعت ديگر نيز از او خبري نشد و منطقه زير آتش دشمن بود . به آرپي جي زن ها گفتم مرا پوشش دهند تا به جلو بروم و خبري از احمد بياورم . وقتي او را پيدا کردم تير خورده بود . او را بلند کردم و روي زانو تا گردنه مهاباد بردم گلوله به پشت گردن او خورده بود . تا گردنه با من حرف زد و وقتي به گردنه رسيديم ؛ شهيد شد. تا صبح کنارش ماندم . صبح که بچه ها آمدند با بي سيم از سر دشت آمبولانس آوردند و پيکرش را با هلي کوپتر به اروميه بردند .

بعد از شهادت احمد که من به جبهه اعزام شدم ، موقع بر گشتن از پايگاه در يک کوچه تنگ و تاريک پيرزني را ديدم که گريه مي کرد . پرسيدم مادر چرا گريه مي کني ؟ در جواب گفت : يک احمد آقايي بود که هميشه براي من غذا و وسايل مورد نياز مي آورد، مي گويند او شهيد شده به خاطر همين ناراحتم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : احمدي , احمد ,
بازدید : 313
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
باقري ,اباصلت

 

26 اسفند 1345 ه ش در خانواده اي نسبتا مرفه در روستاي حصار در استان زنجان به دنيا آمد . پدرش به صيفي کاري و مغازه داري اشتغال داشت . فرزند دوم خانواده بود و در فضاي مذهبي پرورش يافت . در سال 1351 تحصيل در مقطع ابتدايي را در روستايش آغاز کرد و در دوره ابتدايي را با يک سال ترک تحصيل در روستا گذراند . پس از آن به زنجان رفت و روزها در مغازه برادرش کار مي کرد و بعد از ظهر ها در مدرسه راهنمايي شبانه به تحصيل مي پرداخت . دوره راهنمايي نيز به عللي چند بار ترک تحصيل کرد .خانواده او نيز پس از مدتي به زنجان مهاجرت کردند و در محله امير به ساکن شدند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با آغاز جنگ عراق عليه ايران به بسيج پيوست و فعالانه در جبهه هاي جنگ شرکت داشت . در اولين اعزام به مدت چهل روز در عمليات بيت المقدس –آزادي سازي خرمشهر – در جبهه حضور يافت . او با گذراندن آموزش تخصصي در رشته تخريب به آموزش نيروهاي بسيجي پرداخت . دوره تکميلي مربيگري عالي را در پادگان امام علي (ع)در تهران طي کرد ، از اين رو در تخريب و خنثي سازي ميدانهاي مين فعاليت مي کرد. در سال 1361 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .
در مدت حضورش در جبهه ؛ دو بار مجروح شد . در تمام عمليات به عنوان نيروي اطلاعات وعمليات شرکت داشت . نقل است که يک بار او و همرزمانش در منطقه زيديه وارد خاک عراق شده بودند به هنگام بازگشت ، شناسايي شده و مورد محاصره نيروهاي عراقي قرار گرفتند. در جريان درگيري بازوي او بر اثر اصابت گلوله مجروح شد ولي او با پنهان شدن در يک گودال از دست نيروهاي عراقي جان سالم به در برد و پس از حمله نيروهاي خودي و تصرف منطقه به پشت خط مقدم باز گشت . يک روزهم در خاک عراق از ناحيه کمر در اثر اصابت ترکش مجروح شد ، در نتيجه اين مجروحيتها به کسب 25 درصد جانبازي مفتخرگرديد .
حضور در جبهه او را از ادامه تحصيل باز نداشت . تا سال سوم راهنمايي ادامه تحصيل داد . در همين سالها با راهنمايي خواهرش با خانم عادله ميرزايي در تهران ازداج کرد .
قبل از ازدواج سختيهاي زندگي خود را به همسر آينده اش گوشزد کرد و ياد آور شد که ممکن است به علت مشغله زياد در جبهه ها ، ماهها به مرخصي نيايد يا به اقتضاي کارش که خدمت در واحدتخريب بود، هر لحظه به خطر قطع عضو و حتي شهادت مواجه شود. مراسم عقد او با خانم ميرزايي باحضور چند نفراز خويشان وخانواده و با مهريه چهل هزار تومان برگزار گرديد . آنها پس از ازدواج ، زندگي مشترک خود را در اتاقي جداگانه در منزل پدر اباصلت شروع کردند . حاصل ازدواج آنها دو فرند پسر به نامهاي محمد و علي و يک دختر به نام زينب بود که از دنيا رفت .
او هزينه هاي زندگي خود را از حقوقي که ازسپاه پاسداران مي گرفت و در ماهکمتر از 3000تومان بود و نيز کمک مالي پدرش تامين مي کرد .
شهادت ، بزرگ ترين آرزوي قلبي او بود . آرزو داشت در صورتي که در جنگ به شهادت نرسيد ، پس از جنگ به حوزه علميه برود و به کسوت روحانيت در آيد . اين خواسته او در فرازي از وصيت نامه اش نيز هويدا است : تا آنجا که مي توانيد به دنبال علم برويد ، علمي که شما را به مرتبه بلند انسانيت برساند و شما را به خودتان بشناساند وقتي چنين علمي پيدا کرديد ، خدا را هم به نحوه شايسته ستايش خواهيد کرد .
در عمليات مرصاد به عنوان معاون فرمانده گردان علي بن ابي طالب (ع) حضور داشت و پس از شهادت روح الله شکوري – فرمانده گردان – فرماندهي گردان را بر عهده گرفت .
او دو ماه پس از ارتحال امام خميني به شهادت رسيد . او پيش از اعزام به لبنان در مراسم چهلمين روز درگذشت حضرت امام شرکت کرده و در آنجا خواب ديد که در مکاني به همراه امام است .
پس از پذيرش قطعناه 598 سازمان ملل متحد و اعلام آتش بس بين ايران و عراق با آنکه 8 سال در خدمت جنگ بود 7 ماه پس از پذيرش قطعنامه به لبنان اعزام شد و قبل از اعزام به نزد مادرش رفت و بدون ذکر محل ماموريت ، عاجزانه از او خواست که براي شهادتش دعا کند .
جنازه او در زنجان با حضور مردم وهمرزمان ايراني و لبناني اش تشييع و در گلزار شهداي زنجان به خاک سپرده شد .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران،1382



خاطرات
مادر شهيد :
سه بار در حضور همسرش به من گفت من دو بار زخمي شده ام ولي توفيق شهادت نيافته ام ؛ حقت را بر من حلال کن و برايم دعا کن که شهيد شوم . من چرا شهيد نمي شوم ؟ مادر نکند شيري که خورده ام ايرادي داشت ؟ و من در پاسخ به او اطمينان دادم که چنين نبوده است .آنقدر بر اين خواسته اش مصر بود که در نهايت بر خلاف ميل باطني از خداوند خواستار اجابت دعايش شدم .

حسن باقري ، برادرشهيد:
در عمليات مرصاد بدون اطلاع خانواده و پنهاني به کرمانشاه رفته بودم ولي ترسم اين بود که اباصلت از اين کارم ناراحت شود از اين رو خود را از او پنهان کردم ، در حالي که شوهر خواهرم خبر حضور مرا در جبهه به او رسانده بود . لذا وقتي از ديدار او بر گشت به من گفت : برادرت مي خواهد تو راببند . گفتم :مي ترسم مرا به پشت جبهه بر گرداند . گفت: نگران نباش ! از آمدن تو خوشحال است . به هر حال به ديدارش رفتم و احوالپرسي نمود و ضمن پذيرايي با ميوه مرا به دوستانش معرفي کرد .

حسين نصيري:
در آنجا به آموزش نيروهاي لبناني مي پرداخت . در روز سه مرداد 1368 پس از آنکه در محل استقرار ، غذايي را آماده کرديم از خوردن غذا خود داري کرد . وقتي دليل اين امر را پرسيدم گفت : ندايي به من مي گويد :
نخور و نمان و زود حرکت کن . قرار بود براي ماموريتي به منطقه اي حرکت کنيم . قبل از حرکت به سوي منطقه مين گذاري شده با تمام بچه ها با زبان عربي خداحافظي کرد . گفتم : تو که زبان عربي نمي دانستي ! گفت : اين زبان يک نعمت الهي است که خداوند بر زبانم جاري کرده است . در مسير حرکت به سوي محل ماموريت گفتم : حال که غذا نخوردي ، آب ميوه بخور . در پاسخ گفت : مي شود هم تشنه و هم گرسنه به لقاي حق برسم ؟ در اين زمان با تمام وجود حس مي کردم که باقري شهيد خواهد شد . وقتي به منطقه مورد نظر رسيديم ، باقري روي مين رفت و بر اثر انفجار آن به شهادت رسيد . شهادت وي سبب مطلع شدن ساير نيرو ها از محل مينها شد و در نتيجه 130 نفر جان سالم به در بردند .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : باقري , اباصلت ,
بازدید : 280
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
پاکداد,ابوالفضل

 

دهم  شهريور 1340 ه ش در خانواده اي مذهبي و متوسط در زنجان به دنيا آمد . مادرش مي گويد :
پس از تولدش در خواب ديدم که حضرت زهرا) س)و امام حسين(ع) به منزل ما آمدند ، حضرت زهرا (س)کودک مرا در آغوش گرفت و صورتش را بوسيد و به من گفت : که نام کودک را ابوالفضل بگذاريد .
ابوالفضل ، تحصيلات ابتداي را در دبستان خاقاني و دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي انوري به پايان برد . در دوره راهنمايي بود که عکس شاه و تزييناتي را که براي مراسم جشن روز چهارم آبان (روز تولد شاه) در مدرسه نصب کرده بودند به همراه دوستانش پاره کرد . به همين دليل پدرش را به شهرباني احضار کردند و خواستار تحويل دادن ابوالفضل به شهرباني شدند که با اصرار او از دستگيري ابوالفضل صرفه نظر و به گرفتن تعهد از پدرش اکتفا کردند . ابوالفضل از مدرسه اخراج شد و او را در آن سال مردود اعلام کردند . وي دوره متوسطه را در دبيرستان (شريعتي فعلي) گذراند . در اين دوره که با سالهاي آخر حکومت پهلوي مقارن بود با گروه هاي مذهبي آشنا شد و با شرکت در جلسات مذهبي مختلف در زنجان و تبريز و نيز مطالعه کتب مذهبي به ويژه کتابهاي شهيد مطهري بر آگاهي هاي ديني خود افزود .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به مدت سه ماه در دوره اي که از طرف شهيد محمد علي رجايي در دوران وزارت آموزش و پرورش و تربيت مربيان پرورشي برگزار شده بود ، در تبريز شرکت کرد . وي چنان به امام علاقه داشت که خود را آزاد شده امام خميني مي دانست و به اين اعتقادش مي باليد . از اين رو در پي صدرو امام (ره) مبني بر تشکيل نهضت سواد آموزي به همکاري با نهضت سواد آموزي پرداخت . قبل از شکل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، حفظ امنيت شهر بر عهده گروه هاي ضربت بود و وي فعالانه با اين گروه ها همکاري مي کرد .
خرابکاري هاي ضد انقلاب که در کردستان آغاز شد او تصميم گرفت نهضت سواد آموزي را رها کرده و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آيد. در مقابل مخالفت دوستانش ساعتها با آنان درباره اين موضوع بحث و استدلال مي کرد که :
اگر تاکنون با قلم و در عرصه فرهنگي مبارزه مي کرديم ، امروز تکليف فرق مي کند و بايد عملا وارد مبارزه شويم و در کنار آن به امر تعليم و تربيت نيز ادامه دهيم .
پس از عضويت در سپاه و گذراندن دوره آموزش نظامي به مريوان اعزام شد و در آنجا مسئوليت دفاع از يک تپه را به عهده داشت . در اين ماموريت از ناحيه پا مجروح شد و به زنجان باز گشت .
پس از آن در واحد حراست زندان سپاه زنجان مشغول خدمت شد . در مدت خدمت در زندان ، با زندانيان سياسي ، دلسوزانه بر خورد مي کرد و اين رفتار باعث علاقمندي برخي از زندانيان به وي شده بود .
ابوالفضل به مطالعه علاقه بسيار داشت و با وجود مشغله زياد هر گاه فراغتي در منزل يا محل کار مي يافت به مطالعه مي پرداخت . همچنين يک دستگاه پخش صوت واکمن خريده و در محل کار به سخنراني هاي علمي و مذهبي گوش مي داد . در اين اواخر هم بيشتر به تلاوت قرآن گوش مي کرد . در سالهاي اوج فعاليت هاي منافقين در جهت ترور نيروهاي متدين و طرفدار انقلاب ، با به تن کردن لباس سپاه در ملا ء عام که خطر ترور شدن را در بر داشت،حضورمي يافت ، با اين اعتقاد که لباس پاسداري کفن اوست و هميشه بايد آن را بر تن داشته باشد . با لباس پاسداري در بيرون از منزل ظاهر مي شد و اين خطر را به جان مي خريد . او پيوسته خود را براي شهادت آماده مي کرد . وقتي که والدينش از عزيمتش به جبهه اظهار ناراحتي مي کردند در پاسخ مي گفت :
پدرم ،مادرم ،جبهه سفره شهادتي است که به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست ، به بازار خدا مي روم ، خريدار خداست ، چرا نروم ؟
ابوالفضل وقتي از ماموريت مريوان بر گشت ، آقاي محجوب – فرمانده عمليات و آقاي خردمند – فرمانده سپاه زنجان – در صدد بودند تا مسئوليت يکي از واحد ها ي سپاه را به او واگذار کنند ولي او نپذيرفت . همچنين وقتي به او پيشنهاد شد در دوره اي که براي آموزش فرماندهي بود شرکت کند ، چون مي دانست اين دوران طولاني خواهد بود و مانع شرکت او در جبهه مي شود از پذيرش آن خود داري کرد . قبل از عمليات فتح المبين نيز وقتي يک گروهان مستقل از زنجان به جبهه اعزام شد ، زير بار مسئوليت گروهان نرفت و حتي در مصاحبه اي که با نيروهاي اعزامي ، قبل از عمليات ترتيب داده شده بود ، شرکت نکرد .
ابوالفضل در دومين اعزامش به جبهه ، به منطقه عملياتي فتح المبين به شوش رفت . قبل از شروع عمليات فتح المبين فرماندهان رده بالاي لشکر نجف در جلسه اي تصميم گرفتند با طراحي يک عمليات ايذايي ، توجه نيروهاي عراقي را از عمليات اصلي منحرف کنند . قرار بر اين شد که گرداني به فرماندهي اصغر محمديان و دو معاون او اين ماموريت را در محدوده سايت واقع در جبهه رقابيه انجام دهند . از آنجا که فرماندهان پيش بيني مي کردند کسي از نيروهاي شرکت کنند ه در اين عمليات زنده نماند . شهيد اصغر محمديان و دوستانش تصميم گرفتند اين تعداد را از افراد داوطلب جمع آوري کنند ، ابوالفضل پاکداد ، معاون اول فرمانده گردان مذکور بود . از آنجا که منطقه مذکور ، بسيار هموار و عاري از هر گونه جان پناه بود ، نيروها کاملا در تير راس آتش شديد دشمن قرار مي گرفتند . در جريان عمليات ، اصغر محمديان فرمانده گردان در اثر اصابت گلوله دوشکا به پا مجروح شد و از ابوالفضل خواست که هدايت حمله را به عهده بگيرد گردان مذکور ماموريت خود را با موفقيت به انجام رساندند اتما ابوالفضل پاکداد در 5 فروردين 1361 در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد . به علت درگيري شديد در منطقه اجساد شهداي عمليات حدود سه روز بر زمين ماند . پس از پايان موفقيت آميز عمليات فتح المبين و عقب نشيني نيروهاي عراقي ، پيکر او را در آن سوي ميدان مين دشمن يافتند . هميشه مي گفت : يک پاسدار بيش از يازده ماه زنده نمي ماند . او هم خود شاهد صدق اين سخن شد و دقيقا يازده ماه پس از ورود به سپاه به شهادت رسيد . همکاران او در حراست زندانيان سياسي نقل کرده اند که وقتي خبر شهادت وي به زندانيان رسيد ، آنان نيز گريستند . ابوالفضل به هنگام شهادت 21 ساله بود و پيکرش در گلزار شهداي زنجان به خاک سپرده شد .
وصيت نامه او مفقود شده ولي يک صفحه از وصيت نامه اي که در اوايل ورود به سپاه نوشته بود در لابه لاي صحيفه سجاده اش پيدا شد . پدر و مادرش را براي آخرين وداع به ديدار پيکر فرزند بردند . مادرش در کنار جنازه اش نشست و با چشماني اشک بار و سينه اي پر سوز گفت : خداوندا اين قرباني را از ما بپذير .
آنگاه پدر پيرش دست همسرش را گرفت و هر دو با بوسه اي بر پيکر ش از او وداع کردند .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران،1382



خاطرات
جواد پاکداد،برادرشهيد:
عصر بود و ما در اطراف او نشسته بوديم و صحبت مي کرديم چيزي درباره مجروحيتش ابراز نکرد . مادرم پرسيد : پايت چه شده ؟ اما او موضوع صحبت را عوض کرد تا در اين باره مطلبي نگويد.بعد ها از دوستانش شنيديم که پايش مجروح شده است .

پش از شهادتش ياد داشتهايي ديدم که در آن نوشته بود ، فلاني با اسلحه فلان زنداني را زد و من با شخص ضارب بر خورد کرده و به رفتارش اعتراض کردم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : پاکداد , ابوالفضل ,
بازدید : 274
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
يوسفي ,احمد

 

در خانواده اي متوسط در شهرستان زنجان ,ودر سال 1335 ه ش به دنيا آمد. پدرش که دو سال پس از جنگ جهاني دوم به همراه والدينش به زنجان مهاجرت کرده بود به کار آزاد اشتغال داشت و با خانم حوريه صابري تشکيل زندگي مشترک داده بود.
وي در مورد تولد احمد مي گويد:
فرزند اول ما دختر بود بعد از دو سال به پا بوسيي امام رضا به مشهد مقدس رفتيم و از امام رضا خواستم که فرزند پسري به ما عنايت کند که لطف ايشان شامل حال ما شد و صاحب فرزند ذکور شديم.
احمد، دو سال قبل از ورود به مدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگيري قرآن پرداخت. دوره ابتدايي را در مدرسه جعفري زنجان و دوره راهنمايي را در مدرسه خاقاني گذراند. در دوره دبيرستان پس از اتمام سال دوم در سال 1355 ترک تحصيل کرده و به خدمت سربازي رفت. دوره‌ي آموزشي را در کردستان و بقيه خدمت را در هشتپر گذراند. پس از اتمام خدمت سربازي، در دبيرستان شبانه تحصيل را از سر گرفت و تا اخد ديپلم ادامه داد. در سالهاي قبل از انقلاب از طريق شرکت در مجالس مذهبي از جمله جلسات سخنراني شهيد مدني رحمت الله در مسجد ملاکار (ولي عصر فعلي) و همچنين با شنيدن نوارهاي سخنراني با افکار امام خميني آشنا شد. در جريان همين مبارزات مردمي، اعلاميه هاي انقلابي را بين مردم پخش مي کرد. گاهي هم به همراه دوستانش به قم مي رفت و نوارهاي سخنراني حضرت امام را به زنجان مي آورد و توزيع مي کرد. برادرش در اين باره نقل مي کند:
يک بار براي اينکه ساواک از فعاليت وي مطلع نشود، برادر کوچکم حسين را با خودش برد. وقتي از قم بر مي گشتند در چهار راه انقلاب نيروهاي ساواک او و برادرم را مي بينند ولي چون پسر بچه اي همراه او بود، چندان مشکوک نمي شوند و با وجود اينکه ساکش را مي گردند نتوانستند به اعلاميه دست يابند.
در يکي از شبهاي دوران انقلاب، بعد از اقامه نماز مغرب و عشا در مسجد چهل ستون، مردم فرياد الله اکبر سر دادند که موجب يورش سربازان رژيم به مردم و پراکنده شدن آنها شد، ولي احمد و چند تن از دوستانش به هنگام فرار با درهاي بسته مسجد رو به رو شدند و به دام افتادند و مورد ضرب و شتم شديد قرار گرفتند. احمد با سر و صورتي خونين به منزل دختر عمويش رفت و پس از تعويض لباسها و شستشوي خون با ظاهري عادي به منزل بازگشت و در اين مورد صحبتي با خانواده نکرد.
در فعاليتهاي دوران انقلاب در زنجان، احمد نقش مهمي داشت و بزرگترين راهپيمايي زنجان با هدايت و برنامه ريزي وي انجام شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در زنجان، احمد نقش مهمي داشت و بزرگ ترين راهپيمايي زنجان با هدايت و برنامه ريزي وي انجام شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به مدت يک سال به طور افتخاري با سپاه پاسداران انقلاب همکاري داشت. به دنبال صدور فرمان امام مبني بر تشکيل ارتش بيست ميليوني از هر مسجدي نماينده اي معرفي مي شد تا در جلسه توجيهي شرکت کنند. مسئوليت اداره جلسه به عهده احمد بود. يکي از شرکت کنندگان در اين جلسه خانم فخر السادات موسوي بود که اين جلسه و همکاريهاي بعدي زمينه آشنايي و ازدواج آن دو را فراهم آورد.

همسر احمد که در سالهاي بعد نيز به عنوان مسئول بسيج خواهران زنجان با سپاه همکاري داشت در اين باره مي گويد:
من درآن زمان، عضو تشکيلات بسيج زنجان بودم و چون خانمي نبود تا کلاس اسلحه شناسي را بر عهده بگيرد، به ناچار از محضر برادراني چون شهيد اصغر محمديان، شهيد قامت بيات و شهيد احمد يوسفي در امر آموزش بهره مي گرفتيم. ايشان هم مربي نظامي و تاکتيک و تخريب ما بود و هم راهنما و اداره کننده برنامه هاي بسيج.
خانم موسوي به دليل اشتغال به تحصيل در مقابل خواستگاري غيره منتظره خانواده يوسفي پاسخ منفي داد. پدر ايشان نيز که ارتشي بود و از مشکات زندگي با يک نظامي آگاهي داشت. با اين وصلت مخالف بود. ولي پس از مدتي، ويژگي هاي اخلاقي و معنوي احمد آنها را در امر پذيرش اين ازدواج قانع کرد. ازدواج آنان در کمال سادگي با مهريه اي به ميزان مهر السنه حضرت زهرا با هزينه اي حدود يازده هزار تومان، در مجلس شوراي اسلامي و با وکالت آقاي هاشمي رفسنجاني برگزار شد. پس از ازدواج، احمد رسماً به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و با حقوق ماهيانه دو هزار و پانصد تومان زندگي خود را اداره مي کرد. حدود يک سال در منزل استيجاري و پس از آن در منزل سازماني ساکن شدند.
با آغاز جنگ ايران و عراق، احمد يوسفي نيز به عنوان مسئول مهندسي رزمي سپاه زنجان در جبهه و در امر تبليغات جنگ در پشت جبهه فعاليت داشت. از اين رو مسئوليت او اقتضا مي کرد که وقت کمي را صرف امور خانه و خانواده کند.

همسرش در اين باره مي گويد:
اوقات فراغت ايشان بسيار کم بود ولي با وجود اين، اوقات فراغتش را يا صرف مطالعه کتاب، قرآن، ادعيه و... مي کرد و يا به ديدار پدر و مادرم و والدين خودش مي رفتيم و چون فردي مهمان نواز بود اگر مهمان داشتيم در کارهاي خانه به من کمک مي کردند، بدون اينکه من از ايشان خواسته باشم. هر فرصتي که پيدا مي کرد در کمک به من دريغ نمي کرد. بخصوص هر وقت من براي انجام کاري به بيرون مي رفتم دور از چشم من، کارهاي منزل از قبيل شستن ظروف و لباس و خريد را انجام مي داد.
يک بار به او گفتم شما به جبهه مي رويد و ثواب مي کنيد به ما چه مي رسد؟ در پاسخ گفت: اگر شهيد شدم، آن دنيا شفاعتتان مي کنم. همين عامل سبب شده بود که با رضايت کامل ايشان را رهسپار جبهه کنم و با وجودي که شبهايي پيش مي آمد که بي شام، سرم را بر بالين مي گذاشتم ولي هرگز از مشکلات شکايتي نمي کردم و به ياد ندارم از رفتنش احساس و ابراز ناراحتي کرده باشم.
... يک بار که در جبهه حضور داشت، ماه رمضان بود. به من نامه اي نوشت به اين مضمون که دوستان و اقوام و فاميلها را در غياب من براي افطار دعوت کن و در کنار آنها تعدادي از خانواده شهدا را نيز دعوت کن. من نيز چنين کردم، ولي هر کس به خانه مي آمد از نبود احمد ناراحت مي شد و مي گفت: چرا در غياب احمد افطاري داده اي؟ من نيز مي گفتم ايشان خودش چنين تقاضايي کرده است.

در مورد مهمان دوستي احمد، برادرش چنين نقل مي کند:
يک بار که بچه بودم از طرف خيابان فرودگاه به طرف خانه برادرم مي رفتيم. ساعت 11 شب بود. مردي با چهره ي غريبي همراه دو بچه اش در کنار خيابان نشسته بودند. ايشان آنها را دعوت کرد و به منزل برد و از ايشان پذيرايي کرد.
حساسيت در برابر تضييع حق و بيت المال از ويژگي هاي بارز احمد يوسفي بود. در مورد ضايع شدن حقي يا واقع شدن ظلمي از کوره در مي رفت و عکس العمل تندي نشان مي داد. حتي موردي بين ايشان و فرماندهي سپاه ايجاد شد که شايد اگر پاسدارها او را جدا نمي کردند به زد و خورد مي انجاميد. بعد از اين قضيه، خود فرمانده جهت عذر خواهي نزد ايشان آمد و اشتباهش را پذيرفت. در ساير موارد، حساسيت کمتري از خود نشان مي داد و از خانه بيرون مي رفت تا آرام شود.
بهترين خاطره اي که داريم اين است که يک بار پدرم يک ساک آورده بود من ساک را باز کردم. داخل آن تعداد زيادي پيشاني بند و عکس امام و سنجاق سينه بود. به پدرم گفتم که يکي از اين عکس ها را به من بده. گفت: اينها مال بيت المال هستند، بگذار بعدا براي تو مي خرم. يادم مي آيد بعد از مدتي، خود برايم پيشاني بند و دو عکس از امام و دو سنجاق گرفت.
در يک سخنراني در جمع مسئولان تبليغات گردانهاي لشکر 17 علي بن ابيطالب همکاران را به جلوگيري از اسراف و تضييع بيت المال توصيه مي کرد.

نکات مهم و قابل توجه اين سخنراني به اختصار در ذيل مي آيد:
صداقت و سازگاري بين حرف و عمل، به نظر او در درجه اول ارزشهاي تبليغ کننده بود. به علاوه از نظر او، صداقت اقتضا مي کند که براي کشاندن نيروهاي مردمي به جبهه ها، به غلو و دروغ متوسل نشويم و عمليات آتي را عمليات نهايي و تمام کننده کار جنگ جلوه ندهيم بلکه ارائه تصويري واقعي از اوضاع و احوال نظامي، سياسي و اقتصادي کشور براي جلب مشارکت مردم در جبهه کافي است.
خلاقيت و ايجاد تنوع در روشهاي تبليغي، ايجاد زمينه براي مشارکت مردمي در تبليغات، جلوگيري از کشانده شدن مسائل و اختلافات سياسي شهري و کشوري به داخل جبهه ها، بر خورد مناسب و ملايم، جلوگيري از رواج شوخي و بطالت در ميان رزمندگان، توجه به حفظ بيت المال و جلوگيري از اسراف.
احمد به اقتضاي مسئوليتش که بيشتر در قسمت ستادي سپاه خدمت مي کرد، کمتر احتمال شهادت وي مي رفت. از اين رو شايعاتي هم در مورد وي به گوش مي رسيد که علاقه زيادي به پشت ميز نشيني دارد. اما خاطرات اطرافيان از گفته ها و کردارش خلاف اين را مي رساند.

يکي از دوستانش نقل مي کند :
روزي از خيابان سبزه ميدان عبور مي کرديم. ناگهان چشمش به عکس شهيدي افتاد. با تاسف گفت کاش من هم شهيد مي شدم! فردا که جنگ تمام شود نمي توانم جواب فرزندان شهدا را بدهم که بگويند پدر ما در دوره او بود و شهيد شد ولي او زنده است و به زنگي عادي خود ادامه مي دهد.
احمد، يک سال قبل از شهادت، همرزمان شهيد خود را در خواب ديده بود که به وي وعده داده بودند که به زوري به آنان ملحق خواهد شد. وي پس از به انجام رساندن ماموريتي در منطقه فاو به مدت يک هفته به مرخصي رفت و در اين فاصله به همراه خانواده براي زيارت امام رضا رهسپار مشهد شد.

همسر وي در اين باره مي گويد:
هنگام قرائت زيارت‌نامه ديدم که ملتمسانه از آقا طلب شهادت مي کند و زيارت‌نامه اش را بيش از حد طول مي دهد. به دليل سختي ايستادن با بچه اي که در بغل داشتم، خواهش کردم تا زيارت‌نامه را سريع تر تمام کند. در پاسخ گفت: شايد اين آخرين باري باشد که به ديدار و زيارت امام رضا نايل مي شوم، پس اگر امکان دارد اجازه دهيد از فرصت پيش آمده بيشتر فيض ببرم.

يکي از دوستان احمد يوسفي درباره نحوه شهادت وي مي گويد:
پيش از حرکت به منطقه مورد نظر براي نقشه برداري از منطقه، احمد يوسفي و حاج کمال جاننثار در کنار هم بودند. نماز ظهر و عصر را به اصرار حاج کمال، به امامت احمد يوسفي به جا آورديم. وي در مسير حرکت يکي دو کيلو انجير خريد و به بچه ها داد و گفت: از انجير هاي اين دنيا بخوريد، شايد آخرين بار باشد که از انجير دنيا مي خوريد. وقتي به منطقه رسيديم به دسته هاي مختلف تقسيم شديم و به همراه احمد يوسفي و حاج کمال جانثار حرکت مي کردم. در راه گلوله توپي فرود آمد و من نزديک تانکر آب خم شدم تا آبي بنوشم. از آن عزيز خواستم کمي تامل کند تا من هم برسم. در بين اين گفتگو گلوله دوم و سوم آمد. از بين گرد و غبار دو نفر را ديدم که به زمين افتادند. با صداي بلند صدا زدم و از آنها براي حمل اين اجساد کمک خواستم. وقتي دقيق تر شدم ديدم اجساد اين دو عزيز است. جان نثار در جا به شهادت رسيده است و احمد يوسفي هنوز نفس مي کشيد و چون خونريزي مغزي کرده بود، هر بار که مي خواست صحبتي کند دهانش پر از خون مي شد. بلا فاصله وي را به بيمارستان رسانديم، ولي قبل از جراحي به آرامي و بدون هيچ گونه رعشه و حرکتي در اعضاي بدنش، به شهادت رسيد.
به دينسان احمد يوسفي در 6 مهر سال 1365 در ماه محرم در ارتفاعات لاري بانه، به علت اصابت ترکش به تمام بدن به شهادت رسيد و خانواده يوسفي، دومين شهيد خود را به انقلاب اسلامي تقديم کرد. همسر شهيد يوسفي مي گويد:
شهادت احمد بسيار سريع اتفاق افتاد. روز پنجشنبه به زنجان آمد وجمعه به همراه علي (فرزند اول خانواده ) به نماز جمعه رفتند. شنبه به جبهه باز گشت. يکشنبه شهيد شد و دوشنبه جنازه اش را باز گزرداندند و در مزار پايين شهر زنجان به خاک سپرده شد.
او دو فرزند پسر به نام هاي علي و محسن از خود به يادگار گذاشت.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انالله و انا اليه راجعون
با درود بر خاتم پيامبران ، حضرت ختمي مرتبت ، حضرت محمد مصطفي (ص) و درود به امامان شيعه ، مولاي متقيان اميرالمومنين حضرت علي (ع) تا آخرين آنان منجي عالم بشريت دوازدهمين ستاره آسمان ولايت و امامت ،حضرت ولي الله اعظم و نائب بر حق اين بزرگوار حضرت امام خميني که در ادامه راه انبياء عظام و اولياء گرام ما را از منجلاب گمراهي و ضلالت به سوي نور و روشنايي و راه ولايت و امامت رهنمون شد . درود و صلوات و سلام خدا و ملائکه الله به ارواح پاک شهداء باد که با نثار خون خود بشريت را به سوي حق و حقيقت دعوت مي نمايد و سرخي راه انبياء و اولياء خدا را با خون خويش رنگين مي سازد تا انسانهاي غافل از حق و حقيقت به خود آيند و به راه رستگاري و سعادت که همان راه انبياء الهي مي باشد، رهنمون شوند و درود و سلام خدا و ملائکه اله بر رزمندگان اسلام باد که حق و عدالت را با صفير گلوله هاي خويش به تمامي دنيا صادر مي کنند و صداي تکبير ملکوتي آنان جهان و بشريت را که در تاريکي جهل و منجلاب ، فحشاء و فساد غوطه ورند، نورافشاني کرده و راه را از چاه براي انسانها روشن مي کند و نشان ميدهد که راه کدام و چاه کدام است .
خدايا ترا حمد و سپاس مي گويم و بندگي مي کنم و شکرگزار نعمتهاي بي پايانت هستم ، که ما را لياقت دادي و هدايتمان کردي که بنده تو باشم و در راه تو قدم نهيم و در راه پيدا شدن احکام دين تو شهيد شويم.
خدايا به فضلت ما را همچنان در حمايت و هدايت خود گير و از لغزشها و از اطاعت نفس در پناهمان دار تا تو را بنده صالح باشيم. خدايا از تقصيراتم بگذر و قلم عفو بر گناهانم بکش که ميدانم از نفس خود پيروي کرده و به خود ظلم کردم و اميد آن دارم که خدايا تو که درياي کرمت انتها ندارد هرگز اين بنده گناهکار را از در کرمت نراني و همچنانکه نعمتت به تمام جهان مي رسد ، نعمت بخشش گناه را از من روسياه و حقير که بنده ذليل و اضع و گناهکار توام دريغ نفرمايي . اي امت حزب الله امروز روز مبارزه و روز امتحان است . من بر اساس اين بينش «کل يوم عاشورا ، کل ارض کربلا» همواره از زمان کودکي دست در دست پدر عزيزم در تکايا و حسينيه ها و مساجد آرزو داشتم که در راه هدف که اماممان، سرور و سيد شهيدانمان ، امام حسين (ع) رفت و به شهادت رسيد ، من نيز در اين راه و هدف حرکت کنم و اين آرزو امروز به تحقق رسيده است ، زيرا مگر نه اين است که حضرت امام جعفر صادق (ع) فرموده است :
« کل يوم عاشورا ، کل ارض کربلا و کل شهر محرم » همه روزها عاشورا ، همه سرزمينها کربلا و همه ماههاي خدا محر است . خلاصه اينکه در هر ماهي و هر روزي و در هر مکاني اگر کسي حقي را غصب کرده و حق را پوشانده است ، گرفته شود و آن روز و آن ماه و آن مکان کربلا است . زيرا حسين سرورشهيدان براي احقاق حق قيام کرد و به کربلا شتافت و عاشورا را آفريد و اين فکر مگر زيربناي بينش شيعه يعني اين مکتب هميشه پويا را تشکيل نمي دهد که باشد در هر لحظه براي احقاق حق مظلوم و بر عليه ظالم قيام کرد و اگر توانستيم با قيام خود زمينه را براي گرفتن حق مظلوم فراهم آوريم و پرچم شهادت را سندي بر مظلوميت حق و عدالت در جامعه به اهتزار درآوريم تا انسانها آگاهي يابند و قيام کنند و حق و عدالت را در جامعه بر اساس مکتب نوراني قرآن و اسلام در لواي چتر ولايت و امامت پياده نمايند و امروز نيز مگر نه اين است که خميني اين امام مستضعفان و فرزند فاطمه (س) و فرزند حسين (ع) است و اوست که فرياد علي (ع) در گلو و شمشير حسين در دست ، براي پياده شدن حق و گرفتن انتقام خون شهيدان به خون غلطيده است و هميشه در طول تاريخ شيعه قيام کرده و فرياد برآورده است که بايد حکومت الله بر جهان طنين افکن شود و بشريت بر اساس تفکر قرآ فکر کند و حکومت اسلام بر جهان باشد و بس.
شياطين را نبايد در زمين خدا جايي و مکاني براي تشکيل حکومت باشد و بايد که قرآن در بين مسلمين حکومت کند . نه شيطان و نه مظاهر آن مانند آمريکا و ديگر ابرقدرتهاي جنايتکار بر اساس اين بينش است ، امام خميني حسين زمان است و فرزند علي (ع) و فاطمه (س) ، حامي مستتضعفان و پرچمدار توحيد اوست و بر اساس اينکه ايران کربلاي زمان است و ما انسانها در راه انتخاب هستيم که يا با حسين به صحنه شهادت و جنگ بايد شتافت يا با يزيديان بايد رفت تا انسانيت و اسلام را از دست يزيديان نجات داد و يا با يزيديان دست دوستي داد، تا چند صباحي نيز به زندگي پست دنيايي ارزش نهيم و من در اين دو راهي و انتخاب راه سرباز کوچک خميني بودن را انتخاب کردم . شايد خدا از گناهانمان بگذرد و اين خدمتگزاري ناقابل را بپذيرد و لياقت ، شهادت در رکاب حسين زمان را عطا نمايد . خدايا مرا ياري ده تا سربازي فداکار براي امام امت امام خميني (ره) اين حسين زمان بر صحنه کربلاي ايران به وسعت تاريخ باشم. خدايا مرا ياري ده تا لياقت شهيد شدن را در کنار کاروان حسينيان در طول تاريخ را داشته باشيم.
اللهم اسئلک ان تجعل و غاتي في سبيلک تحت رايه نبيک مع اوليائک و اسئلک ان تقتل بي اعدائک و اعداء رسولک . (امام جعفر صادق (ع))
« خداوندا از تو خواهانم که مرگم را شهادت در راه خودت تحت پرچم رسولت و در کنار اوليائت قرار دهي و از تو خواهانم که دشمنان خود و پيامبرت را به دست من نابود گرداني و به شما اي امت مسلمان و هميشه در صحنه کربلاي ايران که به رهبري امام مستضعفان خميني بت شکن قيام کرديد . چند سفارش برادرانه دارم و آن اينکه اي برادران و خواهران عزيز که در اين امتحان و انتخاب شرکت کرديد ، راه را طوري انتخاب کنيد که رضاي خدا و رسول وائمه معصومين سلام الله عليهم در آن باشد . راهي را انتخاب کنيد که ولي الله اعظم در آن باشد و بر شماست اي خواهران و برادران که در اين راه قدم برداريد و از فرامين امام غفلت ننماييد تا به پيروزي نهايي در تحت رهبري اين بزرگ مرد عالم بشريت در اين عصر برسيد و زمينه ساز حکومت جهاني حضرت مهدي (عج) باشيد . همانطوري که امام عزيز گفته اند اين انقلاب را به صاحب اصلي خود بسپاريد که اگر چنين کنيد خدا و رسول خدا و ائمه اطهار از شما راضي خواهند بود و من ميدانم که چنين هستيد و خواهيد بود.
اما چند نکته به روحانيت و سروران جامعه اسلامي ما ، شما ميدانيد که من از اول تحت نظر روحانيون بودم و از درسهاي شما استفاده بسيار برده ام . ما جوانان اميدمان بعد از امام به شماست . بگوييد از اختلاف دور باشيد که به خداي لاشريک قسم در زماني که در شهر بودم هميشه از اين جدايي و اختلاف رنج مي بردم و دشمنان انقلاب و اسلام از اين جدايي خوشحال مي شوند . همانطور که امام فرموده اند اگر شما اختلاف داشته باشد ، جامعه اختلاف خواهد داشت و اين خطر بزرگي براي ما در اين موقعيت است . پس براي حراست اسلام و خون شهيدان و حفظ اين انقلاب ف وحدت کلمه داشته باشد و مردم را زير بال خود بگيريد و هدايت و رهنمون باشيد و خواسته دوم من از شما روحانيون اين است که به جوانان و اين نونهالان اسلام بها دهيد و به درس ديني آنها برسيد و آنها را آموزش اسلامي دهيد و زير بال خود بگيريد و با يک تقصير و لغزش زود از خود نرنجانيد که اين جوانان اميد آينده اسلام هستند و شما مسوولين پرورش فکري آنها هستيد ، اگر غفلت کنيد گرگهاي زيادي در کنار نشسته اند تا از فرصت استفاده کرده و آنها را از راه به در کنند و به انحراف کشند . اگر چنين باشد شما در پيشگاه خدا مسووليد و در جامعه ما خلاءاي بين جوانان به وجود آمده است .
به نيروهاي چاپلوس زياد بهاد ندهيد و نيروها را ارزيابي کنيد که ما جوانان بسيار فداکار داريم که از صحنه کار هستند.
اما برادران پاسدار شما در لشکر حسين ثبت نام کرده ايد که بايد خصوصيات لشکر اسلام را داشته باشيد وصيت مولاي متقيان علي (ع) را بخوانيد و عمل کنيد که عبارت است از قرآن خواندن و نظم در زندگي . با صفاي قلب با همديگر رفتار کنيد و از همديگر بغض و کينه به دل نگيريد که چند صباحي مهمان هم هستيد و بعداً پشيمان نشويد ، وسعت نظر داشته باشد که شما پاسدار اسلام هستيد و بايد با تمام کفر جهاني مبارزه کنيد و به اين زودي از مبارزه خسته نشويد که همين طور هم هست. تمامي مستضعفان منتظر قدوم پربرکت شما هستند تا آنها را از يوغ مستکبران برهانيد و نوراسلام را به آنان برسانيد تا چشمان به گود رفته شان از نور اسلام منور شود و از سياهچالها بيرون آيد و بندگي خدا کنيد که آنوقت است که شما نيز در عبادت آنها شريک خواهيد بود.
خلاصه بشريت به انتظار رسيدن فرج امام زمان (عج) هستند و شما پرچمدار اين نهضت سربازان و پاسداران اين انقلاب بزرگ و بايد بدانيد که چگونه بايد بود و چگونه بايد شد و چگونه بايد راه پيمود تا به اين مقصد اعلي برسيد.
خدايا ما را لياقت شهادت ده تا خون ما سندي براي آزادي مسلمين و مستضعفان باشد و گوش به فرمان امام و پيرو روحانيت اصيل باشيد . خدايا امام زمان (عج) ما را از ما راضي و خشنود گردان و چشم امت اسلام را به نور جمالش منور و بر استکبار جهاني پيروز بگردان.
خدايا ، خدايا رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما.
خدايا ، خدايا مجروحين و معلولين شفا عنايت فرما.
خدايا ، خدايا اسراي اسلام را به آغوش خانواده شان برگردان.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته
احمد يوسفي – 30/11/62


وصيت به خانواده :
پدر و مادر عزيزم ، برادران و خواهران عزيز و گرامي ، شما خود علاقه مرا نسبت به اسلام و مسلمين و به خصوص به اين انقلاب واقف هستيد و ميدانيد که من آگاهانه اين راه انتخاب کردم . اما اين آگاهي و انتخاب من چيزي جدا از شما نيست.
مادر عزيزم که مرا با مسجد ، محراب و عزاداري سرور شهيدان آشنا ساختي ، خداوند عظمت اين اعمال شما را ميداند و اجري بزرگ و عظيم بر شما عطا خواهد کرد و درود بر شما که با آغوش باز فرزندان خود را به جبهه هاي حق عليه باطل فرستايد. درود خدا و ملائکه بر شما انسانهاي صالح که با مفقود شدن برادرم رحمان در معرکه جنگ و نبرد اسلام عليه کفر ، حتي يکبار نيز گريه نکرديد و صبر پيشه نموديد و درود بر شما مادران و پدراني که با افتخار مدال شهادت را بر گردن فرزندان خود آويختيد و اين مدال الهي را به دست آورديد و روز محشر و در محضر حضر فاطمه (س) نشان دهيد و بگوييد اگر حسين تو در کربلا با 72 تن شهيد شد و ما نبوديم که فرزند تو را ياري کنيم ، اکنون فرزندان ما به نداي هل من ناصر ينصرني فرزند تو لبيک گفته و مدال شهادت بر گردن آويخته اند. پس اي مادر واي پدر عزيزم از شهادت فرزندان خودتان ناراحت نباشيد و ميدانم که نخواهيد شد و نيستيد و خود را آماده کنيد تا آن چهار برادر ديگرم را نيز به صحنه پيکار حق عليه باطل فرستيد تا مدال افتخار آفرين شهادت را بر گردن آويزيد . اگر شما سعادت فرزندان خود را ميخواهيد چه سعادتي بالاتر از شهادت در راه خدا از فرزندان خود سراغ داريد؟ که آنها را در اين دنيا و آخرت خوشبخت کند . آيا کدام خوشبختي ها را سراغ داريد که رضاي خدا و رسول خدا در آن باشد ؟ آيا بالاتر از شهادت را سراغ داريد و من ميدانم که شما نيز نظرتان همانند نظر من است . اميدوارم که خداوند بر شما صبر جزيل عنايت فرمايد و اگر برادرم رحمان نيز شهيد شده است که من يقين دارم که شهيد شده است خداوند او را نيز مورد رحمت بي انتهاي خود قرار دهد و به هر دوي ما لياقت دهد تا در بهشت ابدي او و در جوار سرور شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) باشيم . آمين يا رب العالمين.
پدر و مادر عزيزم شما در حق اينجانب زياد متحمل اذيت و زحمت شديد و حق زيادي بر گردنم داريد . اميدوارم که با بزرگواري خود مرا ببخشيد و از تقصيراتم بگذريد و حق خود را بر من حلال کنيد. درود خدا و رسولش بر شما پدر و مادر عزيزم باد.
اما اي برادران عزيزم کاظم ، حسين ، مصطفي اميدوارم شما نيز راهي را برگزينيد که امام حسين (ع) برگزيد و سنگر شهيدان را پر کنيد که ميدانم چنين خواهيد کرد و خداوند نيز به شما توفيق دهد تا موفق و سربلند باشيد. بکوشيد تا درسهاي خود را به نحو احسن بخوانيد و هرگز از خواندن و مطالعه خسته نشويد و قدر پدر و مادر خود را بدانيد و با آنها با مهرباني و خوشرويي رفتار کنيد و رضاي آنها را بدست آوريد که رضاي خداوند در رضاي آنهاست.
و اما تو اين خواهر عزيزم تو نيز ميدانم بسيار علاقمند به سرورشهيدان پايه گذار مکتب شهادت ابا عبدالله الحسين (ع) و اصحاب باوفاي او داري ، در فراق و هجران ما صبر و استقامت بيشتر کن و زينب وار پيام رسان خود شهيدان باش . ميداني حضرت زينب (س) ادامه دهنده راه برادرش حسين (ع) بود .
و شما اين همسر همربان و عزيزم ، فخرالسادات موسوي قلبم مملوم از کلام است براي نوشتن ولي قلمم را ياراي نوشتن نيست . زيرا در مقابل خدمت شما من چه بنويسم و چه بگويم که زبانم قاصر است . اما فقط يادآور مي شود با اينکه ميدانستيد ازدواج با من چه مشکلاتي دارد ، آن را قبول کرديد و امروز بر تو رسالت خون شهدا است که آن را بر گوش خفتگان برساني.
من براي تو کلامي ندارم که بنويسم زيرا که تو خود وظيفه خود را بهتر ميداني فقط از تو سپاسگزاري مي کنم . اميدوارم که حقت را حلال کني و زحماتي که متحمل شدي به خاطر خدا بر من حلال کن . تنها يک سفارش به شما دارم و آن اينکه فرزندمان را خوب تربيت کني و در راه امام حسين (ع) هدايت نمايي و به ايشان بگويي که از شهادت پدرش ناراحت و غمگين نباشد . بلکه افتخار کند و اسلحه پدر را بر دوش گيرد و بر دشمنان اسلام و اين مرز و بوم هجوم برد و تا نابودي استکبار جهاني در روي زمين به مبارزه خود ادامه دهد.
و اي پدر و مادرم عزيزم يک امانتي دارم پيش شما و به شما سفارش مي کنم ، امانتهاي مرا خوب نگهداري کنيد . بالاخص آن سيده بزرگوار را (منظور همسر گرامي شهيد) زيرا او مهمان است برما ، مهماني از خانواده حضرت زهرا (س) و ما بايد در مقابل فاطمه زهرا (س) امانت او را خوب نگهداري کنيم و او را نرنجانيد که ميدانم نمي رنجانيد.
هر طور که خودش مي خواهد با او رفتار نماييد. فرزندش را که هم فرزند فاطمه است و هم فرزند شما بگذاريد پيش خودش باشد و من شرم دارم که سفارش کنم . اما باز هم مي گويم من از او کاملاً راضي هستم که خدا انشاءا... از او راضي باشد . او زحمت فرزند شما را کشيده است و سختي را بر خود خريده است و بر ماست که از امانت حضرت فاطمه زهرا (س) خوب نگهداري کنيم. رضايت اين سيد بزرگوار بر شما واجب است که صفاي قلب او هميشه مرا مي لرزاند.
اميدوارم همچنان که در مورد فرزندان خودتان امانتدار خوبي بوديد و آنها را به خدا هديه کرديد از مهمان خود نيز خوب پذيرايي کنيد و او را از خود نرجانيد و هر کس او را برنجاند مرا رنجانده است و علي (منظور پسرش) نيز که ديگر لازم به سفارش نيست ، البته همه شما و همه عزيزانم را به خدا مي سپارم . از همه برايم حلاليت بطلبيد و اميدوارم که همه آنهايي که بر گردن من حق دارند مرا نه بخاطر خودم بلکه به خاطر خدا ببخشند.
اميد آن دارم که از دعاي خير امام عزيز ، رزمندگان اسلام را فراموش نکنيد و به من نيز دعا کنيد که خدا از تقصيراتم بگذرد. در مورد طلب و بدهکاريهايم بايد بگويم که يک وصيتنامه جداگانه در منزل دارم.
خدايا مرا به فضيلت و کرمت ببخش و بيامرز.
درود بر امام و رزمندگان اسلام. والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته. احمد يوسفي



خاطرات
محمد کاظمي:
شهيد احمد يوسفي يکي از افرادي بودند که سنگ بناي سپاه ناحيه زنجان را نهادند و عضو شوراي سپاه بودند . بينش ايشان نسبت به عملشان خيلي بيشتر بود و من الان هم تعجب ميکنم که در اردوگاه بسيج درس سياسي تدريس مي کردند . معمولاً طراحي اصلي کارهاي سپاه آقاي يوسفي بودند و در تمامي جلسات از آقاي يوسفي استفاده مي کردند . اگر چه فرمانده سپاه هم از نظر معلومات و هم از نظر مقام بالاتر از او بودند اما خط فکري و راهنماييهاي شهيد يوسفي را کاملاً اجرا مي کردند . نشست و برخاست ايشان با افراد ديگر خيلي بزرگوارانه بود .

حسين شاکري:
با شهيد احمد يوسفي در مسجد آشنا شدم و آنچه ما را به هم پيوند مي داد حس خداجويي و عدالت خواهي بود و تاسف از اينکه من نتوانستم با او همراه شده و درون خود را از هر چيز غير خدايي خالي کنم . قبل از انقلاب با شهيد احمد يوسفي و دوستان جهت تظاهرات روز تاسوعا در سال 57 به چند روستا اعلاميه برديم که بعد از غروب در مسيري که جاده فرعي بود ماشين خراب شد و پس از معطلي زياد حدود ساعت يک به روستايي که آشنايي با شهيد يوسفي داشت رسيديم و گرسنه بوديم که ناگهان احمد گفت که بلند شويد و نماز بخوانيد .
بعد از انقلاب ايشان از اولين افرادي بود که هته مرکزي سپاه را تشکيل دادند . حدود سال 60 بود که يکي از وابستگان در منزل ما به ايشان گفت : چرا اينقدر اصرار داري در سپاه خدمت کني ؟ بياييد در نهادهاي ديگر مشغول شويد و ايشان مطرح گردند من به خاطر کسي سپاه را انتخاب نکردم و به خاطر فردي هم از سپاه بيرون بيايم. افسوس که ما اين قبيل بندگان افلاکي را نمي شناختيم . يک روز قبل از عزيمتشان به ماموريت با خانواده شان در منزل ما بودند من سووال کردم با چه کساني به ماموريت مي رويد ؟ ايشان با چندين نفر که معمولاً به ماموريت مي رفتند و همه را بنده هم مي شناختم نامي نبروده فقط ايشان گفتند با حاج کمال (جان نثار) مي رويم بعد وقتي که خبر شهادت ايشان رسيد معلوم شد ، همراه با حاج کمال شهيد شدند.
آيا مل لياقت توفيق خداوندي را خواهيم داشت که قدردان اين شهداء و خانوادهايشان باشيم ، يا لذات دنيوي ما را فريب داده و همه آنها را از ياد برده و در عذاب الهي خواهيم سوخت . از خداوند متعال بخواهيم ما را هدايت فرمايد.



آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بسم ا... الرحمن الرحيم
هرگونه امکانات نظامي را براي راندن و کوباندن خصم فراهم کنيد.
قرآن کريم ، سوه انفال ، آيه 60
وصيت اکيد من به قواي مسلح آن است که همانطور که از مقررات نظام ، عدم دخول نظامي در احزاب و گروهها و جبهه ها است به آن عمل نمايند و قواي مسلح مطلقاً چه نظامي و چه انتظامي و پاسدار بسيج و غير اينها ، در هيچ حزب و گروهي وارد نشده و خود را از بازيهاي سياسي نگه دارند.
امام خميني (ره)
اگر لذت ترک لذت بداني
دگر شهوت نفس لذت نداني
هزاران در از خلق بر خود ببندي
گرت باز باشد ، دري آسماني
سفرهاي علوي کند مرغ جانت
گر از چنبر آز ، بازش رهاني
سعدي
يکي از ماموريتهاي آسماني رسول اکرم (ص) در نشر و تبليغ و ترويج ديانت مقدس اسلام تزکيه نفش و مبارزه با کارهاي خلاف اخلاق بود . دليل مهمي که موجب پيشرفتهاي سريع مسلمانان در صدر اسلام گرديد و مردم عقب افتاده دوران جاهليت در مدت کوتاهي ، خويشتن را از حيضيض ذلت به اوج عظمت و بزرگي رساندند و به سهولت بر قسمت عظيمي از جهان آن روز حکومت و سيادت نمودند و تغييرات عظيمي به وجود آوردند و بر اثر تزکيه نفش و اصلاحاتي بود که با مجاهدت پيگيري حضرت پيغمبر اکرم (ص) و در پرتور تعاليم عاليه اسلام در خلق و خويشان بوجود آمد.
بي شک خوسازي و تزکيه نفس يک عمل انقلابي و اسلامي است ، انقلابي که انسان در کشور وجود خدا به پاي مي دارد و تاثير عملي آن در خارج از وجود انسان همانند خورشيد نورافشاي مي کند ، سردار شهيد احمد يوسفي مجاهده في سبيل الله بود که در اثر تزکيه نفش و مبارزه بي امان با اميال و هوي و هوس و شهوتهاي نفساني ، در جبهه هاي جهاد اکبر و جهاد اصغر يعني جهاد و مبارزه با نفس و جهاد با کفار موفق و سربلند بود . دلير مردي که عشق خاندان عصمت و طهارت وجودش را تسخير کرده و با الهام از فلسفه قيام سرخ حضرت اباعبدالله الحسين (ع) سعادت ابدي را در شهادت در راه خدا مي دانست. سرانجام به آرزوي خود رسيد.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : يوسفي , احمد ,
بازدید : 335
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
رجبي,غلامرضا

 

در روستاي "گوندره" از بخش قيدار در استان زنجان ودر سال 1342 ه ش در خانواده اي کشاورز متولد شد . غلامرضا پيش از رفتن به مدرسه به کمک پدرش در مدت کوتاهي قرائت قرآن را فرا گرفت . روستاي گوندره محل تولد غلامرضا مدرسه نداشت و او با تاخير به مدرسه اي در قيدار رفت و مجبور بود فاصله چند کيلمتري قيدار تا روستا را هر روزه پياده طي کند . او که با شناسنامه برادر متوفايش ثبت نام کرده بود به طور جدي تحصيل خود را دنبال کرد . مادر غلامرضا درباره دوران تحصيل او مي گويد :
بعد از رسيدن به خانه بلافاصله تکاليفش را انجام مي داد . مدير مدرسه اش با توجه به هوش و استعداد او سفارش مي کرد تا بيشتر مواظب باشيم و نگذاريم با کار کردن در خانه وقت او تلف شود . چون دختر نداشتيم ، غلامرضا خانه را تميز مي کرد ؛ ظرف مي شست در نگهداري حيوانات کمک مي کرد .
بعد از آن ، دوره راهنمايي را به پايان برد و پس از دوره راهنمايي براي تحصيل علوم اسلامي ، مدرسه را رها کرد و تحصيلات ديني را در سال 1359 از سر گرفت . مادرش در اين باره مي گويد : غلامرضا به تحصيل علوم حوزوي علاقه داشت و نزد حاج آقا مقدم و آقاي ميرزايي و حاج باب الله به تحصيل پرداخت . غلامرضا در سال 1361 در 19 سالگي تصميم به ازدواج گرفت و با خانم صغري گنج قانلو پيوند زناشويي بست . اوبه مادرش مي گفت :
همه براي ازدواج به دنبال خانواده اي متمول هستند ، اما من از خانواده اي مستضعف همسر انتخاب کرده ام . غلامرضا با همسرش که در روستاي سجاس ساکن بود، توسط دوستي که بعد ها شهيد شد ، آشنا شده بود .
آغاز دوران نامزدي آنها با شهادت برادرش ، عليرضا رجبي همزمان بود .
عليرضا در چهارم فروردين 1361 در جبهه سومار در حالي که در لشکر 88 زرهي ارتش خدمت ميکرد ، به شهادت رسيد و فرزندش محمد را تنها گذاشت . آنها مراسم ازدواج را يک سال به تعويق انداختند و بعد از آن مراسم را به اختصار و به دور از رسوم و سنتهاي جاري بر گزار کردند . مهريه همسرش ده هزار تومان بود .
علاوه بر اين ، غلامرضا مانع شد تا بنا به رسم جاري در روستا براي داماد و عروس پول جمع کنند . بعد از ازدواج بنا به گفته مادرش رابطه خوبي با همسرش داشت و در کارهاي خانه کمک مي کرد . بنا به سفارش برادر شهيدش ، جاي او را پر کرد و نگذاشت تا سنگرش خالي بماند . پدرش حاج علي آقا رجبي هم که پاسدار بود در کردستان در منطقه بانه خدمت مي کرد .
پس از مدتي غلامرضا در سپاه پاسداران شهرستان خدابنده ، مسئوليت اداره اطلاعات تحقيقات وستاد مبارزه با مواد مخدر را بر عهده گرفت . در آن زمان با توجه به موقعيت جغرافيايي منطقه اشرار و ضد انقلاب در آن فعال بودند . قاچاق اسلحه و مواد مخدر از آن سوي مرزهاي بين المللي باعث درگيريهاي زياد مي شد . غلامرضا به عنوان مسئول مبارزه با مواد مخدر روزي باندي را شناسايي کرد و با آنها وارد معامله شد و براي انجام معامله مبلغ صد هزار تومان پول از سپاه منطقه در خواست کرد ، اما اين پول از طرف سپاه تامين نشد در نتيجه فقط رابط باند قاچاقچيان دستگير شد . او همچنين در مسئوليت اداره اطلاعات و تحقيقات توانست طي يک عمليات ، چهل قبضه سلاح را در منطقه خدابنده کشف و ضبط نمايد که در امنيت منطقه بسيار موثر بوده است . غلامرضا پس از شهادت عليرضا ، خيلي به جبهه مي رفت . مدتي در گردان امام حسين مسئوليت تعاون گردان را بر عهده داشت و مدتي هم به عنوان مسئو ل تعاون تيپ مشغول خدمت بود . قابليت هاي رجبي باعث شد که در لشگر 8 نجف اشرف به عضويت شوراي فرماندهي لشکر در آيد و مسئوليت روابط عمومي و تبليغات آن لشگر را بر عهده بگيرد . در همين زمان وصيت نامه اي نوشت .
در عمليات کربلاي 5 در سال 1365 براي فتح نقطه پل استراتژيک نياز به مجموعه اي از نيرو ها بود تا بتوانند با به خطر انداختن جان خود پل را فتح کنند . به همين خاطر فرماندهان اعلام کردند تا براي اين عمليات گردان شهادت طلب با عنوان گردان امام سجاد (ع) تشکيل شود . غلامرضا به عضويت اين گردان در آمد و فرماندهي گروهان يک اين گردان را بر عهده گرفت . گردان شهادت وارد عمل شد ولي در اثر آتش دشمن فرمانده گردان و معاون وي در همان ساعت اوليه نبر د به شهادت رسيدند . براي ادامه عمليات ، غلامرضا مسئوليت عمليات را بر عهده گرفت . با ادامه عمليات ، او در 25 اسفند 1365 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و پا به شهادت رسيد .درحاليکه تلفات زيادي به دشمن وارد کرده بود.
غلامرضا رجبي در هنگام شهادت ، 23 سال داشت . بنا بر وصيتش پيکر او را در کنار آرامگاه برادر شهيدش ، عليرضا رجبي در روستاي گوندره به خاک سپردند .
از شهيد غلامرضا رجبي به هنگام شهادت ، يک دختر دو ساله به نام سميه و پسري يک ساله به نام سلمان به يادگار ماند . 6 ماه پس از شهادت پدر ، پسر دوم او در اواخر شهريور 1366 به دنيا آمد . دو روز بعد از تولد سعيد ، سلمان در اثر حادثه اي دلخراش از دنيا رفت .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر در راه خدا کشته شده و يا بميريد در آن جهان به آمرزش و رحمت خدا نايل شويد و آن بهتر از هر چيز است که در حيات دنيا براي خود فراهم آوريد . (آل عمران ، آيه 156 )
بار الهي ، بار پروردگارا ! رحيما ! چه مي شود از آن چشمه زلال ايمان و تقوا زره اي نيز در قلب اين بنده حقير ريخته و سيراب گرداني ...
پس از حمد و ستايش و ثناي خداوند متعال اينجاب غلامرضا رجبي فرزند علي ، وصيت خويش را چنين آغاز مي کنم . بر دوش خود ديدم از شروع انقلاب اسلامي به اين راه مقدس قدم گذاشته و در سال 1360 با عضويت در سپاه پاسداران فعاليتهاي خود را به صورت گسترده شروع کردم . در جبهه و در پشت جبهه با رهنمودهاي پيامبر گونه رهبرمان با دشمنان انقلاب اسلامي مبارزه کردم .
و اما پدر و مادرم ، برادران و خواهران و خانواده ام ! اگر توفيق خدا شامل شد و در اين راه مقدس که خداوند محبان و دوستانش رابه آنجا مي برد ما را نيز به آنها ملحق و شهادت نصيبم شد ؛ اولا ناراحتي به خود راه ندهيد ، خوشحال شده و بخنديد. افتخار کنيد. ثانيا براي ختم مراسم زياد خرجي ندهيد و مخارج را تقديم جبهه کنيد . ثانيا جنازه ام اگر به دستتان رسيد روي تابوت را باز بگذاريد تا دنيا پرستان بدانند از اين جهان چيزي نمي شود برد ..
با هر قطره خون خودم مين خواهم ساخت و زير تانکهاي دشمن خواهم گذاشت .
و اما همسرم ! از سلمان يک سلمان فارسي بساز و به او راه شهادت و سلحشوري آموز . او را طوري تربيت کن که تداوم بخش راه پدرش باشد و سميه را نيز مثل شير زنان تربيت کن .اي ملت عزيز و امت دلاور ! شما نيز پيرو امام بوده و او را تنها نگذاريد.
در آخر سخنم با همسنگران و عزيزان پاسدار است. برادران !پاسداري شغل نيست، مقام نيست ،حب نفس نيست ، پاسداري قبول فرهنگ شهادت است تحت لواي ولايت فقيه. اين فرهنگ را خوب حافظ باشيد .
امام را سر مشق قرار دهيد و از تفرقه و نفاق دوري ورزيد . همانا امام فرموده مادامي که ايمان در قلب شما تپيد پيروزيد،ان شا الله .
در آخر از همگان مي خواهم مرا حلال کنند . غلامرضا رجبي



خاطرات
پدرشهيد:
در جبهه بودم که خبر آوردند که غلامرضا زخمي شده است . به همراه شخص ديگري به راه افتادم و به خانه آمدم . مرا به سپاه خواستند و جنازه را به من نشان دادند .در عمليات کربلاي 5 در ميان آب شهيد شده بود و بدنش پر از گل و لاي بود ؛ خيلي طول کشيد تا تميز شود .

مادر شهيد :
آخرين بار او را جلوي سپاه او را ديدم . در حال عزيمت به جبهه بود و براي بدرقه او رفته بودم . به غلامرضا گفتم : بيا دورت بگردم . گفت : مادر اين حرف ها را نزن ، ضد انقلاب خوشحال مي شود ، برو خدا را شکر کن . من اين دفعه که مي روم شهيد خواهم شد . مادر ! با چشم باز مي روم و شهيد خواهم شد . به منزل بر گشتم و به همسرم گفتم : غلامرضا رفت و خيلي ناراحت هستم . همسرش هم گفت: من هم همين طور ، پيش از اين ، موقع رفتن سميه را نمي بوسيد ولي اين بار از وسط راه بر گشت و صورت سميه را بوسيد و رفت .دوازده روز گذشت و پانزده روز مانده به عيد خبر شهادتش را آوردند .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : رجبي , غلامرضا ,
بازدید : 295
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
مولايي,عليرضا

 

در خانواده‌اي رشد يافته كه پدر دلاورش رزمنده‌اي متهور در جبهه‌هاي حق عليه باطل بود و برادر رشيدش همسنگر و همرزم او در مبارزه با ظلم و كفر جهاني .
  سال 1344 ه ش در شهر زنجان متولد شد و بعد از گذراندن دورة ابتدايي و راهنمايي تا سال دوم دبيرستان كه مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي بود، در سال 59 با فرمان امام خميني رحمه الله عليه وارد بسيج مستضعفين و در سال 60 عضو نيمه‌فعال سپاه شد. اولين اعزامشان به جبهه جنوب جزيرة مينوي آبادان بود كه اكثر نيروهاي زنجان در آنجا بودند. از شروع جنگ تا سال 65 در مجموع 5 سال در جبهه بود. اولين اعزام او جزيرة مينو در آبادان بود. بعد از آن در تمام عمليات از شروع عمليات بيت المقدس تا نزديكي عمليات كربلاي 4 حضور داشتند.
برادرش خليل مولايي از او اينگونه مي گويد:
در هر عملياتي بايد حتماً شركت مي‌كرد، حتي يك روز يادم هست كه عمليات بدر شروع شده بود. فقط مارش حمله را شنيديم،‌ مقابل مسجد دستغيب بوديم و بمباران و حمله به شهر بغداد را از راديو اعلام مي‌كردند. همان روز شهيد بسطاميان و خدا حفظش كند، منصور عزتي و شهيد علي رضا با هم قرار گذاشتند كه به جبهه بروند. من گفتم: من هم مي‌آيم. به من گفتند فردا مي‌رويم. مرا جا گذاشتند و همان روز رفته بودند و خودشان را تا به خرم‌آّباد رسانيده و 3 هزار تومان به يك ماشين سواري داده بودند تا آنها را به جنوب برساند،‌ در حالي كه با اتوبوس نفري پنجاه تومان در سال 1363 بود.
به نظر خودم يك دوست بوديم،‌ نه برادر، من از او كوچكتر بودم و هميشه تلاش مي‌كرد كه مرا از خودش راضي نگه دارد. در جبهه جنگ بين نيروها و بنده اصلاً فرقي قايل نبود، حتي بعد از عمليات والفجر 8 خط تثبيت‌ نشده بود. ما در خط بوديم، حاج جمال پرستار فرماندة گردان با بي‌سيم به او گفت: برادرت ، خليل آمده،‌ مي خواهد شما را ببيند. من خيلي خوشحال شدم و گفتم كه برادرم آمده به من سر بزند. وقتي من بلند شدم او را ببوسم، راضي نشد كه فرقي بين بچه‌ها در خط مقدم و من بگذارد. و مي‌دانم او هم مي‌خواست مرا از نزديك ببيند و چقدر بر نفسش غلبه كرد تا بين من و ديگران فرقي قايل نشود. موقع رفتن گفتم علي آقا كجا مي‌روي، با شوخي گفت دنبال يك تركش مي‌گردم. مي‌بيني دست خالي آمده‌ام و خسته شده‌ام، تا خط با لباس فرم بدون سلاح آمده بود. خداحافظي كرد و رفت و از چهره‌اش معلوم بود كه بالاخره شهيد مي‌شود و ناخودآگاه منتظر شهادتش بوديم و بالاخره در عمليات بيت المقدس از ناحية فك زخمي شد و يك سال تمام دهانش بسته بود و پزشكان با وسيلة طبي فك علي رضا را بسته بودند و يكسال و نيم فقط مايعات،‌ آن هم به وسيلة يك شيلنگ نازك مي‌خورد. آن قدر روحية قوي داشت و هر چند ناراحت بود و ما هم مي‌فهميديم، اما اصلاً ابراز ناراحتي نمي‌كرد و با وجود اين كه زخمش درد داشت و نمي‌توانست غذاي كافي بخورد،‌ ولي اظهار ناراحتي نكرد. هميشه روحية شادابي را حفظ مي‌كرد تا نكند مادر يا پدرم ناراحت شوند. بعد از آن در عمليات محرم از ناحية شكم شديداً مجروح شده بود كه 8 تا 9 ماه خميده خميده راه مي‌رفت تا بخيه‌هاي شكم جوش بخورد. آن قدر روحية بالايي داشت كه حساب ندارد. در عمليات خيبر كه در جزيرة مجنون جريان داشت، من وقتي به خط رسيدم، ديدم كه علي رضا با همرزمانش راه را براي تانك‌هاي عراقي مسدود كرده‌اند تا تانك‌ها جلو نيايند. شهيد حسن باقري شهيد شده بود، علي رضا فرماندة گردان ولي عصر شده بود و شهيد زين الدين با بي‌سيم گفت: علي رضا ما شما را به حساب شهيد گذاشته‌ايم،‌ لااقل جاده را قطع كنيد تا عراق پيشروي نكند. دشمن به حدي پيشروي كرده بود كه با تانك‌هاي تي 72- نه آر پي‌ جي كارگر بود و نه سلاحي ديگر، كه در آن موقعيت تنها سلاح سنگين آر پي جي بود. علي پشت بي‌سيم گفت: آقا مهدي مختاري، هر كار مي‌تواني انجام بده و جاده را از پشت ببند. ما به كمك خدا اينجا مي‌مانيم. سپس رو به من كرد و گفت: خليل نارنجك داري؟ گفتم نه، دو تا نارنجك انداخت و من از او دور شدم. لحظة بعد يكي از بچه‌ها به نام سعيد مقدم زخمي شده بود، او را به پشت جبهه منتقل مي‌كرديم كه يك گلولة توپ افتاد و من هم زخمي شدم. علي رضا گفت تو برو پشت، من بلافاصله برگشتم و در پشت كانال نشسته بودم، ناگهان ديدم كه چشمان پاسداري را بسته‌اند و با خود مي‌برند. ديدم كه برادرم علي رضا است، به همراه دو بسيجي كه به او كمك مي‌كردند، مي‌آمد. علي را از دست دو بسيجي گرفتم و دو برادر بسيجي به خط برگشتند. در آن لحظه من پي به روحية شكست‌ناپذير او براي بار ديگر پي بردم. تانك‌هاي دشمن در آن لحظه كه هرگز فراموش نمي‌كنم، كاملاً بر ما مسلط بودند. تانك‌هاي دشمن با دوشكا ما را مورد هدف قرار داده بودند و گلوله‌هاي آن زير پاي ما مي‌خورد. وقتي توپ‌ها به زمين اثابت مي‌كرد و باي اين كه علي زخمي بود و جايي را نمي‌ديد و دستش هم از ناحية مچ شكسته بود. پاي‌مان را به او قلاب مي‌كرديم و هر دو مي‌افتاديم و بر روي زمين مي‌خوابيديم. اين عمل بيست بار تكرار شد، ولي او با آن دست شكسته اصلاً نشد چيزي بگويد و ابراز ناراحتي كند، هيچ چيزي نگفت. ما 7 الي 8 كيلومتر پياده آمديم تا رسيديم به بالگردخودي كه هواپيماي عراقي آن را تعقيب كرده بودودر كنار جاده متوقف شده بود. جايي نبود،‌ علي در پشت تويوتا بود. در آن لحظه ديدم علي استفراغ خوني مي‌كند، خلبان وقتي ديد حال علي وخيم است و از دو چشم هم نابينا شده ، آمد و عده‌اي را پياده كرد و علي را با هزار مكافات به اهواز رسانيدم. در اهواز وقتي دكتر چشمانش را باز كرد، خون از يك چشم فوران كرد و گفت يك چشم نابينا شده، با اين وجود كه چهار ساعت يا بيشتر طول كشيد تا او را به پشت خط برسانيم، يك بار هم از او نشنيدم كه بگويد بازو يا چشمانم درد مي‌كند. با حفظ روحيه بالا او را به بيمارستان رسانيدم.
كادر سپاهي گردان ولي‌عصر به جبهه مي‌رفتند، هر دو لباس پوشيدم. البته علي با حاج آقا كلامي قرار داشت كه با هم بروند و من هم پشت سر ايشان رفتم و سوار اتوبوس شديم. با مصطفي حميدي صحبت مي‌كردم كه در اين عمليات آخر و عاقبت‌مان چه خواهد شد؟ با شوخي با هم صحبت مي‌كرديم. به منطقه رفتيم من در گردان المهدي بودم و آنها (علي و دوستانش در گردان امام حسين كه علي رضا تازه آن را تحويل گرفته بود) چند روز قبل از شهادت او را نديدم و شنيدم كه علي در خواب ديده (همان شب اعزام) اين خواب را دو ساعت قبل از شهادتش به آقاي رحمت رضايي بازگو مي‌كند. در لشكر عاشورا وقتي علي براي آوردن وسايل شخصي خودش با ماشين تويوتا به همراه آقاي رحمت رضايي به گردان ولي‌ عصر مي‌رفته، مي‌گفتند: يك باغ سرسبز و خرمي را ديدم، پر از درختان انار و سه شهيد بزرگوار، اشتري، احدي و رستمخاني زير ساية درختان انار نشسته و علي به آنها سلام مي‌دهد و آنها مي‌گويند علي چرا پيش ما نمي‌آيي؟ ما دلتنگ تو هستيم، بيا.
اين خواب طولاني بود، من الان فراموشم شده و اين جمله در خاطرم مانده است.
علي رضا به گردان امام حسين آمده بود تا نماز ظهر را اقامه كند و هواپيماهاي عراقي لشكر عاشورا را بمباران مي‌كردند. علي رضا چون فرماندة گردان بود و نيروهايش پراكنده بودند، از محل نماز خارج شده و گردان حضرت ابوافضل را عراقي‌ها شديداً بمباران كرده بودند. در همان زمان علي‌ رضا با موتور سيكلت به طرف گردان حضرت ابوالفضل مي‌رفته كه ناخودآگاه از رفتن منصرف و پياده مي‌شود. از طرف ديگر يكي از بسيجيان در اثر بمباران گردان امام حسين (ع) توسط عراق به شدت مجروح مي‌شود و علي او را در آغوش كشيده تا او را به بيمارستان برساند. هواپيماهاي عراقي دوباره حمله مي‌كنند و نيروها به سنگرها مي‌روند، ولي شهيد علي رضا و آن بسيجي كه علي رضا او را در آغوش داشت، در زير بمباران مي مانند و يكي از دوستان به نام شهيد مصطفي پيش‌قدم كه معاون گردان نيز بود، تعريف مي‌كرد : علي رضا براي اين كه بسيجي را در زير بمباران رها نكند و آسيب بيشتري نبيند، همچنان در آغوش داشته و خودش شهيد مي‌شود و شكر خدا آن بسيجي سالم مانده بود.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد



وصيت‌نامه
بر حسب وظيفه شرعي كه بر عهدة‌ هر فرد مومن و مسلمان است كه بايد قبل از مرگ وصيت كند، چند جمله‌ را اين بندة عاصي محتاج به رحمه خالق عالم من باب وصيت ذكر مي‌كنم. در حالت صحت و سلامتي بدن با اختيار و عقل وصيت مي‌كنم.
بسم الله الرحمن الرحيم
الهي قلبي محجوب و نفسي معيوب و عقلي مغلوب و هوايي غالب و طاعتي قليل و معصيتي كثير و لساني مقر به ذنوب و كيف حيلتي يا ستار العيوب و يا علام الغيوب و يا كاشف الكروب اغفر ذنوبي كلها به حرمت محمد و آل محمد يا غفار يا غفار يا غفار.
خدايا،‌ بارالها قلبم را حجاب‌هاي معصيت گرفته، خدايا لايه‌اي از حجاب غفلت قلبم را گرفته، خدايا عقلم مغلوب و طاعتم خيلي كم و عوضش معصيت بيشتر شده . خدايا گناه زياد مي‌كنيم. خدايا، خدايا ببخش، خدايا ببخش، خدايا ببخش كه اگر تو نبخشي چه كسي را ياراي كمك به من خواهد بود. خدايا گناهانم بسيار زياد و بس بزرگ است، خدايا هر چند گناه زياد كردم، خدايا خود اعتراف مي‌كنم گناهان زيادي دارم، ولي باز فكر مي‌كنم كه درگه لطف و كرم و بخشش تو وسيع‌تر و بزرگتر از آن است كه به عقل بيايد و هرگز از درگه تو نا اميد نيستم. خدايا مي‌دانم كه غياث المستغيثيني. ميدانم كه ارحم الراحميني. مگر خدايا خود نگفتي كه زود راضي مي‌شوي؟ خدايا مگر تو سريع الرضا نيستي؟ خدايا تو را شكر و سپاس كه اين همه نعمت را كه من سزاوارش نبودم، به ما و من ارزاني داشتي.
خدايا من گنه كردم، ولي تو در عوض نعمتت را بيش از پيش ارزاني داشتي، خدايا عالم محضر تو است و من در محضر تو گناه كردم، ولي تو به جاي اين كه مرا معذب گرداني، از عيب‌هايم چشم‌پوشي كردي. خدايا مرا ببخش از اين كه غيبت كردم و از ديگران بدي گفتم و خودم را نيك جلوه دادم. خدايا ببخش از اين كه براي برتري خودم ديگران را خوار و سبك شمردم. خدايا ببخش از اين كه تعهدهايي را كه با تو داشتم، شكستم. از اين كه همواره از ديگران عيب‌جويي و نكوهش كردم و عيب خود را فراموش كردم، از اين كه سخناني را گفتم و بدان عمل نكردم. خدايا ببخش از اين كه ديگران را مسخره و تحقير كردم تا اشتباهات خودم پوشانده شود. خدايا ببخش از اين كه قول دادم، اما خلاف قول خود عمل كردم، خدايا ببخش از اين كه براي پياده كردن قوانين نماز در جامعه سستي نمودم، خدايا ببخش از اين كه حركت شب و رزو سبب رشد و پندگيري من نشد. ببخش از اين كه كارهايي را براي رياست‌طلبي و شهرت‌طلبي انجام داده‌ام. از اين كه در كارها تنها خود را محور قرار دادم نه خدا را، از اين كه سنجيده و حساب‌شده و با فكر سخن نگفتم. از اين كه خدا گمان‌هاي بي‌مورد و بد به ديگران بستم، از اين كه از انجام عمل حق خودداري كردم، به خاطر اين كه به ضرر خود و پدر و مادرم و يا ديگران بود. خدايا ببخش كه به راستي اگر تو نبخشي چه كس را ياراي بخشش گناهان من خواهد بود،‌ خدايا ببخش، ببخش، ببخش كه اگر تو نبخشي سزاوارم در جهنمت بسوزم. خدايا در دنيا پيش اين موجودات خاكي تو راضي نشدي آبرويم بريزد، ولي در روز محشر در جايي كه پيامبران، امامان، ائمه، شهدا، صالحين و مقربين درگاهت حضور دارند، خدا چه طور راضي مي‌شوي كه پيش آن مقربين الهي آبرويم بريزد؟ خدايا تو را شاهد مي‌گيرم و به ذات مقدست سوگند مي‌خورم كه تو را نه به خاطر ترس از جهنمت و نه به خاطر رفتن به بهشت مي‌پرستم، بلكه تو را فقط و فقط تو را به خاطر خودت مي‌پرستم و فقط شكر نعمت‌هايت را بجا مي‌آوردم كه در اين امر نيز وظيفه را انجام نداده‌ام. خدايا شكر تو را كه توفقيم دادي كه بتوانم در راهي قدم بردارم كه در نهايت به تو منتهي شود، هر چند نتوانسته‌ام حتي قدم هاي اول را نيز بردارم. مرا همين بس كه توانستم در اين راه قدم بگذارم. خدايا در مقابل اين رحمت و لطف تو در مقابل نعمت‌هاي بيكران تو من كه چيزي از خود ندارم تا در راه تو فدا كنم.
به جبهه مي‌روم، جايي كه بايد با وضو وارد و با كفن خارج شد، چون مقدس است و در آنجا با دشمنان اسلام و قرآن و خداوند مي‌ستيزم، نه، نه، نه اول با خودم مي‌جنگم، اول با نفس خود مي‌جنگم، آن قدر مي‌جنگم تا غول نفس و هواي نفساني خود را به زانو در بياورم، چرا كه اگر خود را نساخته باشم، مسلماً نمي‌توانم ديگران را بسازم. در كنار جهاد اكبر، جهاد اصغر نيز مي‌كنم. آن قدر با دشمنان دروني و بيروني مي‌جنگم و مي‌ستيزم تا پوزة آنها را به خاك ذلت و خواري بمالم و با ريختن خود خود گناهان خود را و اين غده‌هاي چركين را كه سراسر وجودم را گرفته و باعث دوريم از ديگران شده، از خود مي‌زدايم، زيرا وقتي به خودم فكر مي‌كنم و به اعمال خود مي‌نگرم، احساس مي‌كنم كه چيزي نمي‌تواند گناهانم را پاك كند، جز خونم. مي گويند اسلام به اين خون‌ها احتياج دارد و اسلام با اين خون‌ها آبياري مي‌شود، ولي من مي‌گويم قبل از اسلام ما خود بيشتر به اين خون‌ها احتياج داريم، زيرا بايد خود را در خون بشوييم. خدايا تو گواهي كه آن قدر روسياهم كه فكر مي‌كنم بايد در خون خودم غوطه‌ور شوم و خود رادر آن بشويم تا پاك شوم. بارالها از چه سخن بگويم، كدام يك از داغ‌هايي را كه در سينه دارم، بازگو كنم؟ از كارشكني عده‌اي سودجو كه خود را به زور با انقلاب هماهنگ كرده و در پست‌هاي حساس اداري قرار گرفته و آگاهانه يا ناآگاهانه تيشه به ريشة اسلام مي‌زنند بگويم يا از داغ شهيدان عزيز كه هر روز خبر عده‌ي از آنها را براي‌مان مي‌آورند؟ خداي اگر بخواهي ما را عذاب دنيوي دهي، چه عذابي بهتر از اين كه هر روز شاهد تشييع جنازه و به خاك سپردن عزيزترين و فداكارترين سربازان امام زمان (ع) و برادران شهيدمان باشيم؟ آن قدر از ياد و هدف شهدا غافل شده‌ايم و مسئله براي‌مان عادي شده است كه ديگر اين شهادت‌ها براي‌مان معمولي شده است. رسالت خود را در اين ديده‌ايم كه چند شعار در تشييع جنازه بدهيم و بعد از دفن بگويي براي شادي شهيد نوگذشته صلوات و بعد به دنبال خانه و زندگي خود برميگرديم، نه، نه، نه هرگز،‌ اگر صرفاً مسئوليت ما به همين محدود باشد، بايد بدانيم كه اشتباه مي‌كنيم. بدانيم كه از راه منحرف شده‌ايم. برادران عزيز پاسدار، برادران عزيز اسلام، سعي كنيم راه شهدا را ادامه دهيم، در اين راه دلسرد نشويم و با شهادت‌ها خود را بسازيم، ولي اگر اين شهادت‌ها در ما اثر نگذاشت، بدانيم كه ديگر به پرتگاه سقوط خيلي نزديك شده‌ايم، نزديك‌تر از آنجايي كه فكرش را نيز بكنيم. كمي به خود آييم و ببينيم در چه عصري و در چه سرزميني و با چه نامي و با چه مقامي و در چه لباس و در تحت چه لوايي زندگي مي‌كنيم. آيا فقط با پوشيدن لباس سبز و زدن آرم بر سينه ديگر همة كارها سر و سامان مي‌يابد و ما در پيش خدا و مردم عزت و مقام پيدا مي‌كنيم؟ نه اگر چنين فكر مي‌كنيم بايد بدانيم كه سخت در اشتباه هستيم و همواره بايد به اين فكر كنيم كه اين مقام و مرتبه و اين عزت و شكوه از كجا به ما رسيده، آيا همان ثمرة خون شهدا نيست كه ما آن را تصاحب كرده‌ايم؟ آيا اين لباس همان لباس پاره پاره و غرقه به خون پاسداران اسلام نيست؟ آيا اين لباس لباس قامت‌ها نيست، لباس سهراب‌ها نيست؟ كه ما به تن داريم؟ آيا اگر با پوشيدن اين لباس و تصاحب آن مقام و مرتبه اگر نتوانيم اهداف شهدا را پيدا كنيم، چه جوابي در آخرت براي خدا و شهدا داريم؟ آيا هرگز از خود پرسيده‌ايم كه چرا امام مي‌گويد «اي كاش من هم يك پاسدار بودم»؟ آيا وسايل و امكانات نبود؟‌ از اين كه امام هم مثل من و شما عضو سپاه باشد، لباس بپوشد و . . . وجود نداشت؟ چرا؟ چرا؟ پس بدانيم كه هدف امام از اين سخن اين است كه اي عزيزان من منصب پاسداري يك مصب شريف و مقدس است و سعي كنيد كه خداي ناكرده آن را خدشه‌دار نكنيد. برادران پاسدار ما بايد بدانيم كه ارزش و مقام پاسداري به حدي بزرگ و مقدس است كه امام امت نيز به حال ما پاسداران غبطه مي‌خورد. ما كه نه، يعني آن پاسدار واقعي اسلام غبطه مي‌خورد، پس همين لباس و همين مقامي كه چنين ارزش دارد آيا نياز به حراست و حفاظت شديد ندارد؟ چرا، حتماً‌ دارد، پس بكوشيم تا پاسداران اين مقام منصب الهي كه نصيب همه كس نمي‌شود باشيم. از درگاه خداوندي كه رحمان و رحيم است، نا اميد نمي‌شود، هيچ گاه از شفاعت شهدا نا اميد نيستم، هرچند بنده رو سياهم و گنهكار و پستم، ولي آنقدر در بخشش و لطف و كرم خدا را مي‌زنم، آن قدر آن در را مي‌‌كوبم تا در را به روي ما نيز باز نمايند، زيرا خداوند سريع‌ الرضا است، زود راضي مي‌شود. مي‌خواستم چند كلام ناقص با مردم، با امت شهيدپرور بگويم، هر چند لايقش نيستم. مي‌خواهم بگويم اي امت شهيد‌پرور، اي امت حزب الله آگاه باشيد خط امام همان خط پيامبر و امامان است. اي كساني كه مي گفتيد اي كاش در كربلا بوديم و در كنار امام حسين شمشير مي‌زديم و شهيد مي‌شديم، بدانيد كه خداوند كربلايي ديگر آفريده حسيني ديگر از فرزندان پاك حسين (ع) قرار داده و يزيدي پليدتر از يزيد كربلا وجود دارد. خداوند خواسته‌هاي شما را اجابت نموده و الان مي‌گويد اين گوي و اين ميدان، زيرا حسين دين خدا را ياري مي‌كرد، شهداي ما، رزمندگان اسلام نيز دين خدا را ياري مي‌نمايند و خداوند به كساني كه دين خدا را ياري مي‌كنند، وعدة پيروزي داده است، زيرا مي‌فرمايد «ان تنصرالله ينصركم و تثبت لكم اقدامكم». اي امت اسلام قدر امام امت را بدانيم و خداي نكرده نشود روزي كه ما اهل كوفه شويم و امام را تنها بگذاريم . . .
سخني نيز با پدر و مادرم دارم و آن اين است كه استوار باشيد چون كوه، در مقابل مصايب و در مقابل مشكلات و مصيبت‌هاي وارده مقاومت كنيد. خدا را شكر كنيد و سپاس بگوييد، زيرا هر چه داريم از خدا داريم. اگر فرزندي را از دست داده‌ايد، فرزند كه مال شما نبود، فرزند كه براي شما نبود و براي شما خلق نشده بود، امانتي بود كه خدا نزد شما گذارده بود تا بتوانيد يك امانت‌دار خوبي براي خدا باشيد و بتوانيد آن امانت را صحيح و سالم به صاحبش تحويل دهيد. خدا را شكر كنيد كه فرزند شما سرش به سر چوبة دار نرفت، خدا را شكر كنيد كه فرزند شما به نام منافق، به نام ضد انقلاب در زندان‌ها نيفتاد، خدا را شكر كن كه بجاي اين در زندان به ملاقات پسرت بيايي، در بيمارستان‌ها به ملاقات فرزندت آمد، خدا را شكر كن كه فرزندي را تحويل جامعه دادي و شير حلالي دادي كه توانست اگر زندگيش موثر نباشد، مرگش براي اسلام باشد. خدا را شكر كنيد و بگوييد خدايا رضا به رضائك، خدايا رضا به رضائك خدايا رضا به رضائك، خدايا راضيم به رضاي تو و هر پيشامدي كه از پيش تو بياييد، استقبال مي كنم. پدر و مادرم اميدوارم كه مرا ببخشيد، زيرا زحمتم را كشيديد تا بتوانيد مرا بزرگ كنيد و حاصل زحمات خود را ببينيد. پدر و مادر عزيزم اگر نتوانستم فرزند خوبي براي شما باشم، به اين خاطر بود كه مي‌خواستم پاسدار خوبي براي اسلام باشم و اگر به شما خدمتي نكردم، مي‌خواستم خدمتي براي اسلام بكنم. اميدوارم مرگم خدمتي براي اسلام بشود. من فكر مي‌كنم كه همة پدر و مادرها آرزويشان اين است كه فرزندانشان در نهايت سعادت‌مند و خوشبخت شوند، خوب چه سعادتي بهتر از ديدار شهدا؟ چه سعادتي بهتر از ديدار امام حسين (ع)؟‌ چه سعادتي بهتر از ديدن پيامبر اكرم؟ چه سعادتي بهتر از اين كه در جمع سفره آنها باشيم و از خوان نعمت‌هاي خداوند بهرمند شويم؟‌ چه سعادتي بهتر از اين كه در نهايت رسيدن به لقا الله است؟ مادرم هرگز اين فكرها را نكن كه فرزندم تباه شد يا زود مرگش فرا رسيد، زيرا «انا لله و انا اليه راجعون»، از طرف او آمديم و به طرف او خواهيم رفت، همه دير يا زود خواهند رفت. من شهادت را جز سعادت نمي‌دانم، زيرا آرزو داشتم به مرگ طبيعي نميرم، خدايا تو خود گواهي كه آرزويم اين بود كه به شهادت بميرم و در نهايت به ياد گفته‌هاي رهبر كبير انقلابم اين قلب تپندة امت اسلام، اين فروغ چشم‌هاي مسلمانان مي‌افتم كه مي‌فرمايد قلب‌ها به اميد شهادت مي‌تپد، اميدوارم قلبي بدون شهادت از كار نيفتد. خدايا، بارالها تو خود بهتر مي‌داني، تو به دل‌هاي‌مان آگاهي كه ما به شهادت اميد زيادي داريم. اميد داريم كه شايد با شهادت بتوانيم براي خود توشه‌اي جمع كنيم، زيرا در دنيا كه نتوانستيم كار كنيم و براي خود چيزي جمع كنيم. خدايا ما به شهات اميد زيادي داريم، خدايا ما را نااميد نكن، يا ارحم الراحمين، يا احكم الحاكمين. و بعد به برادرم خليل و خواهرانم وصيت مي‌كنم به تقوي و پرهيز از گناه و عفت و پاكدامني و مودت و دوستي با هم و حفظ ناموس آنها كه اگر رعايت حجاب اسلامي را نكنند، مورد نفرين خداوند و مورد نفرين شهدا واقع مي‌شوند. اقامة نماز در اوقات خود و ساير واجبات شرعيه و اين كه حقير را در حالي از دعاهاي خير و طلب مغفرت و رحمت فراموش نكنند و آنها را به خدا مي سپارم و از كساني كه در حق آنها بدي كرده‌ام، عاجزانه و ملتمسانه مي‌خواهم به خاطر رضاي خدا و به بزرگي و مردانگي خودشان مرا عفو كنند و اگر من از كسي خداي ناكرده بدي ديده باشم، همه را حلال مي‌كنم. نمازم را آيت ا... موسوي امام جمعة محبوب زنجان بخواند و هر جا مادرم صلاح بداند مرا دفن نمايند. يك سال نماز قضا دارم كه آن را برادرم خليل و يا ديگران بجا بياورند و از وي مي‌خواهم كه سنگرم را خالي نگذارند، اسلحة خونين را در دست بگيرد و بجنگد، آن قدر بجنگد كه تا به كربلا برسد. شايد ما نتوانستيم كربلا را ببينيم، ولي او از عوض ما به كربلا برسد. وقتي به كربلا برسد، بگويد حسين جان، اي حسين ما تا اينجا رسيديم، شهداي زيادي داديم. آنها هم آرزوي ديدن كربلاي تو را داشتند، آنها هم مي‌گفتند خدايا مگر روزي مي‌شود ما با لباس‌ها و دست‌هاي خاك آلود به مرقد مولايمان، سرورمان حسين بن علي برسيم و مرقدش را در آغوش بگيريم و بگوييم اماما ما آمديم . . . اما اگر نبوديم 1400 سال پيش كه به نداي هل من ناصرت لبيك بگوييم،‌ الان به نداي فرزندت، خميني روح الله، لبيك گفتيم. برادرم توصيه مي‌كنم در اجتماعات،‌ در دعاي كميل‌ها،‌ در دعاي توسل‌ها،‌ در ادعيه‌هاي ديگر،‌ در سوگواي‌ها، در مجالس شهدا، فعالانه شركت نمايد. ما كه نتوانستيم وظيفة خود را براي اسلام انجام دهيم، دين خود را به اين امت شهيدپرور ادا بكنيم. سعي نماييد از عوض خود و از عوض ما دين و وظيفة خود را انجام دهد. برادرم سعي كن در جامعه طوري رفتار نمايي كه الگو و اسوه باشي، هرگز از تو به بدي ياد نكنند، بلكه به عنوان يك فرد مسلمان، يك بچه ‌مسلمان، يك حزب اللهي و يك خط امامي و يك سرباز امام به تو بنگرند و سعي كن اخلاق و رفتار و كردارت طوري باشد كه مردم از تو نرنجند، مردم از تو جز خاطرات خوب چيزي نداشته باشند، ما كه عمرمان در فلاكت و بدبختي به سر برديم، لااقل شما بتوانيد براي خود مسلمانان واقعي و سربازي ني راستين براي امام زمان باشيد.
انشا ا...
و اين جمله را من مي‌گويم كه غير از افراد ياد شده هيچ كس به هيچ عنوان حق ندارد خود را به من نسبت دهد، زيرا دل پرخوني كه دارم، براي خودم هست و خدايا تو شاهد باش كه من ايندل پرخونم را كه از است اين از خدا بي‌خبران به هيچ كس نگفته‌ام و درد دلم را جز افرادي كه محرم رازم بوده‌اند، نگفته‌ام. خدايا هميشه از يك چيزي رنج مي‌برديم و آن اين بود كه خدايا چرا ما نتوانستيم مثل سايرين باشيم. خدايا تو شاهد باش كه من امر به معروفم را كردم، خدايا تو شاهد باش كه آن قدر تذكرات دادم، خدايا من با آنها با مهرباني رفتار كردم. خدايا در مقابل حرف هاي زشت‌شان، در مقابل تهمت‌هاي‌شان، در مقابل افتراهاي‌شان، من به آنها روي خوش نشان دادم تا بلكه اخلاقم، رفتارم بتواند تاثير بگذارد، خدايا به جبهه رفتم، گفتم شايد به خاطر اين كه بدانند ما در جبهه هستيم، تاثيري بگذارد، ولي گويي اين بود كه «ثم بكم عمي فهم لايعقلون». گويي كه مهر بر لبان‌شان و بر قلب‌هايشان زده‌اند و هيچ تاثيري نداشت. خدايا من وظيفه‌ام را انجام داده‌ام، خدايا اگر قابل هدايت باشند، به بزرگي خودت آنها را و ما را هدايت فرما و اگر نه هر طور كه خود صلاح مي‌داني رفتار نما. در نهايت از وسايلم، يكي از انگشترهايم به مادرم و يكي به برادر عزيزم خليل و ديگري به برادر بزرگم اشتري مي‌رسد، به برادر عزيزم، به معلمم، به راهنمايم، به كسي كه مرا از منجلاب ظلالت دستم را گرفت و بيرو ن كشيد و همه چيزم را مديون او مي‌دانم. برادر عزيزتر از جانم برادر محمد اشتري مي‌رسد. در مورد وسايلم، برادر اشتري و خليل تصميم بگيرند و در مورد جزواتي كه دارم و مربوط به سپاه مي‌شود، آنها را برادر اشتري هر طور تصميم گرفتند، وكيل‌اند. مبلغي پول دارم كه مقداري از آن را براي كمك به جبهه‌هاي جنگ به امام جمعه و يا اگر توانستيد به حاج آقا رفسنجاني و يا افرادي ذي‌صلاح بدهيد و در مورد بقيه مختاريد. همة شما را به خداوند بزرگ مي‌سپارم و از شما اميد دعاي خير دارم، به اميد پيروزي رزمندگان اسلام، به اميد برافراشته شدن پرچم پرافتخار «لا اله الا الله و محمد رسول الله» بر مناره‌هاي مرقد مطهر حسين بن علي و بر گنبد قدس وبر سر كاخ‌هاي كرملين و سفيد. والسلام علي من اتبع الهدي الحقير علي رضا مولايي فرزند حمد ا... تاريخ تولد 1344
شمارة شناسنامه 384
الهي يا حميد به حق محمد يا عالي به حق علي يا فاطر به حق فاطمه يا محسن به حق الحسن يا قديم الاحسان به الحسين و به آبروي حسين، اللهم رزقنا توفيق الطاعه و بعد المعصيه و صدق في النيت و عرفانا الحرمه و توفيق الشهاده في سبيلك و توبه قبل الموت و راحت عند الموت و مغفرت بعد الموت و نجات من النار و دخول في جنه و عافيه في الدنيا و الاخره اللهم طهر قلبي من نفاق و عملي من ريا و لساني من كبر هذا مقام العائذ بك من النار اللهم النصر الاسلام و المسلمين. اللهم الخصرا الكفار و المنافقين و خضل من خضل و النصر من نصر اللهم انصر الجيوش المسلمين و اساكرا الموحدين اللهم احفظ امامنا الخميني اللهم ايدامامنا الخميني اللهم اجعلني من جندك فان جندك هم الغالبون اللهم اجعلني من حزبك فان حزبك هم المفلحون و اجغعلني من التوابين و اجعلني من المطهرين اللهم اهدنا بهدايت القرآن اللهم رزقنا توفيق شفاعت الحسين في يوم الموعود اللهم مفقنا لما تحب و ترضا، اللهم وفقنا لما تحب و ترضا. اللهم وفقنا لما تحب و ترضا يا كريم يا كريم يا كريم يا رحيم ارحم عبدك الضعيف الذليل برحمتك يا ارحم الراحمين به حق محمد و اله الطاهرين اللهم صلي علي محمد و آل محمد. علي رضا مولايي



خاطرات
پدرشهيد:
دوازده روز بود كه در مرخصي بود، بعد از مرخصي دوباره براي رفتن به جبهه آماده شد و رفت. ولي بعد از مدت كوتاهي برگشت. گفتم پسرم چرا برگشتي؟‌گفت حاجي شما چرا به جبهه نمي‌رويد؟ گفتم پسرم،‌ من بينايي خوبي ندارم و پير شده‌ام. چندين سال هست كه در ارتش خدمت كرده‌ام و همة آنها به حساب جبهه است، الان هم پير شده‌ام و چشمانم نمي‌بيند. با اين وضعيت چه كاري از دست من بر مي‌آيد؟ او برگشت و به من گفت: حاجي، روز قيامت حساب شما از حساب بنده جداست، هر چند بنده فرزند شما هستم، اما به نظر بنده به جبهه بروي خيلي بهتر است. مي‌روي گوشه‌اي پياز پوست مي‌گيري و اين حرف او باعث شد كه من در سال 62 به جبهه رفتم، تا سال 73 در منطقه بودم، ديدم كه چشمم همان بينايي قبلي را دارد. فهميدم كه حرف آن مرحوم از كجاست،‌ رازي داشت كه بنده از آن آگاه نبودم. يك روز كه او به مرخصي آمده بود و سه روز از مرخصيش مي‌گذشت، صبح بيدار شدم و در اتاقي نماز مي‌خواندم. شنيدم كه از اتاق پهلويي صدايي مي‌آيد، نمازم را تمام كرده و به اتاق رفتم، ديدم كه علي رضا در سجده است و مي‌گويد خدايا مرا ببخش، خدايا مراببخش، او از من بيخبر بود و برگشتم. خودم را نتوانستم نگه دارم، گريه كردم،‌ گفتم خدايا فرزند جوان من آنچنان از خدا طلب بخشش مي‌كند و من كه پير شده‌ام، هيچ نمي‌دانم جبهه كجاست و كار جبهه چيست. بعد از مدتي بنده به حج شرف‌ياب شدم. وقتي برگشتم به من گفت پدر جان برو جبهه، من خودسرانه سوار ماشين شده و به قصد جبهه به سرپل ذهاب رفتم و آنجا ماندم. در عرض چهار ماه حتي يك روز هم به من مرخصي ندادند. رزمندگان اسلام علمليات خيبر را انجام داده بودند. بالاخره به من مرخصي دادند،‌ وقتي به خانه رسيدم، ديدم علي رضا از عمليات خيبر برگشته و بچه‌ها و ديگر فرزندانم در خانة ما هستند. او را ديدم كه چشمش را بسته‌اند و عينك زده است و يك دستش هم به گردنش آويزان است.
گفتم علي جان چه شده؟ گفت حاجي رفته‌ بويدم عروسي و سعي داشت كه ناراحتيش را از من پنهان كند. مادرش گفت علي رضا چشمش را از دست داده. گفتم چه عيبي دارد؟ داده كه داده و من از او سوال كردم علي جان چطور شد؟ گفت حاجي جان گفتني نيست، الحمد لله رب العالمين تلفات وغنائم زيادي از دشمن گرفته‌ايم، خدا روا ندانست كه بغداد را فتح كنيم، وگر نه ما براي فتح بغداد رفته بوديم. صبح روز بعد بچه‌ها گفتند كه علي رضا را بايد به تبريز ببريم و هر چه اصرار كردند، علي رضا حاضر به رفتن نشد و مي‌گفت مرا به خط عمليات ببريد تا ببينم مناطقي كه ما فتح كرده‌ بوديم، همچنان در دستمان هست يا نه؟ و به خاطر معالجة چشمش خواستند او را به تبريز ببرند،‌ نرفت و خودش بعد از عمليات به مشهد رفته بود. چند روز بعد مرخصي من تمام شد و به من گفت حاجي شما به جبهه برويد و تسويه حساب كنيد و به گردان ما گردان ولي عصر (عج) منتقل شويد. گفتم پسرم در سر پل ذهاب تيپ نبي اكرم (ص) اين اجازه را به من نمي‌دهند و با من تسويه حساب نمي‌كنند و گفت حتماً‌ بايد اين كار را بكني. در آن موقع منصور عزتي كه مجروح بود و محمد اوصانلو و آقاي مجيد بربري به من گفتند شما برويد و در سر پل ذهاب تسويه حساب كنيد و به گردان ولي عصر (عج) برويد. بعد از عيد بود، من رفتم و در آنجا تسويه حساب كرده و برگشتم. عليرضا با گردان ولي‌ عصر (عج) به مشهد مي‌رفتند. گفت بياييد و شما هم با‌ آنها به مشهد برويد. من گفتم آشنايي با بچه‌ها و فرماندة گردان ندرام، من با آنها به مشهد نرفتم، مرا به همراه خود برد و به رسول وزيري معرفي كرد و از آنجا مرا به جبهه بردند. يك روز حدوداً ساعت 8 صبح بود كه من و كربلايي جعفر جلوي چادر ايستاده بوديم، علي رضا آمد. چشمش را از دست داده بود، در عمليات خيبر سرش را پايين انداخت و به من گفت حاجي دعا كنيد. ما به عملياتي كه در كرمانشاه بود و لشكر همگي در آنجا بودند، بايد مي‌رفتيم. ديدم حسين محمدي آمد و گفت مهمان داريم. علي آقا گفت اگر خوردني داري به ما بدهيد، من مقداري پسته داشتم، دادم و ايشان بردند. صبح روز بعد علي را ديدم كه جلوي چادر نشسته و گردان در آموزش بودند. از قبيل حاجي كلامي و حاجي اصغر، اينها با هم شوخي مي‌كردند. علي در حال تهية دوغ بود، خطاب به ما گفت از اين دوغ بخوريد ببينيد مزه‌اش را مي‌دانيد؟ من با شوخي گفتم من روستاييم و شما شهري هستيد، دوغ را به من بدهيد،‌ من مزه‌اش را بهتر مي‌توانم تشخيص بدهم.

بعد از انقلاب فعاليت خيلي زيادي داشت و با روحية بالايي از انقلاب حمايت مي‌كرد. يك روز همراه با دوستش اعلاميه‌اي را از حضرت امام بر سر در امام‌زاده سيدابراهيم مي چسباندند و چند نفر بودند كه اين اعلاميه‌ها را پاره مي‌كردند. در آن روز بود كه او را زده بودند و در خيابان بيهوش افتاده بود، به من خبر دادند. من در آن زمان در ارتش بودم.

مادرشهيد:
علي رضا از كودكي بسيار مهربان و پاك بود. او پاك به دنيا آمد، پاك زندگي كرد و پاك هم رفت. در خانه اخلاق بسيار خوبي داشت. در طول زندگيش حتي يك كلمه ركيك به زبان نياورد، نه به من و نه به اطرافيان خود حرف تندي نزد و وقتي به عمليات مي‌رفت، با خوشرويي و بسيار شاد از خانه مي‌رفت و وقتي برمي‌گشت مي‌ديدم زخمي شده است. وقتي به بيمارستان ملاقاتش مي‌رفتم، مي‌گفت مادر اصلاً گريه نكن و ساكت باشد و من آنچه (خدا) مي‌خواست انجام دادم. وقتي به جبهه مي‌رفت با خوشحالي مي‌رفت، وقتي كه از عمليات سالم برمي‌گشت، خودش تلفن مي‌كرد، ولي وقتي زخمي مي‌شد از بيمارستان تماس مي‌گرفتند. آخرين باري كه به جبهه رفت، راضي نشد به بدرقه‌اش بروم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : مولايي , عليرضا ,
بازدید : 411
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
رستم خاني ,ميرزاعلي

 

سال 1332 ه ش در روستاي علي آباد ودر يك خانواده مذهبي به دنيا آمد. پدر او با عشق و علاقه اي كه به علي داشت مي خواست که او ياور صديق براي دين خدا باشد. با توجه به اينكه در محيط روستا بود مشغول به كار كشاورزي در كنار پدر گراميش شد . بعد از چند سالي كه از عمر شريفش گذشته بود ،مدرسه در روستايشان داير شد .او همراه كار به درس خواندن نيز مشغول شد و تا پايان دوره ابتدايي مشغول تحصيل گرديد. سال 1355 به خدمت سربازي مي رود و با توجه به تعهدي كه نسبت به احكام اسلام از همان دوران كودكي داشت در خدمت سربازي هم از اداي واجبات غافل نمي شد. وي مي گفت: از 50 نفر سرباز بچه مسلمان 12 نفر روزه مي گرفتيم. در پادگان توزيع غذا همچون روزهاي قبل عادي بود و با اين شرايط حاكم، ما از روزه گرفتن غفلت نمي كرديم تا اينكه يك روز فرمانده پادگان آموزشي در پل دختر به ما گفت براي چه روزه مي گيريد؟ الان به حضور شما احتياج است از فردا نبايد روزه بگيريد و هر كس روزه بگيرد جريمه مي كنم. ولي ما چند نفر مي رفتيم در اردوگاه و يك چيزي پيدا مي كرديم و سحري مي خورديم و به هر ترتيبي كه مي شد روزه مي گرفتيم. در مورد نماز هم همين طور بود.
شهيد بزرگوار در سال 1357 خدمت سربازي را در مركز هوابرد شيراز به پايان رساند و به آغوش خانواده بازگشت. برگشتن ايشان مصادف بود با اوج گيري انقلاب شكوهمند اسلامي . از طرفي با توجه به تخريب روستاها و عدم توجه حکومت شاهنشاهي به روستا و روستائيان، ايشان تصميم مي گيرند كه به زنجان بيايند.
بعد از اسكان در زنجان در مبارزات و راه پيمايي ها به طور فعال شركت مي كردند.
سرانجام انقلاب اسلامي به رهبري امام بت شكن به پيروزي مي رسد . انقلاب كه دشمنان فراوان دارد وبايدپاسداري و حراست گردد. او درسال 1358وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مي شود .
پيروزي انقلاب و ورود به سپاه را تولد دوباره خود مي دانست.
او مي گفت: علاقه شديد من به سپاه چنان بود كه انگار تازه متولد شده ام چرا كه مي بينم هيچ خط انحرافي در سپاه نيست و امام بالاي سر ماست و ما را به خوبي هدايت مي كند.
بعد از مدتي دشمنان اسلام كه تحمل شكوفايي اسلام را نداشتند شورشهاي كردستان را به وجود آوردند و ايشان نيز به فرموده امام كه :"غائله كردستان در مدت 24 ساعت بايد خاتمه يابد ."لبيك گفت و به منطقه درگيري اعزام شد كه فرماندهي گروه اعزامي را به عهده داشت. چهار نوبت به كردستان اعزام مي شود و با شجاعت تمام با دشمنان خارجي ومزدوران بيگانگان جنگ مي کندتا از تماميت ارضي ايران اسلامي دفاع مي كند.
پس از بازگشت از ماموريت هاي موفق خود به عنوان فرمانده پايگاه سپاه قيدار منصوب مي شود كه در اين هنگام دشمن قسم خورده ايران انقلابي، آخرين حربه نظامي خود را شروع مي كند . صدام بعثي دستور دارد حمله گسترده نظامي را عليه ايران اسلامي آغاز كند. ي اين بار نيز شجاعتش اجازه سكوت را به ايشان نمي دهد، و با اصرار و پافشاري از مسئولين سپاه زنجان درخواست مي كند به منطقه جنگي اعزام شود. بالاخره موافقت مسئولين را جلب نموده و به جنوب كشور (منطقه دارخوين) اعزام مي شود. چرا كه خط پدافندي نيروهاي سپاه زنجان در اوايل شروع جنگ در اين منطقه بود.
بعد از مدتي در اين منطقه از ناحيه شكم سخت مجروح مي شود كه چندين بار عمل جراحي روي او انجام مي گيرد و به مدت 4 ماه بستري مي گردد. همانطور كه اشاره شد اولين مسئوليت رزمي ايشان در اولين اعزام به عنوان فرمانده گروه بود. در مراحل بعدي اعزام، فرماندهي دسته و گروهان را به عهده مي گيرد تا اينكه در عمليات ثامن الائمه فرماندهي يك گردان را به ايشان محول مي كنند. شهامت و شجاعت ايشان در اين عمليات بروز مي كند و وظيفه خود را به نحو احسن انجام مي دهد.
او خودش را وقف جنگ نمود به طوريكه مي توان گفت ،در اكثر عمليات بزرگ و كوچك شركت كرده و نقش مهمي ايفا نموده است.
مدتي بعدبه دليل لياقت و شجاعتي كه داشت به فرماندهي تيپ در لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع)منصوب شدند. در اين مسئوليت هم درخشيده و وظايف الهي و ديني خود را به خوبي انجام دادند. در عمليات خيبر كه به عنوان فرمانده تيپ عمل مي كرد آنچنان درخشيد كه از طرف قرارگاه به صورت تشويقي براي زيارت خانه خدا انتخاب شد.
او كه در روزهاي عمليات اولياء‌خدا را مشاهده و زيارت مي نمود حال بايد خانه خدا را هم زيارت كند تا آرزويش كه زيارت خانه خدا و پيامبر عظيم الشان (ص) و قبور ائمه اطهار (ع) است برآورده گردد.
بعد از اين به عنوان يك رزمنده وارد ميدان نبرد مي شود تا به حاجي ها بگويد كه رمي جمره از مكه شروع شده و ادامه دارد و هر جا كه شيطان باشد رمي جمره هم هست و رمي جمره واقعي همين است كه انسان شهوات خود را رمي و شيطان را منكوب نمايد ،کاري که او كرد. شهيد رستمخاني پيرو راستين ولايت فقيه بود و نسبت به حضرت امام (ره) ارادت خاصي داشت و همين پيروي از ولايت بود كه او را از خانواده جدا كرده و در خدمت جنگ قرار داد.
ارادت و علاقه خاصي به اهل بيت عصمت و طهارت داشتند و نسبت به عزاداري آنها مخصوصاً سرور شهيدان امام حسين (ع) علاقمند بود و به هر نحوي كه امكان داشت در عزاداري ها شركت مي كرد.
اودر طول خدمت پر برکت خود در يگان هاي مختلف سپاه خدمت صادقانه داشت و برايش مطرح نبود كه در چه لشگري باشد. بلكه عمده مسئله مكتب و پيشبرد آن بود. براي نمونه در لشگر 7 وليعصر (عج) ، لشگر 17 علي بن ابيطالب ، لشگر 8 نجف و لشگر 31 عاشورا خدمت كرده است و در هر يك از اين يگانها با مسئوليت هاي متفاوت خدمت صادقانه داشت.او رزم با بعثيون را سرلوحه برنامه خود قرار داده بود. آخرين مسئوليت ايشان فرماندهي تيپ در لشگر 31 عاشورا بود. اين مقام و منصب براي وي كم بود چرا كه او با تمام وجودش در خدمت جنگ بود اما براي او هدف فرمانده شدن و به مقامات بالا رسيدن نبود بلكه خدمت به بچه هاي شجاع سپاه و بسيج بود و اين مسئولين جنگ بودند كه تشخيص دادند وي لياقت فرماندهي را دارد و به اين مقام منصوب نمودند.
سردار شهيد اكثر اوقات عمر شريفش را در جبهه هاي نور عليه ظلمت گذراندند و به پشت جبهه كمتر مي آمدند مگر مواقعي كه زخمي مي شدند آن هم بهبود نيافته برمي گشتند و مشغول پيكار با متجاوزان بعثي مي شدند.
آخرين عمليات شهيد بزرگوار عمليات بدر بود. در آن عمليات طبق اظهار نظر همرزمانش حالت خاصي داشتند .
از آن شهيد بزرگوار چهار فرزند باقي مانده است كه نشانه روح بلند آن بزرگوار هستند. چرا كه با وجود همسر و چهار فرزند هرگز از وظيفه خود غافل نشد.
آري تولد سوم اين شهيد عزيز با پيوستن به معبودش با مرگ سرخ و آغاز زندگي جديدي در جوار حق و با نظر به وجه الله شروع مي شود و شهادت كه ميراث اهل بيت نبوت و ولايت است به او نصيب مي گردد و او را در صف شاهدان روز جزا قرار مي دهد.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خدا و با سلام به رهبرمان خميني بت شكن و شهداي گلگون كفن.اميدوارم توانسته باشم با خون خود همراه خونهاي ديگر شهيدان، درخت اسلام را آبياري بكنم.
1- اي مادر عزيزم از تو مي خواهم كه صبور و شكيبا باشي و خوشحال باش كه تو فرزندت را در اين راه دادي و امانت الهي را خوب تحويل صاحبش نمودي و در مقابل تحويل امانت، صبر، اجر و پاداش از خدا بگير.
2- پدر، تو كه در تمام سختيهاي زندگي، بردباريت را در حد كمال نشان دادي، تو كه هميشه با اينكه مهر پدري داشتي مي گفتي هر كس به جبهه برود كار خيري انجام داده است و هيچوقت ناراحت نمي شدي. اكنون به جبهه مي روم و اميدوارم كه حقت را بر من حلال كني. خيلي وقتها انتظار مرا كشيده اي تا من از ماموريت برگردم و من خيلي كم نامه مي نوشتم. خودتان مي دانيد كه من براي رضاي خدا در جبهه ها بودم.
3- مادرم از تو خواهش مي كنم به هيچ عنوان ناراحت نباش، هر وقت ناراحت شدي ساير شهدا و مادرانشان را به ياد آور. چون خيلي از مادرهاي بي فرزند شده اند. اكنون كه اين حرفها را مي گويم احساس مي كنم كه انشاء الله مي روم و بر نخواهم گشت. احساس مي كنم آخرين لحظات است و از همه مي خواهم كه مرا ببخشند.
4- به فرزندانم مي گويم كه اگر بزرگ شديد انشاء الله راه اسلام و شهيدان را ادامه دهيد و تاريخ شهداء و انقلاب را خوب بخوانيد و از اسلام دست برنداريد به عنوان پدر وصيت مي كنم راه اسلام را برويد و اگر برايتان امكان داشته باشد درس بخوانيد و حجابتان را خوب رعايت كنيد و مانند يك شير زن و شير مرد شرافتمندانه زندگي كنيد.
5- سلام بر جواناني كه از حربه هاي دشمن نهراسيده و دلاورانه روانه جبهه ها شده و حصار مستحكم دشمن را كه با مغزهاي نظامي تمام ابر جنايتكاران ساخته شده بود شكستيد. براي اسلام و ايران افتخار آفريديد و آخرالامر به لقاء الله رسيديد . سلام بر اسلام كه ما و همه جوانان را از منجلاب فساد نجات بخشيد... ميرزاعلي رستم خاني



خاطرات
حاج سيفعلي رستمخاني، پدر شهيد:
خيلي فعال بود چه در انقلاب و چه در بعد از انقلاب. بعد از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي عضو سپاه پاسداران شد و در درگيريهاي كردستان و در جبهه ها شركت مداوم داشت و خود را كاملاً در اختيار جنگ قرار داده بود. بنده اصلاً نمي دانستم كه او چه مسئوليتي دارد و هيچ موقع هم نمي گفت. تا اينكه خودم به جبهه رفتم و ديدم كه فرمانده تيپ است.
خيلي زحمت مي كشيد و خيلي هم زخمي و مجروح مي شد. به او گفتم، يك زندگاني درست كن، يك خانه يا زميني. در جوابم گفت تا پيروز نشويم دست به هيچ كاري نمي زنم و خداوند كريم است.

مادر شهيد:
از دوران بچگي علاقه عجيبي به نماز و روزه داشتند و قبل از بلوغ هم نماز مي خواند و هم روزه مي گرفت. ما به او مي گفتيم هنوز تو كوچك هستي لازم نيست روزه ات را بگيري. مي گفت نه بايد هم نماز بخوانم و هم روزه بگيرم. جنگ كه شروع شد او خود را كاملاً وقف جنگ كرد و از 3 يا 4 ماه شايد 2 يا 3 روزي بيشتر به شهر نمي آمد . مي گفت نمي توانم در شهر بمانم. وي 4 يا 5 بار مجروح شد اما هيچگاه زخمي شدنش را به ما اطلاع نمي داد. هرگز اجازه نمي داد كسي محل جراحتش را ببيند. يكبار كه از ناحيه شكم زخمي شده بود براي مدتي دكتر به منزل مي آمد ايشان را مداوا مي گرد. من به حاجي گفتم مي خواهم زخمت را ببينم. گفت نه مادر جان نمي گذارم. تا اينكه خوابي ديدم و آن را برايش نقل كردم و بعد از آن گفت براي شما زخم را نشان مي دهم. وقتي كه پيراهنش را كنار زد ديدم كه شكمش پاره شده و روده ها داخل شكم همه ديده مي شد. من ناراحت شدم گفت مادر چيزي نيست يك كمي خراشيدگي پيدا كرده است.

ادريس رستمخاني ،برادر شهيد:
برادرم عاشق امام بود و اطاعت از دستورات امام را براي خود و ديگران واجب مي دانست. تبعيت از امام به حدي بود كه قبل از پيروزي انقلاب بنده كه سرباز بودم امام دستور دادند سربازان پادگانها را ترك كنند. يكي از اين روزها ديدم با خود يك دست لباس آورده و به من گفت جهت عمل به دستور امام بايد از پادگان فرار كني. در دوران جنگ بارها مي شد كه از جاهاي مختلف بدن مجروح مي شد و به كسي اطلاع نمي داد.
يكبار در يكي از جبهه هاي نبرد از ناحيه شكم زخمي شده بود، به علت عميق بودن جراحت، ايشان را به تهران بيمارستان ايران مهر اعزام كرده بودند. ما از طريق تعاون سپاه مطلع شديم. وقتي به عيادت ايشان رفتيم آنقدر حالش وخيم بود كه مرا نشناخت. دكتر معالجش گفت: اميدي براي زنده ماندنش نبود فقط معجزه شده است كه توانست از زير عمل زنده بيرون بيايد و انشاء الله رو به بهبودي مي رود. اكثر اوقات در جبهه به سر مي بردند و كمتر به مرخصي مي آمدند. وقتي هم به مرخصي كوتاه مدت مي آمدند وقتشان را جهت وقتشان را جهت انجام كارهاي جنگ در سپاه صرف مي كردند.

همسر شهيد:
همسرم عاشق الله بود و به خدا عشق مي ورزيد و به فرموده رهبر كبيرمان امام امت، بيشتر اوقات در جبهه بودند. كمتر به شهر مي آمدند. وقتي به مرخصي مي آمدند بيشتر روزها در منزل قرآن را با چنان صوت دل انگيزي تلاوت مي كردند که حال و هواي ملكوتي به خانه مي بخشيد. به ما هم سفارش مي كرد قرآن بخوانيد پيرو قرآن باشيد. ايشان براي به جا آوردن نماز اهميت خاصي مي دادند و به ما مي گفتند هرگز در خواندن نماز غفلت و سهل انگاري نكنيد. هميشه موقع رفتن به جبهه مي گفت: " بچه هايم را تربيت اسلامي کن و بگذار درس بخوانند تا به تحصيلات دانشگاهي دست يابند و براي جامعه مثمر ثمر واقع شوند.

زهرا رستمخاني، فرزند شهيد:
وقتي پدرم شهيد شد من 7 ساله بودم و كلاس اول را مي خواندم. نمي دانم كداميك از خصوصيات اخلاقي پدرم را ذكر كنم. از ايثار و فداكاري هاي او يا از حضورش در جبهه ها و جانفشاني هاي او يا از رشادتها و صبوري او، زبانم قادر نيست چيزي بگويم. فقط مي توانم بگويم كه پدر شهيدم واقعاً در يك كلام خوب بود. وقتي ايشان به خانه مي آمدند احساس آرامش مي كرديم. همه خوشحال و شاد بوديم. بسيار شوخ طبع بودند. به ما تاكيد مي كردند كه نماز را به موقع بخوانيد و حجاب اسلامي را رعايت كنيد و به درس خواندن اهميت زيادي قائل شويد.

سردار منصور عزتي:
در منطقه عملياتي بدر، نزديكي هاي اذان ظهر توانستم سردار شهيد رستمخاني را ببينم. چهره خسته و خاك آلود او همراه با صداي گرفته اش نشان از تلاش بي وقفه و بي خوابي چند روز گذشته را داشت. خوب مي دانستم كه عزيزي چون او كه در رزم صادق و شجاع و دليري زبانزد بود حتي در شبانه روز ساعت مختصري نيز نخوابيده است. مثل هميشه گرم و صميمي بود. دستمان را فشرد و با همان صداي گرفته و حزين شروع به صحبت كرد. تا صداي گرفته اش را شنيدم نا خود آگاه شرمساري در مقابل عظمت روحي او سراپاي وجودم را گرفت.

در عمليات بدر آتش دشمن بسيار سنگين بود. طوري كه هيچ كس توان حركت نداشت. بر اثر آتش شديد دشمن همه جا تاريك گرديد. و دود آتش همه جا را گرفت. لحظات بسيار سختي بود. گوئي از آسمان آتش مي باريد معمولاً در اين مواقع همه سعي مي كنند جا ن پناهي پيدا كنند. من به چهره حاجي خيره شده بودم. داشت با بي سيم صحبت مي كرد. تماس راديويي قطع شد. حاجي لحظه اي نشست و شاهد آتش بي امان دشمن بود. چهره همه ما را دود گرفته بود. خيره و مات و مبهوت بوديم و از طرفي آتش دشمن نيز لحظه اي قطع نمي شد. به طور غير قابل تصور حاج ميرزا علي يكدفعه بلند شد و سر پا ايستاده و خود را در معرض آتش و تركش ها قرار داد. هر چه اصرار كرديم حاجي بنشين، گوش نكرد. شدت آتش كه كاهش يافت به او گفتم اين چه كاري بود كه كردي؟ پاسخ بسيار جالبي شنيدم كه گفت منصور يكدفعه احساس كردم كه شدت آتش دشمن مي خواهد عزمم را بشكند و روحيه ام را نابود كند. با خود فكر كردم كه هدف اين آتش ها نه تن من بلكه اعتقادات درونيم مي باشد. لذا خواستم با اين كار مقابله نمايم. اين واقعه در عصر روزي اتفاق افتاد كه حاجي شب آن روز به شهادت رسيد. ويژگي هاي اخلاقي بارز شهيد صداقت، شجاعت، دليري و مصمم بودن و فعاليت بيش از حد در دفاع مقدس مي باشد.

رسول وزيري:
شهيد حاج ميرزا علي از اوايل سال 1358 وارد سپاه شد و با توجه به شجاعت، دلاوري و نيز روحيه رزمي كه داشتند در اكثر مناطق عملياتي حضور پيدا مي كردند. واقعاً هميشه مي درخشيدند و حماسه آفريني ايشان توجه همگان را به خود جلب كرده بود. شهيد بزرگوار سير رشد و ترقي خود را از مسئوليتهاي پائين شروع كرد و رسيد به حدي كه ما مي بينيم پس از شهادت سردار شهيد قامت بيات علم و بيرق سرداري و فرماندهي نيروهاي زنجان بر دوش ايشان نهاده شد. و سرانجام توانست در برابر اين مسئوليت سنگين و خطير الهي با سربلندي و روسفيدي در مقابل خداوند متعال بيرون آيد.
خاطره اي كه از دلاور جبهه ها شهيد حاج ميرزا علي نقل مي كنم مربوط به غائله درگيريهاي كردستان در سال 1358 مي شود. روزي با تعدادي از نيروهاي سپاه زنجان براي مقابله با اشرار و ضد انقلابيون به كردستان اعزام شديم. در پاكسازي منطقه بيجار در نزديكي يكي از روستاها، دشمن سر راه كمين كرده بود. من بودم، شهيد كرمي و شهيد رستمخاني. 3 نفره از يك طرف كمين، خواستيم ضد كمين زده و كمين را بشكنيم. دقيقاً اين صحنه يادم هست كه شهيد بزرگوار با توجه به علاقه اي كه رزم و عمليات داشتند ديگر توجهي به تيراندازي دشمن نمي كرد و سعي داشتند به هر صورت خودشان را به دشمن برسانند و گوي سبقت را از ما گرفته بود. سرانجام در اين گير و دار توانستيم با به هلاكت رساندن و زخمي كردن تعدادي از اشرار و مزدوران كمين آنها را در هم شكنيم.
از خصايص اخلاقي ايشان سخن گفتن بسيار دشوار است. ولي تا به اين حد مي توان گفت: شهيد رستمخاني فردي مخلص و فداكار و نسبت به دوستان و همرزمان خود صميمي و متواضع و از روحيه رزمي بالايي برخوردار بود.

خليل ابو بصيري:
خدمت خود را در سپاه از سال 1358 شروع كرد. با آغاز جنگ، به مناطق جنگي اعزام و رشادتهاي زيادي از خودشان نشان دادند. خاطره اي از ايشان نقل مي كنم كه مربوط به مرحله دوم عمليات بيت المقدس مي باشد. تعدادي از برادران بسيجي كه در عمليات مرحله اول شركت كرده بودند و ميل داشتند تعويض شوند يا جاي آنها نيروي ديگري بيايد. شهيد رستمخاني اين نيروها را جمع كرده و حدود 2 يا 3 ساعت براي آنها از آيات و روايات خواندند و آنها نيز با اشتياق قبول كردند كه مرحله بعدي عمليات را ادامه دهند.

رحيم تاران:
در رابطه با خصوصيات شهيد رستمخاني بايد بگويم كه ايشان در زمينه تقوا، تعهد، ايثار، شجاعت، صداقت، ديانت، و تبعيت از سلسله مراتب فرماندهي و بالاتر از آن اطاعت از فرماندهي امام يك الگو به شمار مي رفت. بنده در يكي از جبهه ها حدود سه ماه كنار هم بوديم. من نديدم حتي يك شب هم نماز شب ايشان ترك شود. شبها دست به نيايش برمي داشت. شايد اغراق نباشد قريب به اتفاق نظرشان اين باشد كه ايشان در شبانه روز 3 يا 4 ساعت بيشتر نمي خوابيد. استراحت چنداني نمي كرد. فقط به فكر جنگ و محور عملياتي بود. ايشان در تمام صحنه هاي دفاع چه كردستان و چه جنگ عراق عليه ايران پيش قدم بود. در مسائل عملياتي بسيار دقيق بود و تمام نيروها را حضوري در محورهاي عملياتي توجيه مي كرد.

در يك از عمليات شهيد رستمخاني به سردار شهيد اسلام مهندس مهدي باكري گفت: آقا مهدي دشمن خيلي فشار مي آورد اگر اجازه بدهيد ما خودمان را جلو بكشيم. آقا مهدي گفتند برويد ولي مواظب خودتان باشيد. خدا شاهد است بعد از اينكه ايشان نيم ساعتي بود كه رفته بودند من رفتم ديدم همراه با هدايت و فرماندهي نيروهايش، خود نيز به صورت تك تيرانداز ازآنها جلو زده و مي جنگد. ايشان هميشه سعي مي كردند در عمليات ما كمترين شهيد، بيشترين تلفات از دشمن بگيرند. اين خيلي شجاعت مي خواهد كه فرمانده تيپ باشي و به جاي نيرو هم تك تير اندازي كني و پيشقدم با همرزمانش بجنگد. اهل فن اگر بنشيند و علت پيشرفتهاي موفقيت آميز سپاه را در جنگ جستجو نمايد خواهند فهميد اين چنين سرداران شهيد و دلاوري وجود داشته اند كه باعث پيروزهاي شگرف در جنگ شده اند. فرماندهي ايشان فقط از پشت بيسيم محدود نمي شد. بلكه دوشادوش نيروهايش در صحنه هاي پيكار، فرماندهي فداكار و مخلص بود.

مصطفي بهراميون:
حاج ميرزا علي حقيقتاً مجسمه اخلاص و تواضع بود در حالي كه فرمانده تيپ بود اصلاً بروز نمي داد. با بسيجي ها شوخي مي كرد و نسبت به حفظ سپاه و حرمت پاسداري تاكيد فراوان داشت. تعبد و پيروي او از ولايت به حدي بود كه از جانش مايه گذاشت. نسبت به نماز و ساير عبادات التزام عجيبي داشت. يادم هست روزي ديدم رنگش زرد شده بود و اصلاً حال نداشت ولي ايستاده بود براي نماز. گفتم: آقاي رستمخاني چه شده؟ گفت: دل درد شديدي دارم و خيلي اذيت مي كند ولي با آن همه مريض حالي باز براي نماز ايستاده و آن را به موقع به جا مي آورد. خاطره اي از شهيد دارم در عمليات والفجر چهار ،تپه اي بود به نام تپه درختي. در يك مورد جهت تصرف آن با گردان امام رضا (ع) رفتيم و تعدادي شهيد داده و برگشته بوديم. از لشگر دستور دادند دوباره بايد برويد و آنجا را تصرف كنيد. آماده حركت شده بوديم كه صداي شهيد رستمخاني را از بي سيم شنيديم. از وي پرسيديم كه كجا هستي و از كجا صحبت مي كني؟ گفت من الان بالاي تپه درختي هستم. شهيد بزرگوار به تنهايي رفته بود و ديده بود كه عراقي ها عقب كشيده اند و در آنجا مستقر شده بود و به ما پيام دادند كه هر چه زودتر بيائيد كه عراقي ها دارند بالا مي آيند. اين مطالب حاكي از شجاعت و شهامت وي بود. به محلي كه قرار بود با يك گردان عمليات انجام دهيم ايشان به تنهايي جهت شناسايي رفته بود.

مجيد نظري :
صبور، با حوصله و شجاع بودند و داراي روحيه توكل به خداوند و از تواضع و فروتني برخوردار بودند.
در ميدان جنگ حتي در دشوارترين لحظات با آرامش و اعتماد بنفس عمل مي كردند و با توكل به خداوند، نيروهاي تحت امر خود را هدايت مي كردند. با زير دستان خود مثل يك برادر و دوست و نه به عنوان يك فرمانده برخورد مي كرد و نيروها را در برخورد اول مجذوب خود مي كرد و از طرفي رزمندگان غيور نيز به او عشق مي ورزيدند و او را دوست مي داشتند.

در يك عمليات شهيد رستمخاني خود و گردانش به محاصره دشمن در مي آيند. براي اينكه تضعيف روحيه اي در نزد نيروهايش پيش نيايد بدون اطلاع به نيروها مبني بر اينكه در محاصره دشمن قرار گرفته اند به نيروهايش تغيير مسير داده و چنان ماهرانه و بي سر و صدا نيروها را از محاصره خارج مي كند كه بچه هاي رزمنده متوجه نمي شوند و بعد از خروج از محاصره شهيد با لحن صادقانه و شوخ آميز به بچه ها مي گويد: "خانه آبادها در محاصره دشمن بوديم."

داوود جعفريان :
حدود 2 يا 3 روز قبل از عمليات رمضان با شهيد رستمخاني از خط پدافندي صحبت مي كرديم. ايشان خط پدافندي نيروهاي بعثي را به ما نشان مي دادند. مواضع و محلهاي نيروهاي پياده دشمن كه شايد در حدود يك كيلومتري از خط پدافندي نيروي ما فاصله داشت استقرار يافته بودند حتي تانكهاي دشمن مشهود بود. دشمن موانع زيادي ايجاد كرده بود و براي من باز كردن و عبور از آن همه موانع مشكل و غير ممكن مي نمود. اما شهيد رستمخاني با كمال اطمينان و اعتماد به نفس مي گفت همه آنها را فتح خواهيم كرد و همانطور شد كه ايشان مي گفت. از نظر برخورد با نيروهاي تحت امر خود فوق العاده خوش برخورد و خنده رو بود و در تمام صحنه هاي سخت حضور فعال داشت .به طوري كه بعد از عمليات جهت دفع پاتكهاي دشمن خود شهيد آر-پي-جي به دست گرفته بود و به شكار تانكهاي دشمن مشغول بود. نكات قابل توجهي كه بنده در اين عمليات از شهيد بزرگوار مشاهده كردم و براي من جالب بود عبارتند از:
1- توكل به خداوند و اطمينان و اعتماد به نفس فوق العاده
2- برخورد بسيار پسنديده و خوب با نيروهاي تحت
3- حضور فعال در تمامي صحنه هاي سخت و نبرد با دشمن.

مجيد تقي لو :
فرمانده لايقي بود و اين مسئله را در عمليات مختلف و در طول جنگ به اثبات رسانده بود. او فرمانده شجاعي بود.
يادم هست كه در عمليات بدر وقتي در پيچ همايون، دشمن شروع به پاتك كرد، قرار بر اين شد كه عده اي از برادران رزمنده مامور شوند و به جلوي دشمن بروند و هر طوري كه شده با آر – پي – جي جلوي حركت تانكهاي دشمن را بگيرند. وقتي كه جلو رفتيم ديديم كه يك نفر با بي سيم به خمپاره اندازهاي خودي "گرا" مي دهد. كمي كه جلوتر رفتم ديدم شهيد رستمخاني به تنهايي جلوي تانكهاي دشمن ايستاده و گرا مي دهد. وقتي كه از خمپاره اندازها مايوس شد مجددا! آر پي جي را برداشته و به تنهايي به سراغ تانكها رفت و توانست 2 دستگاه تانك را بزند و همين حركت ايشان باعث شد بچه ها روحيه پيدا كنند و همگي شروع به شليك كردند. واقعاً غوغايي بود و چندين تانك دشمن در آن منطقه نابود شد و مجبور به عقب نشيني شدند.

اصغر گنج خانلو :
شهيد رستمخاني را قبل از رفتن به لشگر 31 عاشورا مي شناختم چون در لشگر 17 علي بن ابيطالب (ع) با هم شبهايي عرفاني و راز و نيازهايي داشتيم.
ايشان براي سيد الشهدا (ع) خوب عرض ادب مي كرد و عشق مي ورزيد. به راستي زاهد شب بود. آن طور كه براي من روشن شده بود شهيد عاشق شهادت بود. قبل از عمليات بدر خيلي آرزوي شهادت داشت. دلش پر مي زد. ديگر قفس مادي برايش تنگ شده بود. من يادم هست در همان چند شبي كه گاهي شبها از سنگر بيرون مي آمديم لفظش اين بود كه فلاني مي خواهم بروم و بايد شهيد بشوم. هميشه با بچه ها برخورد شاد و خوبي داشت تا بچه ها دلتنگ نشوند علاقه خاصي به توسل داشت و علاقه عجيبي به اما امت داشت. خلاصه يك دنيا عشق بود.
مسـافران ولاء سوي آشنـا رفتنـد
گذشته از سر و جان در ره وفا رفتند
به بارگاه ولاء همنشين يكـديگرند
اگر چه راه شهـادت جدا جدا رفتند
به چشمه سار شهادت وضو گرفته ز خون
پي نماز به محـراب كبريا رفتند
ابراهيم اژدر رستمي:
من با شهيد رستمخاني از سال 1358 در سپاه آشنا شدم. مخصوصاً در پاكسازي هاي كردستان ايشان را بيشتر شناختم و فهميدم كه بسيار شجاع و آگاه به مسائل عمليات است.
درعمليات خيبر حاجي مرا براي شناسايي به جلو خط در جزيره شمالي مجنون مي برد. با هم سوار موتور شده بوديم و موتور را حاجي مي راند. رسيديم به منطقه اي كه عراق آنجا را شديداً مي كوبيد. تير بار شروع به تيراندازي كرد و گلوله ها را مانند قطره هاي باران بر سر ما مي ريخت. گفتم حاجي عراقي ها ما را ديده اند بيا مسيرمان را عوض كنيم. ايشان گفتند نه نترسيد.
شهيد بدون هيچ ترسي به من دلداري مي داد و مي گفت به گلوله ها و آتش فكر نكن تا اينكه به چند متري عراقي ها رسيديم. باز من گفتم آقاي رستمخاني ما را اسير مي كنند. حاجي گفت اينها ما را نمي بينند و شما متوجه نيستي. بعد از مدتي من فهميدم كه حق با حاجي بوده و آنها حتي يك گلوله هم نتوانستند به ما بزنند.

محمد كاظم مجتهدي :
شهيد رستمخاني مردي بود از قشر درد كشيده و با زندگي بسيار ساده و داراي روحيه شاد و شجاعت توام با تقوا و اخلاص . جز به انجام تكليف به چيز ديگري فكر نمي كرد. فردي بود كه هميشه از فرصتهاي به دست آمده در جهت بالا بردن اطلاعات و آگاهي اش به نحو احسن استفاده مي كرد. در برابر مشكلات و فشار ها بسيار بردبار و صبور بود. خيلي سخت كوش و تلاشگر بود. با اينكه در پست فرماندهي بودند ولي هميشه در كارهاي ساده و عمومي نيز شخصا شركت مي جست.
ما مدتي با هم بوديم بچه ها براي استحمام به شهر اهواز مي رفتند ولي ايشان در رود كارون استحمام مي نمود. من به او گفتم چرا به اهواز نمي آيي؟ گفت: براي اينكه اين جاده اهواز – آبادان باز شود تا من از روي اين جاده به آبادان بروم و در آنجا استحمام نمايم. تا اينكه در عمليات ثامن الائمه (ع) با هم بوديم. بعد از عمليات با يك ماشين كه رانندگي آن با من بود خواستيم به اهواز برويم من خواستم از جاده فرعي بروم. ايشان گفتند از جاده اصلي برو. من هم قبول كردم. وقتي مي آمديم رسيديم به روستاي سلمانيه. ايشان گفتند ماشين را نگه دار. من هم نگهداشتم پياده شد و بعد از مدتي گفت فلاني يادت مي آيد گفتم بايد از اين جاده به آبادان بروم! گفتم آري. گفت اين همان آرزوي من است كه به آن رسيدم. تازه من متوجه شدم كه ايشان چقدر در راه هدفش مصمم بودند.

سردار ميرجاني:
يكي از سرداران دلاور و شجاع كه در طول جنگ از ابتداي جنگ تا موقع شهادت درتمام صحنه‌هاي حضور داشت و تمام مراحل جنگ و به عنوان يكي از فرماندهان شجاع و قوي در عمليات حضور داشت، شهيد رستمخاني بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شده بودند و ابتداي جنگ كردستان عزيمت مي‌كند به كردستان جهت سركوب ضد انقلاب و بعد از شروع جنگ تحميلي اولين گروهي كه از سپاه زنجان اعزام مي‌شوند ايشان جزو اين گروه بودند. يك فردي بودند كه شديداً روحية عدالت‌خواهي و ظلم‌ستيزي در او وجود داشت. از نظر كاري يك فردي بودند كه اصلاً خستگي ناپذير بودند و در هر كاري فعال و منظم. فرماندهي گردان و تيپ به او واگذار شد، معمولاً برخوردش با نيروهاي زير دستش و فرماندهان تحت امرش به شكلي و به نوعي بود كه آنها راجذب مي‌کرد و تاثير مي‌گذاشت بر روي آنها و حتي در يك خط مي‌توانم بگويم هر كس يك مدت كمي با اين شهيد بود، كاملاً جذب مي‌شد به او و حتي اين جذابيت باعث مي‌شد كه به جنگ هم جذب شود و اين خود يك خصلتي است كه تمام سرداران 8سال دفاع مقدس ا اين روحيه برخورداربودند. خاكي بودن، صداقت، اين‌ها از جمله خصوصيات و خصلت‌هايي بودند كه در اين شهيدان وجود داشت و معمولاً تفاوتي بين فرمانده و مسئول و ديگر نيروها قائل نمي‌شدند. من اين يادم هست كه در يك عمليات، يكي از نيروها آمد در مورد فرماندة گروهان اعتراض كرد كه اين مسئله پيش آمده كه در مورد يك چيز جزيي صحبت‌شان شده بود. سريع به من دستور داد كه برو و اين قضيه را پي‌گيري بكن و اگر مقصر فرماندة گروهان باشد، بيايد و برخورد بكنيم. من رفتم و پي‌گيري كردم و ديدم كه يك حرفي شده و معمولاً اين وجود داشت به اصطلاح بين فرمانده و نيرو بعضي حرف‌ها معمولاً‌ پيش مي‌آمد. من گفتم او آمد پيش حاجي و آن برخوردي كه با او كرد، من بعد ديدم كه اثرش را گذاشته بود، يعني به حدي كه يك ماه بعد از آن كه صحبت مي‌كردم، مي‌گفت چه بسا من آن طوري كه مي‌رفتم يك سري خطاهايي از من روي مي‌داد و اين برخورد من را بيدار كرد و به اصطلاح من را به راه راست هدايت كرد و يك فردي بودند كه خيلي خوش‌ اخلاق و سريع با يك نفر اخت مي‌شدند و معمولاً با همه با صداقت برخورد مي‌كرد، يعني سعي مي‌كرد كه به اصطلاح سياست‌بازي نداشته باشد و صادقانه برخورد بكند. بعد نيروهايي كه به اصطلاح مي‌توانستند در جنگ موثر بيفتند، حالا در بين بسيجيان يا برادران سپاهي، به اين‌ها بها مي‌دادند و سعي مي‌كرد به طرف بالا بكشد و مسئوليتي بر عهدة آنها مي‌نهاد تا اين‌ها در جنگ نقشي داشته باشند و دقيقاً اين‌ها را تحويل بگيرد. به هر حال با اين روحيات به اصطلاح فردي كه اين روحيات در او وجود داشت،‌ در جنگ اين روحيات خودشان را نشان بدهد. از جمله خدمت‌هايي كه شهيد رستمخاني معروف بود در كل لشكرها و در جنگ فرد شجاع و نترس بود و دلير و نترس و مدبر. يك فردي كه دانشگاه نظامي نديده بود، فردي كه دوره ي عالي جنگ نديده بود، در عين حال فرد مدبر و مديري بودند كه در رابطه با عمليات‌ معمولاً‌ در شناسايي حساس بود. دقيقاً سعي مي‌كرد بعد از مراحل اوليه و مقدماتي خودش به اصطلاح در شناسايي حضور پيدا كند . در تمام شناسايي‌ها، حتي در بعضي عمليات‌ها بود كه لزومي نداشت كه در حد فرماندهي گردان در آن حد به جلو برود، ولي او شخصاً مي‌رفت و دقيقاً‌ شناسايي مي‌كرد. از جمله مناطقي كه من يادم مي‌آيد شهيد رستمخاني حساسيت داشتند روي آنها، يك منطقه‌اي بود به نام قصران كه فرماندهي تيپ و مركز فرماندهي تيپ عراق كه به اصطلاح آن نيروهايي كه سد بودند و در آنجا مستقر بودند و حضوروشناسايي هاي اين شهيد بزرگوار کمک شاياني در انجام عمليات در آنجا داشت.

من توفيق اين را داشتم كه در سال 61 13 بعد از عمليات بيت المقدس در منطقة جنوب در حسينيه و تيپ 17 قم كه بعداً نام تيپ 17 علي ابن ابي‌طالب(ع) شدو گسترش سازمان پيدا كرد، به عنوان لشكر 17 علي ابن ابي‌طالب(ع)درآمد،باشم. شهيد رستمخاني به عنوان فرماندة گردان اين تيپ بودند. يكي از فرماندهان خوب تيپ 17 قم بودند. آن موقع من به عنوان مسئول محور اطلاعات تيپ بودم و در آنجا با آن شهيد عزيز من آشنا شدم .سال 1361 كه خوب ديگر اين آشنايي ما ادامه داشت تا زماني كه بنا بر دستور فرماندهان بالاتر سلسله مراتب ما ابلاغ شد كه بنابه گسترش سازمان رزم سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، استان‌هايي كه جزو لشكر 17 بودند، كه گفتم به لشكر تبديل شده بود، تيپ 17 قم در سال 63 ابلاغ شد كه يكي از استان‌هايي كه جدا شد، استان زنجان بود كه رزمندگان استان زنجان از لشكر 17 جدا شدند و به لشكر 31 عاشورا رفتند. من تا آن زمان كه اين برادرها در لشكر بودند، خوب توفيق بيشتري بود كه بيشتر در كنارشان بوديم و از وجود پرفيض‌شان بهرمند مي‌شديم. از معنويات، از آن خلوص و اخلاص‌شان بهره بهرمند مي شديم و بعد از آن هم خوب چند مرتبه‌اي بوديم، منتهي با توجه به اين كه در يك يگان ديگر بودند، توفيق اين كه بيشتر در جوارشان باشيم، نبود و در نهايت كه خبر شهادت‌شان را به مادادند.
قبل از اين جدايي در سمت چپ پاسگاه زيد عراق بوديم. در آنجا حدود 3 كيلومتر خط تيپ بود كه 5/1 كيلومتر به راست و 5/1 كيلومتر سمت چپ پاسگاه زيد بود .يكي از گردان‌هايي كه در آن محور قرار بود در آن عمليات بكنند، رمضان بود. شهيد رستمخاني بود كه من گفتم به خاطر اين ارتباط كاري كه با همديگر پيدا كرده بوديم و ايشان قرار بود از آن محوري كه ما شناسايي مي‌كنيم از آن محور وارد عمل شود و عملياتش را انجام دهد. من به خاطر اين ارتباط چيزهاي زيادي از اين شيد بزرگوار ديدم كه واقعاً‌ نشان مي‌داد كه يك فرماندة بسيار خوبي و مدبر و مديري هست و هر چند كه آموزش‌هاي دانشكده‌هاي نظامي آنچناني نديده بود، اما به خاطر توكل زيادي كه به خداوند داشت و اين را من بارها توي صحبتي كه با هم داشتيم، از زبان ايشان شنيدم كه ما توكل‌مان به خداست، من توكلم به خداست و از خدا كمك مي‌خواهم، من از خدا مي‌خواهم كه كمكم بكند كه بتوانيم اين ماموريت و اين مسئوليتي كه به عهدة ما گذاشته‌اند انجام بدهيم. يك نكته‌سنجي خوبي داشت، يعني خيلي ريز بود، خيلي جزء مي‌شد كه روي كارها كه خوب بتواند آن كاري را كه بايد انجام بدهد، آن جوانب امرش را و آن اطلاعاتي كه در كنار آن حاشيه قضيه بايد داشته باشد تا بتواند آن ماموريت را انجام بدهد. خيلي نكته‌سنج بود و سوالات بسيار ريزي مي‌كرد، از بنده كه خوب مثلاً به چه شكل دشمن و زمين چه طوري است، مسير چه طوري است، موانع دشمن چه طوري است و سوالات ديگري كه حاكي از نكته‌سنجي ايشان داشت و اين كه بتواند اطلاعات كافي را در رابطه با انجام ماموريتش داشته باشد، بسيار دلسوز بود و اين دلسوزي ايشان را من بارها ديده بودم و خودش مي‌خواست كه اگر نيروهايش برادرهاي عزيز بسيجي كه امانت بود، دست ايشان و ايشان فرماندة ايشان بود،‌ اين‌ها را سالم و صحيح ببرد و آنها بدون اين كه كسي طوريش بشود، به قول معروف كسي خون از دماغ نيايدو بتواند آنها را به اهدافي که برايشان منظور كرده‌اند، هدايت كند. براي همين حاضر بود كه قبل از عمليات حتي جان خودش را به خطر بياندازد و بيايد منطقه ماموريتي را آنجايي را كه مي‌خواند از آن عبور كند و ما به عنوان نيروهاي اطلاعات حالا آموزش‌هايي را كه ديده بوديم و آن تجاربي كه داشتيم، مي‌رفتيم و شناسايي مي‌كرديم. ايشان انتظارشان اين بود كه ببريم و ايشان را توجيه بكنيم . اصرار داشتند كه حتماً يك شب مرا ببريد و اين كل مسيري را كه خودتان مي‌رويد، اين مسير را من ببينم كه من بتوانم توي برنامه‌ريزي‌مان و اين كه بتوانم نيروهايم را خوب هدايت بكنم. در شب علميات من ذهنم هست كه علي‌رغم اين كه ما، يعني تيپ ما توي ساعتي كه قرار بود عمليات بكند، يگان‌هاي همجوار دشمن را ديده بود و درگير شده بودند، عمليات قبل از حدوداً‌ آن ساعتي كه مقرر شده بود، انجام شد و ما حالا به دشمن نرسيده، يگان‌هاي همجوارمان، خصوصاً يگان سمت راست‌‌مان تو ذهنم تيپ امام سجاد بود، بچه‌هاي شيراز بودند و سمت چپ‌‌مان لشكر زرهي نجف بود، بچه‌هاي نجف‌‌آباد، يگان سمت ما كه بچه‌هاي شيراز بودند، تيپ امام سجاد آنها با دشمن درگير شدند. دشمن با آنها درگير شدند و عمليات لو رفته بود و ما حالا به خوبي تازه ميدان مين را پاكسازي كرده بوديم. يك معبر كوچكي درست كرده بوديم كه دشمن متوجه شد و واقعاً شهيد رستمخاني يك تدبير خوبي به كار برد. يك فرماندهي خوبي به كاربرد كه با اين كه دشمن متوجه شده بود و آتش شديدي مي‌ريخت در اين معبر، در كل منطقه ايشان با هدايت خيلي خوبي توانست تلفات بسيار بسيار جزيي كه من در ذهنم هست 2- 3 نفر ما در اين معبر مجروح و شهيد داشتيم، توانست كل گردانش را از معبر عبور بدهد و خط دشمن را به راحتي بشكند .
از خصوصيات اخلاقي ديگر ايشان اين بود كه برخورد خيلي خوبي داشت. من در ذهنم هست كه چه با مسئوليت رده‌هاي بالاترش كه واقعاً مطيع بود و سلسله مراتبش را رعايت مي‌كرد. بچه‌هايي كه زيرمجموعه‌اش بودند، با آنها برخورد بسيار خوبي داشت و من نديدم که ايشان بگويد‌ من فرمانده هستم و تو زير دست ما هستي، من مي‌ديدم كه برخورد بسيار دوستانه دارد و جاذبه و دافعه‌اش خيلي خوب بود، خيلي محبوب بود و هميشه سرش زير بود. كمتر به ياد دارم كه پر حرف باشد و صدا كند، هميشه آن سوالي كه از او پرسيده مي‌شد، در جلسات و يا مطلبي اگر نياز بود صحبت مي‌كرد. همان طور كه عرض كردم توكلش به خدا خيلي زياد بود كه اين فكر مي‌كنم رمز موفقيت او بود. در فرماندهي‌اش اخلاص داشت و كار براي رضاي خدا انجام مي داد. دل به اين چيزهاي مادي نبسته بود، دل به سلاح و تجهيزات و امكانات نيروي زياد نبسته بود و پيروزي از خدا مي‌خواست. اهل شب‌زنده‌داري بود، اهل عبادت بود، اهل نماز شب بود و شب‌ها بيدار بود و به عبادت خدا مشغول بود و دركل انسان وارسته‌اي بود. انسان مومن و متقي بود خوب كه اين خصوصيات باعث شد كه خدا هم بپذيردش و قبولش كند كه شهيد بشود.



آثار باقي مانده از شهيد
در عمليات رمضان ما عمليات كرده بوديم ودر خط پدافندي مستقر شده بوديم كه تصميم بر اين شد اكثر نيروها را جهت سازماندهي به عقب ببرند. و در خط پدافندي من با حدود 200 نفر جهت پدافند باقي مانديم. ما منتظر پاتك دشمن بوديم كه حدود ساعت 3 نصف شب صداي تانكها را شنيديم و ديديم كه آماده پاتك شده اند. حدود ساعت 8 يا 9 صبح تانكها لحظه به لحظه به ما نزديك مي شدند. بلافاصله من نيرو خواستم و با وجود اينكه نيروها جهت سازماندهي عقب رفته بودند حدود 120 نفر نيرو فرستادند كه مجموعاً 320 نفر شديم. اما با درگيري با دشمن 60 نفر با من باقي مانده و از طرفي تانكهاي دشمن هر لحظه نزديكتر مي شدند. من با فرماندهي تماس گرفتم و گفتم كه ديگر اميدي براي زنده ماندن ما نيست. لذا ديگر قادر به تماس نيستيم به بچه هاي مخابرات گفتم كدهاي رمز را پاره كرده و فركانس سيستم را به هم زنند و آماده شهادت شديم حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود كه ناگهان دشمن دست به فرار و عقب نشيني زد و من به عينه امدادهاي غيبي را ديدم. در اين گير و دار يك برادري به نام فرهاد حاتمي از ناحيه پا زخمي شده بود به او گفتم برگرد عقب و به آمبولانس گفتم او را ببرند. ولي هر چه اصرار كرديم نرفت تا اينكه از پاي راست هم زخمي شد . اين بار به ايشان گفتم بايد بروي. باز هم نرفت تا اينكه خمپاره در كنارش افتاد و ايشان را به معبودش رساند و او شهيد شد. آري جلوه هاي ايثار و فداكاري در جبهه ها اين چنين نمودار بودند.

در عمليات خيبروقتي جزاير مجنون را تصرف كرديم هنوز در جزيره خطوط پدافندي برقرارنشده بود. من با شهيد حسن پور جانشين لشگر 17 علي بن ابيطالب (ع) در جزيره جنوبي با موتور سيكلت به جلو رفتيم تا وضعيت را ارزيابي كنيم. به علت اينكه پيشروي نيروهاي خودي ادامه داشت و خط پدافندي دشمن كاملاً مشخص نبود ما به جايي رسيديم كه در چند متري نيروهاي عراقي قرار گرفتيم و ديگر نمي توانستيم دست به اسلحه ببريم چون همه آنها ما را مي ديدند و آماده شليك بودند و راه برگشت به عقب هم نداشتيم. از موتور سيكلت پياده شديم و ديديم كه نيروهاي دشمن با تمام سلاح هاي خود ما را نشانه گرفته بودند ما نيز تنها يك قبضه اسلحه كمري با 3 تير فشنگ همراه خود داشتيم. شهيد حسن پور خواست برود به طرف نيروهاي عراقي كه به اصرار من قرار شد تا خودم به طرف آنها بروم و شهيد حسن پور قبول كردند. چند متري رفته بودم كه برگشتم و ديدم شهيد حسن پور دستش را گذاشته در جيب شلوار فرم سپاهي و با غرور تمام در حال قدم زدن بود. رفتار وي جرات مرا دو چندان كرد. سپس رو به نيروهاي عراقي كردم و با زبان فارسي و عربي به آنها گفتم بيائيد تسليم شويد و ما به شما امان مي دهيم. آنها فقط آماده تيراندازي بودند ولي هنوز شليك نمي كردند دوباره حركت كردم تا به 20 متري نيروهاي عراقي رسيدم و در حال ايستاده و تا نفس داشتم با صداي بلند 3 بار الله اكبر گفتم و با دست اشاره كردم و به آنها گفتم شما در محاصره هستيد بيائيد تسليم شويد. آنها با تكبير من به وحشت افتادند و تعدادي به عقب فرار كرده و تعداد 20 نفر نيز الدخيل خميني گويان به طرف ما آمده و خود را به ما تسليم كرده و اسير شدند و سپس آنها را به عقبه انتقال و تحويل نيروهاي خودي داديم. آيا اين غير از امداد غيبي چيز ديگري مي تواند باشد. ميرزاعلي رستم خاني

1- تقوا: در قرآن مجيد ارزش انسان ها و ملاك برتري بر ديگران بر حسب تقوا بيان شده است. آنجا كه خداوند مي فرمايد:
" ان اكرمكم عندالله اتقاكم" سوره حجرات آيه 13
"همانا گراميترين شما نزد خداوند با تقواترين شماست."
2- اخلاص: قرآن كريم مومنين را امر به اخلاص در عمل و اعتقاد نموده است. آنجا كه مي فرمايد:
"فادعوالله مخلصين له الدين و لوكره الكافرين " سوره مومن آيه 14
"پس بخوانيد خدا را از روي اخلاص اگر چه كافران خوششان نيايد."
3- شجاعت و نترسيدن از دشمن:
"و كاين من قاتل معه ربيون كثير فما و هنوا بما اصابهم في سبيل الله و ما ضعفوا و ما اشتكانوا و الله يحب الصابرين" سوره آل عمران آيه 146
"چه بسيار رخ داده كه پيغمبري جمعيت زيادي از پيروانش در جنگ كشته شده و با اينحال اهل ايمان با سختيهايي که در راه خدا به آنها رسيده مقاومت كردند و هرگز بيمناك و زبون نشدند و سر زير بار دشمن فرو نياوردند و راه صبر و ثبات پيش گرفتند كه خداوند صابران را دوست مي دارد.
4- توكل به خداوند:"انما المومنون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و اذا تلبت عليهم آياته زارتهم ايمانا و علي ربهم يتوكلون" سوره انفال آيه 2
"مومنان حقيقي كساني هستند كه چون ذكري از خدا شود از عظمت و جلال خداوند دلهايشان ترسان و لرزان شود و چون آيات خدا بر آنها تلاوت شود بر ايمانشان افزوده شود و در هر كاري به پروردگارشان توكل مي كنند."
5- صبر و بردباري در برابر مشكلات:
"يا ايها الذين آمنو استعينوا بالصبر و الصلاه ان الله مع الصابرين: سوره بقره آيه 153
"اي كساني كه ايمان آورده ايد در پيشرفت كار خود صبر و مقاومت پيشه كنيد و به ذكر خدا و نماز توسل جوئيد كه خداوند با صابران است."
يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابرو اورا بطوا و تقوالله لعكم تفلحون" سوره آل عمران آيه 200
"اي اهل ايمان در كار دين صبور باشيد و يكديگر را به صبر و استقامت سفارش كنيد. يا آمادگي مراقب كار دشمن بوده و خدا ترس باشيد كه شايد رستگار گرديد."
6- تواضع و فروتني:
"و عباد الرحمن الذين يمشون علي الارض هونا" سوره فرقان آيه 63
"و بندگان خدا كساني هستند كه وقت راه رفتن بر روي زمين با تواضع و فروتني راه مي روند."
7- جهاد و تلاش در راه خدا و مبارزه با دشمنان دين:
"فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظيما" سوره نساء آيه 59
"خداوند مجاهدين را بر نشستگان به اجر و ثوابي بزرگ برتري داده است."
يكي از ملاكهاي برتري انسان ها از ديدگاه اسلام همان مبارزه و جهاد در راه خداست.
8- اطاعت از ولي و رهبر الهي خود و خضوع و خشوع در نماز و اوصاف خوب ديگري كه در بخش خاطره ها ذكر شده است. همه ملهم از قرآن كريم و تعاليم معصومين (ع) مي باشند. به خاطر مقربان درگاهت به ما خاكيان هم لطف كن و ما را به اوصاف خوب انساني و الهي مزين نما
آمين يا رب العالمين


مناجات شهيد
"اللهم اجعل النور في بصري و البصيره في ديني و اليقين في قلبي و الاخلاص في عملي و السلامه في نفسي و السعه في رزقي"
خدايا قرار بده نور در چشمم، بصيرت در دينم، و يقين در قلبم، و اخلاص در عملم و سلامتي در نفسم و وسعت در رزقم.

اشعاري است در رابطه با عشق شهيد به وصال حق
همچون همه شهيـدان
اين است آرزويم
انـدر ره خميني
پويم ره كمـــــالم
يــا رب بگو شهـادت
معراج تا سعادت
كـي مي شود نصيبــم
پاسخ بده سوالـــم
اي شاهـــــدان تاريخ
ديدار تــازه گردد
فـــالي گرفته ام دوش
خونين نموده فالــم
آيم به سوي جنــــــت
تا رويتــــــان ببينم
ميهمـــان شوم شما را
گر حق دهد مجالــم
آه اي خـــداي رحمان
حال مـــــرا بگردان
از هجر مي گدازم
نزديك كن وصالم




آثار منتشر شده درباره ي شهيد

ســــــــــلام از ما در اين آشفته ايام
به رستمخاني آن ســـــــردار اســــلام
خدا را عـــــــاشقانه گفت لبيـــــــك
همان حاجي كه از خون بست احــــرام
چه مي داني تو از ميرزا اي عاشق
كه او مـست است و ما در حسرت جام
"شـــــــــنيدن كي بود مانند ديـــدن"
حديث كـــام نشنيـــــــــدست ناكــــــــام
هر آنچــــــــه ديگران بشنيد، او ديـــد
كه از مـــــولاي خود بگرفت الــــــهام
به دشمن تاخــــــت اندر حمله بـــدر
نبود او را هراس از مكـــــــــر صدام
به دلـــــــــها زنده خواهد ماند يادش
اگر چه در زمــــــانه بـود گمنـــــــــام
قسم بر جوشش خون شهيـــــــــدان
قسم بر صاحــــــــبان مجد و اكـــــرام
"شهيدان زنده اند الله اكــــــــــــبر"
به رضوان ربــشان بنموده اعـــــــزام
رسد آواي رستمخــــــــاني از غيب
به گوش جــــــان كه اي دلــــهاي آرام
نمائيد از شريـــــــــــعت پاســداري
به حـــق سوره توحيـــــــد و انعـــــــــام
كلامي زنجاني


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : رستم خاني , ميرزاعلي ,
بازدید : 250
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 546 نفر
بازديدهاي ديروز : 42 نفر
كل بازديدها : 3,730,713 نفر
بازدید این ماه : 1,544 نفر
بازدید ماه قبل : 1,544 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 39 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک