فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در شهر قم در خانواده اي مذهبي متولد شد و با عشق و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت .
دوران ابتدايي را در دبستان امير کبير ،راهنمايي رادرمدرسه دين و دانش و متوسطه رادر دبيرستان امام صادق (ع) گذراند.
در دوران دبيرستان علاوه بر شرکت در مبارزات بر عليه حکومت شاه، در انجمن اسلامي ولي عصر (عج) که اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان شهر قم بود ،نيز فعاليت چشمگيري داشت .او کتب داستاني و مذهبي را تهيه مي کرد و در اختيار نقاط محروم قم از جمله محله امامزاده ابراهيم که کتابخانه نداشت قرار مي داد. سال 1357 شب و روز عليه شاه مبازره مي کرد .
انقلاب که پيروز شد او به درس خواندن مشغول شد. سال 1359 پس از گرفتن ديپلم تجربي به دلاور مردان سپاه پيوست . اوکه خدمت در سپاه را براي خود افتخار بزرگي مي دانست پس از گذراندن دوره آموزش در پادگان 19 دي در واحد آموزش سپاه قم مشغول به خدمت شد .نخستين ماموريت او دادن آموزش نظامي به برادران طلبه مدرسه حقاني بود. پس از مدتي ماموريت يافت تا در گچساران به عنوان مسئول روابط عمومي و عضو شوراي فرماندهي و مدتي هم به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه گچساران فعاليت نمايد . در سال 1361 به قم بازگشت و در مرکز بررسي هاي سياسي واحد آموزش مشغول به کارشد .
پس از مدتي به واحد پذيرش منتقل شد. دوست داشت هميشه گمنام بماند و کسي متوجه مسئوليتش نشود و اين دليل محکمي بود بر اخلاص و صداقت او . آرامش و وقار در نگاهش موج مي زد وچهره نوراني اش لبريز از مهرباني بود .همنشيني با او به انسان نشاط مي بخشيد و يا خدا را در دل زنده مي کرد سرشار از هوش و ذکاوت بود و شناخت سياسي خوبي داشت با اين که در خانواده اي نسبتا مرفه زندگي مي کرد اما به دنيا وابستگي نداشت هميشه به ياد مستمندان بود و در حد توان خود به آنان کمک مي کرد.
ادب صفا ، تقوا و صداقت محمود زبانزد همگان بود .شوخ طبع بود و هميشه گل تبسم بر لبانش شکفته . به نماز اول وقت و نماز جماعت اهميت زيادي مي داد و ذکر صلوات بر لبانش جاري بود. همنشيني با قرآن ، چهره نوراني اش را جذاب کرده بود و پيش تر نور شهادت در چهره اش خودنمايي مي کرد.
خلوت شب شاهد تضرع و زارع اش در نماز شب بود. وقتي سر از سجده بر مي داشت زلال اشک چهره نوراني اش را در بر مي گرفت و زمزمه اش در نماز شب ((اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک )) بود .شب هاي چهارشنبه مسجد مقدس جمکران ميعادگاه او و دوستانش بود. توسل، کميل و ندبه دعاهايي بودند که روح تشنه او را سيراب مي کردند .
شهيد منتظر عاشق حسين (ع) شاگرد مکتب عاشورا و در انتظار رسيدن به کربلا بود از شنيدن نام حسين (ع) چنان گريه مي کرد که گويي مصيبت هزار عالم بر او وارد شده است او عاشق و دلداده امام (ره)بود و صحبت هايش به کلام او استناد مي کرد . هميشه ديگران را به اطاعت از ولايت فقيه و حضور در جبهه توصيه مي کرد. وصيت نامه اش از ملت قهرمان ايران خواسته است که مبادا با سرپيچي از امر امام خميني دل اولين امام،علي (ع) را به درد آورند و مباداکه با ظلم و سکوت و ترک امر به معروف و نهي از منکر دل سرور مظلومان حسين بن علي(ع) را بيازارند به خصوص شما پاسداران اسلام در لباس مقدس روحاني و سپاهي، شما گواهي بر سربازي در رکاب امام عصر (عج) را داريد و مردم از شما انتظار بيشتري دارند .
محمود در قسمتي ديگر از وصيت نامه آورده است: ((اگر چه خود اين چنين نبوده ام اما شما را به اخلاص و نماز با خشوع، توسلات و ادعيه ، تهذيب نفس و تعليم علوم اسلامي و تبعيت از امام و امر فرماندهي توصيه مي کنم .او از مادر مي خواهد که هنگام شهادتش خانه را چراغاني کرده و لباس سبز بر تن کند و سفارش مي کند که مبادا محزون شويد و با لباس سياه پوشيدن و تضرع و زاري دشمنان را شاد و مراغمگين سازيد صبر کنيد و از اين آزمايش سرفراز بيرون آييد ))
شهيد منتظر براي خانواده شهيدان احترام زيادي قائل بود و تا فرصتي پيش مي آمد به ديدار آنان مي شتافت. ماندن در اين دنيا برايش سخت بود و پرواز در دلش غوغا به پا کرده بود تا اين که در غروب 20/11/1361 در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه ((رقابيه)) در حال خواندن قرآن به همراه کبوتران خونين بال ، احمد جوکار و حاج رضا شعبان زاده به سمت آسمان پر کشيد و در آغوش نور جا گرفت .
او در نحوه شهادتش به مولا حسين اقتدا کرده و سرش را چون او و دستانش را چون ابوالفضل (ع) تقديم درگاه دوست نمود . پيکر متلاشي و در هم شکسته اش حکايت از عشق جانسوزي مي کرد که سراسر وجودش را در برگرفته بود پيکر پاکش به همراه 47 لاله پرپر ديگر در قم تشييع ودر گلزار شهدا آرام گرفت.
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379




خاطرات
راضيه تجار:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مادر با عجله رفت و از بالاي طاقچه جعبه سوهان عسلي را آورد وجلويش گذاشت بعد با شتاب به آشپزخانه رفت چاي ريخت و آورد.
- مادر به قربان قد و بالايت مگر قائم مقام فرمانده سپاه گچساران همين طور الله بختکي سرش را مي اندازد پايين و مي آيد طرف خانه اش؟
محمود که استکان چاي را بين دو انگشت شست و اشاره جابه جا مي کرد لبخند زنان گفت :
آمدم بدرقه ات کنم مادر! چون ممکن است به همين زودي ها شما هم مجبور باشي بدرقه ام کني . مادراخمها را درهم کشيد:
- منظور ؟
محمود تکه اي سوهان عسلي را در دهان گذاشت و چايش را سر کشيد:
- يادته وقتي مي خواستم وارد سپاه بشوم چقدر غرولند کردي؟
- خوب ، خوب ... بازهم مي پرسم منظور؟
- سوره حضرت يوسف بود که به دادم رسيد، خاطرت که هست ؟
سرخي کم رنگي به گونه هاي مادر نشست.
-خوب مادرجان، اول وحشت برم داشته بود ولي بعد ديگر دل زدم به دريا.
نگاهي به لباس خاک آلود او انداخت و دستش را در دست مي گرفت :
- از مکه برايت چي سوغات بياورم پسرم؟
- نمي خواهي راجع به منظورم حرف بزنم؟
- نه ! اول بگو سوغات چي مي خواهي
- يک ساعت مچي مردانه ، براي وقتي که خواستم ازدواج کنم!
مادر با همه وجود خنديد.
- مبارک است ان شاءالله پس خبرهايي است که ما بي خبريم .
محمود تکه ديگري از سوهان عسلي به دهان گذاشت و بقيه چايي اش را سرکشيد:
- اگر زنده ماندم که هيچ ، ولي اگر شهيد شدم بايد اين ساعت را به يکي از برادران پاسدار بدهي . يکي از برادران که بخواهد ازدواج کند.
مادردستهاي پسر را محکم تر گرفت و ابروهايش را درهم کشيد .
- تو فقط بيست سال داري پسرم! آرزو دارم دامادي ات را ببينم من که طاقت دوري تو را ندارم.
- حضرت علي اکبر هم جوان بود وقتي که شهيد شد . اما مادرش طاقت آورد.
- من را باکي مقايسه مي کني ، من روسياه را ...
دستهايش را به زير انداخت :
- اين قدر دل من مسافر را خون نکن.
محمود استکان خالي خود و مادر را در سيني ورشويي گذاشت که کمي دورتر از آنها بود:
- خوب شما برو خانه خدا را زيارت کن! من هم اگر قابل باشم خدا را زيارت خواهم کرد.
مادر نگاهش را به زمين دوخت اشک در چشمانش جمع شد سر تکان داد:
- پس پيمانت را بستي درسته !
- بسته ام مادر. فقط قبل از تشرف برو مسجد جمکران برو و از آقا اما زمان بخواه شهادت را نصيبم کند.
مادر به پنجره نگاه کرد پنجره که بسته بود پس اين سوز سرد از کجا مي آمد؟
-چشم! هم خدمت آقا مي روم ، هم وقتي که دستم به کعبه رسيد مي گويم خدا اسماعيلم را بپذيرد.
محمود دست به گردن مادر انداخت و سر بر شانه او گذاشت. مادر بوي تن او را که آميخته اي از عرق و خاک سفر بود به سينه کشيد وآرام گرفت :
محمود سر از شانه مادر برداشت .
دوستانم همه رفتند .مادر! جعفر حيدريان ،فتح الله هندياني،محمد حسن معيني ، عيسي پناهي ، خيال مي کني مادران اينها دل نداشتند؟
- چرا ، هم دل داشتند و هم دنيايي آرزو. اما من کجا و آنها کجا... ؟
بعد آهي کشيد:
- خيلي خوب پسرم . من که از پس زبان تو بر نمي آيم . پس از خدا بخواه صبر عطا کند.
نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت :
- حالا بلند شود و گرد و غبار راه را از تنت بشور. همين که فاميل بفهمند آمدي سرازير مي شوند.
سه روز تمام خانه از ميهمان پر وخالي مي شد باران ريز و تند مي باريد و لامپ هاي کوچک رنگي را در ميان شاخ و برگ خشکيده درختان مي ترکاند.
- ان شاءالله به سلامتي برويد و برگرديد .
- التماس دعا ! اگر لايق مي دانيد از طرف ماهم نايب الزياره باشيد .
غروب روز سوم ، مادر و پدر محمود او را در آغوش کشيدند بوسه خداحافظي بر صورتش زدند و به همراه مشايعت کنندگان به فرودگاه رفتند. تنها محمود در خانه ماند. عذر نرفتنش به فرودگاه هم ، رفتن به جبهه بود . به اتاقش رفت ، وسايلش را در کوه پشتي اش گذاشت ، وضو گرفت ، نماز خواند ، کاغذ و قلمي برداشت و در زير نور چراغ مطالعه به نوشتن پرداخت سکوت خانه بعد از هياهوي سه روزه ، لذت بخش بود ، اين سکوت به او سکوني مي بخشيد . نوشت :
بسم رب الشهدا
سلام خدا و مقربان درگاه خدا بر تو اي حسين ! اي درس آموز مکتب ايثار و شهادت ! اي يادگار خاتم الانبياءو اي عصاره مظلوميت در طول تاريخ ! سلام بر تو و برآنان که با سرخي خون خويش نداي تو را لبيک گفتند .
اي مومنين، مستضعفين و اي خوانندگان اين وصيت نامه گواه باشيد من رفتم تا پس از گذشت هزارو سيصد و چهل و دو سال از برخاستن نداي حسين ، اورا ياري کنم ، اي زمان! شاهد باش و اي زمين گواه باش! من در سال 1361 رفتم تا نداي حسين را پاسخ گويم.
نوشت و نوشت تا جايي که خطاب به مادر گفت :
مادرم ! مبادا بعد از شهادت من گريه کني و سياه بپوشي .مبادا که مرا در پيشگاه معشوقم سرافکنده کني . هرگاه خبر عروسي ام را شنيدي جشن بگير و سبز بپوش .
مبادا محزون شوي که چهره ات را نمي خواهم محزون ببينم مي خواهم چون مادر ((وهب)) باشي که وقتي سر پسرش را به سوي او انداختند پس فرستاد و گفت : من چيزي را که در راه خدا دادم پس نمي گيرم!))
از نوشتن که باز ايستاد ساعتي گذشته بود . چشمانش سرخ شده بود و سرش درد مي کرد اين سردرد سالها بود که او را آزار مي داد تنها وقتي در جبهه بود از آن خبري نبود تا صبح زمان زيادي باقي نمانده بود ساعت شماطه دار را کوک کرد و بالاي سرش گذاشت چراغ را خاموش کرد و خوابيد . چشم ها را به هم فشرد و روي گرده راست چرخيد دقايقي گذشت ازخواب خبري نبود دردي خفيف از پشت سر تاروي پيشاني اش ردي کشيد بلند شد و نشست . باران مي باريد شايد هم صداي فروريختن آب از شلنگ بود بر باغچه؟ کنار پنجره رفت پشت دري را کنار زد باران بود ريز و صبورانه دوباره به بستر رفت تا سحر ساعتي بيشتر نمانده بود و او بايد مي خوابيد شروع کرد به فرستادن صلوات . چشم هايش کم کم گرم شد و لبالب خواب ...
در دشتي بزرگ ايستاده بود دشتي که انتهايش به کوه مي رسيد کوهي بلند و خاکستري . اسبي سپيد دوان دوان تا جلوي پايش آمد و ايستاد سم به زمين کوبيد سر بالا کرد و شيهه کشيد نگاهي به خود کرد کوله پشتي در دست و لباس خاکي بسيجي بر تن . اسب بار ديگر سر خم کرد و سم بر زمين زد به دلش افتاد که بايد سوار شود کوله را بر پشت انداخت و سوارشد اسب از جاکنده شد مسافتي را به سرعت باد يورتمه رفت و بعد پر کشيد.
ميان زمين وآسمان بود که از خواب پريد ، خيس عرق ، بلند شد و نشست باران تندتر شده بود برقي تيرگي را دريد به عقربه هاي فسفري ساعت نگاه کرد وقت رفتن بودبلند شد وضو گرفت و لباس پوشيد بايد به ايستگاه راه آهن مي رفت .
(( حسين محمدي نجات )) در اين همسفرهمراهش بود .
قطار سوت زنان پيش مي رفت هوا سرد بود او وحسين تنها مسافران کوپه بودند از قم تا اهواز فاصله کم نبود آنها وقت زيادي براي حرف زدن داشتند ، براي مرور خاطرات مشترکشان، از روزهاي درس و مدرسه ، از بچه هايي که بيشترشان شهيد شدند از منافقيني که مثل مار چنبره مي زدند و در موقعيت هايي که حس مي کردند ديگران درگيرند سر بلند مي کردند و زهرشان را مي ريختند !
- گفتي که مادر و پدرب مسافر خانه خدا هستند !
- اره ديشب رفتند فرودگاه .
- وقتي برگشتند سوغاتي ها را تنها تنها نخوري محمود آقا!
- اي والله مومن! از کي تا حالا بي معرفتي ازم ديدي؟
- يادت نيست از مشهد برايم مهر و تسبيح آورده بودي با دست خودم بهم دادي اما دوباره ازم بلند کردي؟
- دوباره که برش گرداندم ، کامپيوتر مغزت اين قسمتش را پاک کرد
هر دو زدند زير خنده .
محمود لبخند زنان سر به پشتي نيمکت چرمي تکيه داد مدتي در سکوت به بيرون نگاه کردآسمان را ديدکه گرفته بود و نوک درختان را که زرد و گاه تيرهاي برق که کلاغ زاغي ها رويشان نشسته وسر به تو داشتند دوباره حرف افتاد:
- مي داني حسين! مادرم خيلي سخت با آمدنم به سپاه موافقت کرد تنها چيزي که کمکم کرد استخاره اش بود سوره يوسف آمد ورضايت داد بعد هم خوابي که ديده بود .
- چه خوابي؟
- خواب ديده بودخداوند به او پسري داده است که چهار بانوي سيده بر بالينش هستند
- و لابد آن پسر تو بودي!
- نمي دانم ... اما مادرم بعد از ديدن اين خواب خيلي آرام شده بود حالا هم فقط يک چيز دلم مي خواهد
- مي شود بگويي چه ميخواهد ؟
- مي خواهم ازت خواهش کنم اگر خدا خواست وشهيد شدم اين خبر را تو به مادرم بدهي .
حسين خنديد:
- باز شروع کردي پسر تا پلوي عروسي ات را نخورم محال است دست از دامنت بکشم .محمود قبضه اي از تسبيح را جدا کرد و دانه هاي سبز آن را از زير انگشتانش سراند:
- بازي در نيار پسر!
- نگاه کن خوب آمد.
لبهاي خندان حسين جمع شد :
- که اين طور !
- آره جان حسين اينطور مي خواهي باز هم استخاره کنم ؟ بيا !
دوباره قبضه اي جداکرد و از دوسر آن جفت جفت جدا کرد.
- بيا ! باز هم همان شد که بايد ! بابا رفتني ام... رفتني
حسين با دهان باز نگاهش کرد :
- بله ... جعفر حيدريان رفت . فتح الله هندياني رفت ، محمد حسين معيني رفت . عيسي پناهي رفت . حالا هم محمود منتظر مي رود.
بلند شد و با دو دست دستگيره هاي قاب پنجره را گرفت آن را به ضربه اي پايين کشيد سرش را از پنجره بيرون برد و داد کشيد اي خدا پس کي حسين را مي بري ؟ کي ؟کي ؟کي ؟
صداي برخورد چرخ هاي قطار با ريل به گوش مي رسيد دلي لا ... دلي لا.. دلي لا... پيشاني اش را روي لبه پنجره گذاشت شانه هايش تکان خورد . محمود بلند شد و از پشت سر او را نگاه کرد دستش را روي شانه حسين گذاشت :
- چه خوب است که هر دو همديگر را داريم ، چه خوب است که مي توانم هنوز برايت حرف بزنم.
چه خوب است که غير خودمان کسي اينجا نيست چه خوب ...
ساعتي کنار هم ايستادند و به آسمان و زمين که به سرعت از مقابل چشمانشان مي گذشت خيره شدند اين آخرين سفري بود که با هم طي مي کردند ناراحت بودند يا خوشحال؟ پرحرف يا خاموش ؟ گناه آلود يا بخشيده شده؟ بقيه راه بدون حرف خاصي گذشت اما آن که اندوهگين تر بود حسين بود و آن که از شدت شعف خنده از لبش مي جوشيد محمود بود.
وقت نماز ظهر که در ايستگاه بين راه پياده شدند محمود جلو ايستاد و حسين پشت سر او. و صداي محمود به وقت قنوت شنيده مي شد :
(( اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک))
حسين بعد از ختم نماز او را در آغوش کشيد و در سکوت خط زير گلويش را بوسيد.

کوچه اقاقيا چراغاني شده بود بار ديگر لامپ هاي رنگي بود که در هواي سرد دي ماه قم نورافشاني مي کرد حاج خانم و حاج آقا مظاهري برگشته بودند دوست و آشنا بود که به ديدارشان مي آمد .اما چشم هاي مادر در جستجوي ديدار پسر مي سوخت محمود که معلوم نبود در کجاست ؟ اگر چه به اين نديدن ها عادت داشت اما اين بار بدجوري دلشوره او را گرفته بود شب پيش خواب ديده بود در حرم حضرت معصومه (س) است و تمام صحن حرم مملو از ساک و کوله پشتي است و او سرگردان به دنبال کبوتري که گم کرده بود مي دويد جستجو مي کرد و از هر که مي توانست مي پرسيد تا آنکه مردي روحاني با عبايي سبز و عمامه مشکي به سوي او آمده و گفته بود:
- حاج خانم ، يک روضه دوازده امام نذرکن پيدامي شود حتما.
واو خود را به ضريح رسانده بود .
- يا دختر حجت خدا . من کبوترم را از شما مي خواهم !
وارد صحن شده بود کنار حرم باغ بسيار زيبايي بود با جوي هايي لبالب از آب روان و درختان سرو . جلو رفته و کبوتر سفيد و درشت و زيبايي را ديده بود خون آلود کنار جويي ميان چمن ها. آن را برداشته وبه سينه چسبانده بود :
- اللهي شکر که کبوترم پيدا شد
از خواب پريده و دنبال کبوتر گشته بود اما... دلش فروريخته بود وقتي که دستهايش را تهي ديده بود تنها نور سرخ چراغ خواب بود که برآنها خون مي پاشيد و حالا چقدر چشم به راه بود، مهمانها مي آمدند و مي رفتند ، سفره ها پهن و جمع مي شد کم کم شادي جاي خود را به ماتم مي داد و ماتم به اندوه.آه... چرا محمود نمي آمد؟
سرانجام آن لحظه که بايد رسيد(( حسين مظفر)) بر آستانه در ظاهر شد با موهاي نرم مشکي يک وري چشماني بي قرار چفيه اي برگردن ولباس و چکمه هايي غرق خاک و اين ساکها . چرا دو تا و نه يکي!
- حاج خانم خيال نکنيد خبري شده !فقط...
و او که چادر نماز سفيدش را به سرکرده و هنوز صورتش را قطرات آب وضو آب چکان بود بر لبه درگاهي اتاق که رو به حياط باز مي شد نشست و گفت :
-يا پنج تن!
حسين به حياط آمد و يک راست به طرف حوض آب رفت آب صاف بود مثل اشک چشم اما ماهيي روي آب نبود همه به خاطر سرماي هوا به ته حوض رفته بودند.
حسين صورتش را شست نه يک بار که سه بار .
مادر با زبان لبهايش را تر کرد:
- از محمود برايم خبرآوردي ؟ بگو... بگو چه بلايي سرش آمده؟
حسين جلوي درگاهي آمد زير لب سلامي کرد و راست ايستاد اما چشم از زمين بر نگرفت انگار تمامي شهامتش را زير نگاهي که مثل آتش شعله مي کشيد از دست داده بود.
مادر نگاه از صورت او بر گرفت ترسيد پس بيفتد از بس که رنگش پريده بود و لبهايش مي لرزيد فقط توانست بگويد :
- نترس پسرم حرف بزن بگو کجا؟!
حسين بغضش ترکيد روي زمين زير درخت بيد مجنون باغچه چمباتمه نشست :
-محمود با دونفر از همرزمانش دعاي کميل مي خواند خمپاره افتاد درست وسطشان! وقتي جلو رفتم محمود را ديدم که به پشت افتاده بود از پاهايش شناختمش عادت داشت توي هر شرابطي چکمه هايش را برق بياندازد اما جلو که رفتم ...
به گريه افتاد.
مادر خواست بگويد: (( بگو پسرم)) اما مثل ماهي که توي خشکي افتاده باشد فقط لب زد .
-سر نداشت !
مادر وايي گفت و خواند :
(( من عشقته قتلته .. من عشقته قتلته!))
محمودش گفته بود ((در وقت طواف دعاکن که عاشقم شود)) و او دعا کرده بود و حالا نداي استجابت را مي شنيد .
حسين دست به تنه بيد مجنون گرفت و بلند شد .
ديشب خواب ديدم لباس پاسداري تنش است و همراه با حضرت امام(ره) از کربلا براي زيارت خانم معصومه (ص) آمده است .
بعد يکي از ساکها را لبه درگاه گذاشت وخود از در بيرون رفت .
مادر با خود فکر کرد:
- ساعتش را به تو مي دهم پسرم . به تو که ان شاءالله دامادي ات را ببينم سپس صورتش را بين دو دستش پنهان کرد از لابه لاي انگشتانش اشک فرو مي چکيد و شانه هايش تکان مي خورد پس از چند لحظه به طرف تلفن دويد بايد خبر شهادت محمودش را به همه مي داد اما پيش از آن بايد لباس سبزي را که در کنج گنجه بود در مي آورد و مي پوشيد و يک روسري حرير سبز هم و مهم تر از همه ... بايد ... بايد به همه مي گفت که در عزاي محمودش سبز بپوشند فقط سبز...

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : منتظر , محمود ,
بازدید : 293
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
شهريور ماه 1335 ه ش در يكي از روستاهاي شهرستان فسا در خانواده اي مذهبي، متدين و عاشق اهل بيت، چشم به جهان گشود. پس از گذراندن دوره ابتدايي در روستا، راهي شهرستان فسا شد و در هنرستانهاي اين شهر تحصيلات متوسطه خود را به پايان رساند.
وضعيت مالي خانواده به دليل فقر اقتصادي منطقه و تنگناهايي كه از جانب عوامل رژيم ستمشاهي براي مردم مستضعف آن ديار روا داشته بودند، باعث شد كه او از سنين نوجواني به منظور كمك به امر معاش خانواده، در كنار تحصيل به همراه پدرش به كار كشاورزي و دامداري بپردازد. او براي والدينش احترام خاصي قايل بود و از محبت به آنها دريغ نمي ورزيد و سعي مي كرد حقوق آنها را به بهترين شكل رعايت كند.
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در جريان تظاهرات مردمي در روستاي محل سكونتش «خيرآباد» (از توابع شهرستان فسا) دستگير و مورد ضرب و شتم عوامل رژيم منفور پهلوي قرار گرفت. او علاوه بر فعاليت گسترده سياسي، به طور جدي در جريانات سياسي شهر نيز نقش موثري داشت و در سازماندهي مردم منطقه و جذب آنها (با توجه به اعتماد مردم نسبت به او) بسيار كوشا بود.

با پيروزي انقلاب اسلامي به منظور حفظ دست آوردهاي انقلاب اسلامي به عضويت هسته هاي اوليه كميته انقلاب اسلامي در آمد. پس از مدتي به سازمان جوانمردان (كه توسط ژاندارمري و به منظور مقابله با توطعه اشرار ايجاد شده بود) پيوست و در فعال نمودن اين تشكيلات نقش بسيار مفيد و ارزنده اي را ايفاد نمود. پس از آن با عضويت در سپاه به خيل عظيم پاسداران توحيد پيوست.
به گفته مسئولين مافوق او در اين نها مقدس؛ بينش عميق فكري، استعداد مناسب نظامي، سرعت عمل و اخلاق حسنه شهيد ستوده، از وي شخصيتي قوي و موثر ساخت و جوهره وجودي اش را شكوفا كرد.

 

او از جمله پاسداران مخلص و عاشقي بود كه در خدمت نظام و امام عزيز(ره) در طول مدت حضورش در سپاه به عنوان خدمتگزاري صادق و پرتلاش، سربازي شجاع و وفادار، لحظه اي درنگ نكرد و با تمام وجودش در راه تحقق آرمانهاي متعالي انقلاب اسلامي تلاش نمود همواره در ماموريتهاي حساس و مخاطره آميز از هرگونه جانفشاني دريغ نداشت.
ايشان از اوايل درگيري در كردستان، جزو اولين گروههايي بود كه همراه تعدادي ديگر از برادران به آن ديار رفت و چون كوهي استوار، در مقابل گروهكهاي وابسته مزدور ايستاد و دليرانه به دفاع از حريم اسلام و قرآن پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي و اعزام نيرو به جبهه نبرد، نداي رهبر و مرداش را لبيك گفت و پس از طي دوره فشرده آموزش نظامي در «شيراز»، به عنوان اولين گروه اعزامي از« فسا»، راهي منطقه جنوب شد.
هنگامي كه اين گروه به اهواز رسيدند، هنوز خرمشهر سقوط نكرده بود و هر لحظه فشار دشمن براي اشغال اين شهر زيادتر مي شد. با توجه به نياز شديد جبهه به نيروي انساني، با خيانت بني صدر و دستهايي كه در كار بود، مدت چهارده روز آنها را در اهواز نگه داشتند و عملاً مانع پيوستن آنان به رزمندگان در خط مقدم جبهه شدند. در زماني كه آخرين مقاومتها در مقابل فشار شديد دشمن توسط نيروهاي مردمي و سپاه انجام مي گرفت و شهر در آستانه سقوط بود و آبادان در محاصره قرار داشت، گردان به سرپرستي شهيد «ستوده» از طريق بندر ماهشهر به وسيله يك فروند دوبه به سمت «آبادان» عزيمت كرد.
در مسير راه به واسطه جدا شدن يدك از يدك كش، مدت سه شبانه روز در آبهاي خليج فارس بدون آذوقه كافي سرگردان بودند، اما توكل، سعه صدر، تدبير و توصيه به حق و صبر اين فرمانده دلاور و استقامت رزمندگان همراهش، باعث شد كه لطف خدا شامل حال آنان گردد و از مهلكه نجات يابند. پس از آن خود را به ايستگاه هفت آبادان رساندند و در آنجا با پيوستن به رزمندگان مدافع شهر، مقابله همه جانبه با متجاوزين بعثي را ادامه دادند.
پس از شكستن محاصر ه آبادان ايشان بنا به ضرورت، راهي جبهه «كرخه نور »شد و در كنار ديگر همرزمان به مصاف با دشمن بعثي پرداخت. در اين منطقه، خطر حمله دشمن به مواضع خودي به حدي بود كه يكي از همرزمان شهيد نقل مي كند: تا زماني كه در منطقه كرخه نور بوديم هرگز نشد حتي يك شب شهيد ستوده بدون پوتين استراحت كند و هر لحظه آمادگي كامل براي هجوم به دشمن در او وجود داشت.
اوسلحشورانه در عمليات و نبردهاي متعددي در جنوب از قبيل فتح المبين، بيت المقدس و رمضان شركت داشت و به دليل همين رشادتها و استعداد درخشان و خلوص، پس از عمليات رمضان به سمت جانشين فرمانده تيپ المهدي(عج) منصوب شد. از آن به بعد نيز همچون گذشته با وجود مشكلات زياد و گرفتاريهاي خانوادگي، جنگ را در راس امور خود قرار داد و با همين انگيزه هرگز جبهه را ترك نكرد.
در عمليات والفجر2، خيبر و بدر نيز نقش به سزايي داشت و با دلاوري تمام در عرصه هاي نبرد حماسه آفريد.

 

اين سردار عارف علاوه بر سلحشوري و جنگجويي، انساني وارسته و اهل تهجد بود. او داراي جاذبه و دافعه اي علي گونه بود و با اقتدار به امير مومنان حضرت علي(ع) كه در وصيتي به محمدابن حنفيه فرمودند: «به هنگام روبرو شدن با دشمن جمجمه ات را به خدا عاريه بده، دندانهايت را به هم بفشار، آخر صفوف دشمن را در نظر بگيرد و به قلب دشمن بتاز» هميشه در پيشاپيش رزمندگان، قلب دشمن را نشانه مي رفت.
به ديگران در پيشبرد كارها كمك مي كرد. او براي دوستان و همرزمانش راهنما و دلسوز بود و صميميت، دلسوزي، اخلاص و يكرنگي اش همگان را مجذوب خود مي ساخت.
به نماز اول وقت بسيار حساس و مقيد بود و براي شركت در نماز جماعت اهميت فراواني قايل بود. عشق و علاقه اش به ولايت فقيه او را در ولايت ذوب نموده بود. بارها مي گفت: تنها چيزي كه يك مسلمان را در جنگ نگه مي دارد، تعهد او به اسلام و اطاعت محض از ولي فقيه است. او در كار و ماموريت، عاشقانه انجام وظيفه مي كرد و عادتش اين بود كه در ماموريتهاي گروهي، هر كار به زمين مانده اي را انجام دهد.
عقيده اش اين بود كه مناعت طبع رزمندگان، آنها را از طرح مسائل و مشكلات خانوادگي باز مي دارد و اين وظيفه فرماندهان است كه مشكلات آنها را شناسايي و در رفع آن كوشا باشند.
شهيد ستوده معتقد بود، فرمانده بايد بر قلوب رزمندگان فرماندهي كند، چرا كه در صحنه خونين عمليات، رزمنده اي امر فرمانده اش را اطاعت مي كند كه از صميم قلب به او اعتقاد و علاقه داشته باشد.
به نظم و انضباط اهميت فراواني مي داد و اين خصلت نشات گرفته از عمق اعتقادات او بود. با عمل خود، ديگران را نيز به نظم و رعايت شئون اسلامي تشويق مي كرد.
برادري بسيار دلسوز بود و براي بچه هاي جبهه حالت پدري داشت و هميشه دوستانش را به حضور در ميادين نبرد و بهره وري از سفره گسترده الهي دعوت مي كرد. حق پدر و مادرش را به خوبي ادا مي كرد و از روي صفا و اخلاص به آنها احترام مي گذاشت.

 

 

در عمليات پيروزمندانه بدر در شرق «دجله»، نيروهاي لشكر 33 المهدي(عج) مواضع حساسي را در آن سوي آب تصرف كرده بودند و خود را براي هجوم آماده مي كردند. متجاوزين عراقي پاتك سنگيني را به فرماندهي سرلشكر عدنان خيرالله (كه با هليكوپتر شخصاً پاتك را هدايت مي كرد) آغاز كردند. برادران لشكر با مقاومت خود پاتك آنها را سركوب نمودند. حدود ساعت 1 بعدازظهر بود كه سردار رشيد اسلام حاج محمود ستوده پس از بازگشت از سركشي به خط مقدم، بر اثر برخورد مستقيم گلوله تانك به سنگر هدايت عمليات، مورد اصابت قرار گرفت و با پيكري خونين به خيل شهيدان دفاع مقدس پيوست و به وصال جانان دست يافت و عاشقانه به آرزوي ديرينه خود رسيد.منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شيراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان فارس ,
برچسب ها : ستوده، محمود ستوده , محمود ,
بازدید : 219
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
محمود دولتی مقدم ،بچه محروم محله شیب خندق زابل بود .پدرش شرافت کفش دوزی را به دنیای زر اندوزان نیالود. اوکه همراه دوفرزند ش در راه دفاع از اسلام ناب محمدی(ص)ومردم ایران به شهادت رسید، در اتاق کوچک و نمورش، سه لاله شهید و یک ارغوان آزاده پرورد تا متجاوزان به مردم بدانند که اینان وارثان روی زمینند واسطوره های شاهنامه در برابر جوانمردی وشجاعت آسمانی اش سر تعظیم فرود آورند.
محمود از درون استضعاف بر خواست تا به روشنایی آفتاب ایمان بپیوندد و دنیا را مدینه مهربانی و تقوا ببیند . اما از آن روز که تن را به کسوت شهادت آراست ،سر دار دلها و جانهای مردم شد .او آنقدر بزرگ شد که خود را کوچکتر از همه می دید و خدا را بزرگتر از من و ما .همنشینی پاکان بر انداز او و سر دوشی بهشت ،خلعت جاودانه اش باد .
سال 1345 روستای کوچک «فیروزه ای» ،گاهواره کودکی شد که اورامحمود نام نهادند . او در خانه روستایی خویش چون سنبله گندم قد می کشید که گندم بر کت سفره روستا است و روستا ،روایت سر سبزی .محمود، با لالایی نرم مادر که صبوری دشتها و زلالی چشمه ساران را به یاد می آورد روی دامان تقوا و عفاف بالید، پای سجاده مادر ،گل زیبای دعا را بویید و سایه پدر را چون سایه درختی پر بار بر سرش افراشته دید . پدری که نوای بامدادی قرآن خوانی اش چون نیلو فری بر ستون های ایمان می پیچید و خانه را از عطر زلال تقوا سر شار می کرد .درس تقوا و دینداری از پدر آموخت و مادر قناعت و صبوری را به او ارزانی داشت .فضای مذهبی و سر شار از معنویت خانواده، کودکی محمود را به روزهای درس و مدرسه پیوند زد .13 ساله بود که دست استکبار جهانی از آستین یکی از حقیرترین نوکرانش بر آمد و آتش جنگ در خر من ایران اسلامی افکند ومحمود در آتش اشتیاق حضور در جبهه می سوخت اما با سن اندک راه به جایی نبرد .او می خواست چون برادرش حاج جعفر مرد میدان حماسه و خط شکن کفر گردد .جان به شنیدن رمز یا زهرا(س) و یا علی(ع) صیقل دهد و گام در گام بسیجیان از نیروی خداجویشان نیرو گیرد .آنگاه که از آینه تلویزیون نوای تکبیر ظلمت شکن رزمندگان اسلام را می شنید و به آوای خوش کبوتران خونین بال بوستان شهادت گوش فرا می داد، شتاب زده و مشتاق به سوی قرار گاه سپاه و بسیج زابل پر می کشید تا شاید چون پرنده ای کوچک جایی در میان صف بلند پروازان قله شهادت و ایثار پیدا کند، اما دریغ و درد که هر روز پرواز سینه سر خان مهاجر را می دید و تنها به ترنمی بغض آلود بسنده می کرد .
سرانجام هنگام هجرت الی الله فرارسید.محمود تمام چهارده سالگی اش را در ساک کوچکی پیچید و رهسپار مذبح اسماعیلیان زمانه شد .جایی که رنگ سرخ عشق بود و عشق از ملکوت به زمین آمده بود تا در خاک خوزستان و غرب به وضویی سرخ تجلی یابد و از زمین به کروبیان عالم با لا فخر بفروشد و هزار مشهد خونین را به طوافی روحانی احرام بندد. محمود می دانست که برای بوییدن گلهای سرخ سنگر نشین نخست باید درون را از حب ماسوی الله پاک کرد و لباس ورود به جرگه عشق پوشید که تمثیل طواف خونین شاهد جبهه چنین است و هر لحظه ،لحظه تشرف است .تشرف به وعده گاه سرخ جامگان کربلاهای جاوید جنوب .او تنها سنگر نشین آفتاب جبهه نبود بلکه عرصه خطر را با رخش رهپوی عزم و اراده هر لحظه در می نوردید و در کسوت تک تیر اندازی خدا جو همواره شوق لقای دوست در سر داشت. به همین جهت بر بعثی کفر چون کفر ستیزی بی قرار می تاخت و با حماسه زخم و گلوله نردبان عشق می ساخت .شبانه هایش سر شار از شوق وصال بود . کمیل را می شناخت و کلام مولایش علی (ع) را که امام او بود و او را بدو می نمایاند .
محمود ،دعای کمیل را چنان با سوز و گداز می خواند که گویی دلش چون پرنده ای آسمانی می خوهد از قفس تنگه سینه پر زند و خود را در جذبه ای روحانی به معبود بر ساند. پلک جان بگشاید و جمال حضرت او بیند و بی قرار وا گوید که :خدا یا این بنده ناچیز تو ،این راه گم کرده شیدایی ،شوق لقای تو دارد .این دستها که چون کبو تران بی قرار بر سینه فرود می آیند جوشش داغی تازه بر دل دارند .خدایا راه خانه ات را به ما بنمایان.خدایا تو می دانی که ناله جگر سوز من، ناله «فمنهم من ینتظر» است.
خدایا ...خدایا ...
محمود در سال 1368 سنت و آیین محمدی به جای آورد و با همراه و همدلی صبور و مومنه پیمان ازدواج بست تا کابین از کمال انسانی کند و دل به معنویت زندگی صافی دارد .این ازدواج آگاهانه که با تبسم شیرین کودکی زیبا گل آذین شد و با گذشت و ایثار همواره مسیر در تحمل هجرانهایی که به شوق الی الله و سنگر نشینی ختم می شد، هیچگاه محمود را در انتخاب راه بر تر مردد نساخت .او اگر چه به همسر و حریم خانواده صمیمانه وفادار بود و سهمی از مهربانی ها و محبت مثال زدنی اش را به خانواده اختصاص می داد اما هر گز دل از یاد سنگر نشینان و زمین گلرنگ خوزستان تهی نساخت ...محمود حتی تکه های دلش را نیز برای خدا می خواست ... آن روز موعود که خدایش به ضیافت سرخ فرا خوانده بود، آنروز که تاریخ بیست و هفتمین روز زمستان سال1371 را بر پیشانی داشت، جاده زاهدان – زابل شاهد ضجه و فریاد صد ها مرد و زن و پیر و خرد سالی بود که در محاصره جمعی مزدور استعمار، صدای یا حسین و نوای جگر سوزشان به بام کیوان بر می شد. آن نا اهلان که در کوهساران «کوله سنگی» و حد فاصل مرز ایران – پاکستان کمین گرفته بودندو با بی شرمی اموال مردمی را که شوق دیدار آشنایان، رنج سفر بر خود هموار کرده بودند، به تارج می بردندو زبان عربرده و ناسزا در کام می چرخاندند .شهید محمود دولتی مقدم که به همراه پدر بزرگوار و برادر برو مندش از ماموریتی ویژه باز می گشتند آن دژخیمان را به هراس افکند و نا گاه پیکر آن شاهدان قدسی هدف گلو له های بی امان انواع سلاح های دشمن قرار گرفت و ...دقایقی بعد پیکر های دو غواص دریای شهادت، آخرین تبسم مهربانشان را بر سخره های سخت کوهساران فرو پاشیدند و رفتند ....رفتند تا صفحه ای دیگر از کتاب شهادت به نام آنان نوشته شود . تا وادی شهادت از طواف زائران همواره اش تهی نماند و محمود را که در آتش اشتیاق وصال همچون رهروی شیدا می سوخت بی فیض حضور نگرداند. او در یافته بود که چگونه می توان زیر فوران آتش آرزومندی ققنوس وار پر کشید و از خاکستر خود تولدی دو باره یافت .آنروز نیز از همان روز هایی بود که شهادت در کوههای اطراف «کوله سنگی» خیمه بر پا کرده بود و چشم انتظار کاروان سا لار دیگری از کاروان بی منتهای خط خونین آل الله بود .یقین آن روز مادری در خود شکفته و فرزندی در لحظه های پر کشیدن به ملکوت اعلی کربلا را دیده بود و کربلاییان خدا جو را .

منبع:سفرسوختن،نوشته ی عباس باقری،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377

 

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم

البته مپندارید که شهیدان راه خدا مرده اند بلکه زنده به حیات ابدی شدند و در نزد خداوند متنعم خواهند بود. آنان به فضل و رحمتی که از خداوند نصیبشان گردید ،شادمانند و به آن مومنان که هنوز به آنها نپیوستند و بعدا در پی آنهابه آخرت خواهند شتافت ،مژده دهند که از مردن هیچ نترسند و از فوت متاع دنیا هیچ غم نخورند و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اینک خداوند اجر اهل ایمان را هر گز ضایع نگذارد .
با سلام و درود به شهدای اسلام و امام شهیدان (ره) انقلاب اسلامی و با سلام به محضر مقام معظم رهبری وصیت نامه خود را آغاز می کنم .
هشت سال دفاع مقدس امت اسلامی ایران تابناک ترین فراز تاریخ انقلاب ارزشمند اسلامی است. این دلاوری ها و ایثار گری ها ی عظیم که خیالپردازی تمامی ابر قدرتهای شیطانی و در راس آنان استکبار جهانی را باطل و خنثی نموده و بر تری کامل ایمان و عزم و اراده ملت ما را بر همه قدرتهای باطل نمایان کرده، به دست بهترین فرزندان راستین اسلام خصوصا ادامه دهندگان راه سرخ سرور شهیدان تحقق یافت. همین انگیزه پاک و عظیم بود که خداوند منان به حقیر توفیق داد که در سنین نوجوانی وارد عرصه های حق علیه باطل شوم ولی خدایا شرمنده و شرمسارم علیرغم اینکه جبهه به جبهه و سنگر به سنگر به دنبال گم گشته خود که شهادت نام دارد گشتم، به آن نرسیدم ولی ای خداوند بزرگ اگر من دست از بنده گی بر داشتم .تو ای معبود من دست از خدایی بر نمی داری. خدایا اگر از مال دنیا چیزی در اختیار ندارم نگران نیستم زیرا که باورم این است که این دنیای فانی و زود گذر و موقت است .
معبودم !سپاس تو را که من نبودم تو بودم کردی .وجود نداشتم تو وجودم داشتی و اشرف مخلو قات نمودی و در روی زمین از میان این همه ادیان مختلف مسلمان زاده ام آفریدی و در میان مسلمانان از شیعیان قرار دادی و عشق پیامبران و امامان و خصوصا عشق مرتضی علی (ع) آقا امام حسین (ع) حضرت فاطمه (س) حضرت زینب (س) و آقا ابوالفضل العباس را در گوشه گوشه دل بی تابم قرار دادی .
خدایا از تو می خواهم که این وصیت نامه را ،وصیت نامه آخرم قرار دهی . از بس وصیت نامه نوشتم خسته شدم و به آن آرزوی دیرینه و قلبی خود نایل نشدم . مدتها است که از جانم سوز و آتش درد و جدایی بر می خیزد .اکنون با دنیایی مملو از غم و اندوه و رنج ماندن و پوسیدن ،به سویت می آیم و طلب فوز عظیم شهادت را می نمایم .خدای من ،آخر تا کی شاهد لبیک گفتن بهترین بندگان خودت به سویت باشم و آنان را نظاره گر باشم خدایا شهدا را می گویم ووقتی در مراسم تشیع جنازه شهیدان قرار می گیرم از روح ملکوتی آنان در خواست می کنم که حقیر نیز لایق پیوستن در جمع خیل شهیدان راه خودت شود .
پدر جان :
به عنوان فرزندکوچکتان که شرمنده زحمات چندین ساله تان برای خویش هستم یاد بیش از 45 سال زحمت و تلاش و سختی را بر پیکر خسته تان حس می کنم. تویی که با یک چشم و سوزن و درفش علاو ه بر اداره امور زندگی مادر و برادران و خواهران ،امور معیشتی خانواده ما را نیز عهده دار شدی. امید دارم با این همه زحمت که ایجاد نمودم مرا ببخشید زیرا که خود به آنچه که به من مساعدت می نمودی محتاج بودی .پدر جان هیچگاه شکایت از مشیت پروردگارم ندارم و در عوض به شما افتخار می کنم که با همه مشکلات و سختی ها با قامتی به استواری ایمان ایستاده اید و عظمت آدمی را به بی نیازی از خلق می دانید و همچنان شاکر خداوند تبارک و تعالی بوده اید و هستید .
مادر جان:
از آن زمان که برایم از سرور شهیدان آقا امام حسین (ع) گفت بودی و سردار کربلای او یعنی قمر ماه بنی هاشم آقا ابوالفضا العباس (ع) را به من شناساندی و از غریبی و تنهایی و بی کسی اش برایم مصیبت و ربایی ها خوانده بودی ،برایش گریستم و اشک ها بر آن سر بی تن ریختم و ناله ها و آه جان سوز برای یارانش و همچنین برای اسیری زینب (س) و کودکانش کشیدم. پس ای مادر مهربانم که هر گز زحمات بی حد و حساب شما را فراموش نمی کنم .اگر مواجه با این شدید که بنده به آرزوی خود رسیدم هر گز روحیه خود را از دست ندهید و همان سعه صدر و صبوری را که در خصوص مفقودی برادر عزیزم حاج جعفر نشان داده بودید، ادامه دهید و اگر خواستید برایم اشکی از دیدگانتان جاری سازید حتما آقا و مولا و سرور شهیدان را مد نظر قرار دهید. زیرا که اشک بدون یاد و نام آقا امام حسین معنی ندارد .
برادران و خواهران شریفم :
بارها برایتان گفتم و باز هم می گویم و این را از دل کوچکم به یاد نگهدارید که دنیا بی وفاست و ارزش دل بستن به زرها و زیورهارا ندارد . چشم و دل به ذخایر آن بستن بیهوده می باشد. شما را سفارش می کنم که سفارشها و توصیه های برادر ارشدتان (حاج جعفر ) را مو به مو اجرا نمایید و او را تنها نگذارید. زیرا که حقیر بعد از خدا از لحاظ معنوی هر چه دارا هستم مرهون زحمات و راهنمایی های بیدار گرانه و بسیار ارزشمند ایشان می باشد .در پایان سفارش من به شما حضرات این است که هر گز از یاد خدا غافل نشوید و تمامی دستورات و احکام الهی را سر لوحه مسیر زندگی خود قرار دهید، خصوصا نماز را به وقت و به صورت جماعت بر پای دارید تا موجب رضایت خداوند قادر و توانا فراهم گردد و در روز قیامت در مقابل خدا و خوبان خدا انشا الله شرمنده و شرمسار نگردیم .
همسر محترم و لایقم:
از حضور گرانقدرتان معذرت و پوزش می طلبم زیرا که در این مدت سه سال زندگی مشترک نتوانستم بنحو احسن حق مطلب را انجام دهم. انشا الله که از این بابت بنده را مانند همیشه مورد عفو قرار می دهید .همسر مهربانم، چنانچه خداوند ما را لایق دانست و او لادی عطا نمود کمال مراقبت و مواظبت را از او به عمل آورید تا انشا الله بتواند در این دنیای زود گذر تمامی احکام الهی را با قوت انجام دهد و ادامه دهنده راه ائمه شود. از اینکه نتوانستم وسایل زندگی آبرومندانه ای برای شما تهیه نمایم شرمنده هستم و آخرین وصیتم به شما این است که زندگی بعد از من را با کمال آرامش ادامه دهید .
در پایان سخنی با دوستان و آشنایان و امت حزب الله منطقه سیستان :
برادران و خواهرانم که به شما از صمیم قلب عشق و علاقه می ورزم مرا ببخشید و برایم طلب آمرزش کنید. ساختن خویش و هم نوعان خود را سر لوحه کارهایتان قرار داده و با بر خورد های اسلامی بی مسئولیتها و بی تفاوتها را مسئول بار بیاورید .سوء ظن و یا هر عامل ضد الفت قلبی را در خود راه نداده و باز هم بدانید که تنها مکتب اسلام و انقلاب شکوهمند اسلامی برای رهایی و رشد و تعالی انسان و اسلام و جامعه اسلامی موثر است . هر زمزمه و نغمه ای غیر از اسلام را فرصت گسترش و رشد و پیشروی ندهید زیرا که باعث به هدر رفتن زحمات چندین ساله پیامبران ، امامان و انسانهای شریف و مومن خواهد شد .در پایان از همه عزیزان می خواهم دست از حمایت ولی فقیه و مقام عظمای ولایت و فرمانده کل قوا بر نداشته و اوامر معظم له را با تمامی وجود به سر منزل عمل برسانید و با وحدت و انسجام خود مشت محکمی به دهان تمامی زور گویان خصوصا استکبار جهانی وارد نمایید .خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار .
والسلام حقیر محمود دولتی مقدم 5/ 3/ 1371


 
خاطرات

 

حسین شاکری:
بیست و پنجم خرداد ماه سال1376 بود که از موقعیت یکی از گروهک ها در منطقه سیستان و بلو چستان مطلع شدیم. به آن محل رفتیم ولی از جستجو نتیجه ای به دست نیامد . با این همه از نگرانی و اضطراب من ذره ای کاسته نشد .با خودم می گفتم اگر آن گروهک موفق به انجام عملیات خرابکاری و ایذایی شود ...؟اگر ....؟
یک شب که اندیشه آن گروهک دست از سرم بر نمی داشت در خواب ،سر دار شهید محمود دولتی را دیدم که به سراغم آمد و گفت :برو به فلان مکان ،چیزی را که مورد نظر توست پیدا خواهی کرد .آشفته و هراسان از خواب بر خواستم و بامداد روز بعد به اتفاق نیرو ها به محل نشانی رفتم .با اندکی جستجو ،یک قبضه دوشکا و تعداد قابل ملاحظه ای آر پی جی ،کلاش و تیر بار کشف کردیم و ...
آن شب ارتباط روحانی شهید دولتی با ما باعث شد تا یقین کنیم که ایشان حتی بعد از شهادت هم نگران انقلاب است .

محمد خلیلی:
سه یا چهار روز قبل از شهادت در جلسه هیئت عزاداری – که موسس آن بود – به من وصیت کرد نگذارید هیئت از هم بپاشد . تاکید نمود این جمع را به خاطر آقا ابا عبد الله الحسین (ع) طوری حفظ کنید که آبرومندانه ادامه داشته باشد .پس از شهادت ایشان تا کنون هر جا مراسم دعا و عزاداری بر گزار می شود یاد شهید محمود دولتی مقدم چراغ آن محفل است .زیرا تا هنگام شهادت در تمام تشییع پیکر های شهدا او تعزیه گردان و نوحه خوان مراسم بود . به یاد ندارم پیکر شهیدی را از منطقه آورده باشند و ایشان مسئولیت تشییع پیکر و نوحه خوانی مراسم را به عهده نداشته باشد. حتی اجساد شهدای اهل سنت را هم ایشان دفن می کردند و برای آن بزرگواران که در راه خدا شهید شده بودند عاشقانه و خالصانه عزاداری می کرد و دسته سینه زنی راه می انداخت. به گونه ای که برادران اهل سنت نیز جذب او شده بودند و آقایان مولوی ها هم با سوز و صفای حنجره او سینه می زدند .
او از خدا هیچ چیز نخواست .نه پول ،نه مقام ،نه شهرت .زیرا عاشق شهدا بود .

عباس شکوهی:
قبل از عزیمت به زابل برای خرید میوه به مغازه آمد .تسبیح زیبایی در دست داشت که با لمس کردن هر دانه اش ذکر خدا می گفت .به تسبیح خیره شدم و گفتم چه تسبیح خوبی دارید !بدون معطلی تسبیح را به من هدیه کرد و فرمود قابل شما را ندارد به شرطی که با آن ذکر بگویی و از آن مواظبت کنی .سپس چهره اش متبسم شد و با لبخند معنی داری ادامه داد عباس آقا این را یا دگار نگه دار تا اگر لیاقت شهادت پیدا کردم هدیه ای از من داشته باشی .آنگاه پس از خریدن میوه خدا حافظی کرد و عازم زابل شد .
هنوز چند ساعت از رفتن او نگذشته بود که تبسم ملکوتی اش جاودانه شد و در آتش کمین اشرار آنقدر ذکر خدا گفت که به خدا پیوست .
آن تسبیح که احساس می کنم هنوز هم بوی سر انگشت شهید محمود دولتی مقدم را می دهد اکنون همیشه و همه جا بامن است .

علیرضا صلواتیان:
بعد از پایان جنگ خیلی ناراحت بود. می گفت :چه شد که همسنگرانم شهید شدند اما من از رفتن باز ماندم .او اگر چه در عرصه شها دت کوتاهی نکرده بود اما با زهم خودش را زیانکار می دید .می گفت :خسته شده ام .دنیا برایم تنگ شده .نمی توانم تحمل کنم .نمی توانم بروم مزار شهدا، قبور همرزمان خود را ببینم و از آنها شرمنده نشوم .
آقا محمود دگر گون شده بود .همیشه متوسل به بی بی فاطمه زهرا (س) بود و از ایشان می خواست پیش خدا واسطه شود تا او نیز به قافله شهدا ملحق شود .
می نالید که از کاروان شهدا عقب مانده ام .من خواب افتادم .خواب ...
او به خدایش عاشق شده بود .از این رو خدانیز او را آنگونه نزد خود فرا خواند که دلش می خواست .او در آتش اشتیاق سوخت .سوخت آن سان که حتی پیکرش نیز نسیب ما نشد . عاقبت مشتی خاکستر و پاره هایی از استخوان سوخته اش را تشییع کردیم اما او گمشده اش را پیدا کرد .گمشده ای را که در کوچه پس کوچه های خرمشهر ،توی سنگر های غرب و جنوب ،در گرمای پنجاه درجه بلو چستان ،توی خاکریزها ،توی دسته های ویژه ای که با برادران فغانی داشت و در کوههای سر به فلک کشیده افغانستان دنبالش می گشت .

مادر شهید:
در کنار رود خانه «نوراب» روستایی است به نام« فیروزه ای» .محمود آنجا به دنیا آمده . ده روز ه بود که برای آوردن آب می خواستم به سوی رود خانه بروم .محمود قنداق بود .او را وسط خانه گذاشتم و از منزل خارج شدم . پس از رفتن من ،گاوه همسایه بدرون خانه ما آمده بود و هنگام عبور از روی نوزاد سم گاوبه بند قنداق محمود گیر کرده بود و او را با خود تا دم در کشانده بود وقتی از رود خانه بر گشتم نوزاد ساکت و بی حرکت دم در به افتاده بود . هراسان او را از روی زمین بر داشتم .آرام به خواب رفته بود .
آن موقع حکمت زنده ماندن معجزه آسای محمود را نمی دانستم .اما اکنون یقین دارم خداوند خواسته بود او را زنده نگه دارد تا جوانی مرید وفاداری برای امام و سر باز فداکاری برای انقلاب و میهن اسلامی باشد و عاقبت با پیکر شعله ور به سوی خدا بشتابد .

وضعیت مالی خانواده ما قبل از تولد محمود طوری بود که اگر شام داشتیم . ظهرش نهار نداشتیم و اگر ظهر چیزی برای خوردن پیدا می شد، شب سفره ما خالی بود. پدرش با کفش دوزی زندگی ما را اداره می کرد اما شرافت دستهای پر پینه و زخمی او را به دنیا عوض نمی کردیم .هر صبح زود جانماز پهن او و صدای قرآن خواندنش ما را جز خدا از همه چیز بی نیاز می کرد در آن زمان نه کولر داشتیم ،نه پنکه ،نه یخچال ،تلویزیون هم نداشتیم. نه خریدش برای ما مقدور بود و نه می خواستیم که بچه های ما با تماشای بر نامه های غیر دینی به راه بد کشیده شوند . ما نمی خواستیم و نگرفتیم .بعد که انقلاب پیروز شد و حضرت امام به ایران تشریف آورد برای دیدن شمایل ایشان یک تلویزیون سیاه و سفید دست دوم خریدیم به مبلغ 500 تومان و بر کت وجود آقا تلویزیون را به خانه آورد .

سیستان تشنه شده بود .خشکسالی همه چیز را داغدار کرده بود .
حتی آب خوردن برای مردم پیدا نمی شد. در زمان جشنهای سلطنت خانواده پهلوی، مردم سیستان تشنه بودند . زمینها تشنه بودند .زندگی برای همه مشکل شده بود .نا چار به مازندران رفتیم و در یکی از روستاهای بابل سکونت کردیم .آن زمان بچه ها کوچک بودند . شبهای جمعه که می شد به همراه پدرشان می رفتند دعای کمیل شرکت می کردند .یادم است محمود تازه کلاس سوم دبستان رفته بود و جعفر کلاس پنجم دبستان که به آنها کتاب دادند .پدرشان عکس پهلوی و خانمش و پسرش را از داخل کتاب های آنها پاره کرد و آتش زد .می گفت اینها آدم را از یاد خدا و پیغمبر غافل می کنند .
از همان زمان محمود روزه می گرفت و نمازش را صحیح می خواند .اعتقادات مذهبی خانواده ما طوری بود که او شش سال زود تر از سن تکلیف وظایف دینی اش را انجام می داد .با اینکه از بچگی روزه می گرفت اما تا پدرش نمی آمد سر سفره نمی نشست و افطار نمی کرد .

محمود نه ساله بود که دو باره به شهرستانمان (زابل) بر گشتیم .منزل ما نزدیک مسجد حکیم بود و خانواده ما از مریدان شهید حسینی از روحانیون مخالف شاه.ا و قبل از انقلاب نماینده حضرت امام در زابل بود که به دستور آقا تظاهرات و راهپیمایی ها را از مسجد حکیم رهبری می کرد .جعفر و محمود هنوز کوچک بودند اما از همان موقع همیشه در کنار حاج آقا ،نوکر امام حسین و دین و قرآن و پیرو گفتار امام بودند .هر روز صبح آنها را به مدرسه می فرستادم اما از خانه یک راست به مسجد می رفتند .کتاب هایشان را گوشه ای می گذاشتند و می رفتند راهپیمایی .با همه کوچکی نه گاز اشک آور رژیم پهلوی در عزمشان اثر می گذاشت و نه حمله چماقداران و ضد انقلاب آنها را می ترساند .وقتی از دیر آمدنشان به خانه دلواپس می شدم آن دو را در تظاهرات یا در مسجد «حکیم» پیدا می کردم .جعفر در مسجد به مخالفان شاه چای می داد و محمو د کفشهایشان را جفت می کرد .از همان ابتدای انقلاب عکسهای حضرت امام و اعلامیه هایش را پخش می کرد ند و لحظه ای از یاد دین و مذهب غافل نبودند .تا اینکه امام به ایران تشریف آوردند و انقلاب پیروز شد .

محمود از کلاس اول راهنمایی مدرسه را ترک کرد و راه جبهه را در پیش گرفت. روزی که برای اولین بار عازم جبهه می شد رزمنده ای او را روی دوشش سوار کرد و گفت برادر برای تو هنوز زود است که جبهه بروی .اما محمود که از این گفته ناراحت شده بود با پرخاش گفت :اگر مرا روانه جبهه نکنید خودم را زیر ماشین سپاه می اندازم تا خونم به گردن شما باشد .با این حال دو دفعه به جبهه رفت . دفعه سوم باز هم برای او مانع ایجاد کردند و گفتند :محمود آقا قدت کوتاه است .تو نمی توانی بجنگی !بار دیگر آشفته شده بود .گریه کنان گفت :مرا امتحان کنید .نا چار برای آموزش به کرمان اعزام گردید .در کرمان از عهده آموزش و تیر اندازی به خوبی بر آمد و این بار نیز اعزام شد .

از زمانی که به جبهه رفت و عضو بسیج شد حقوق اندکش را خوردنی و چیز های دیگر می خرید و در بین بچه های بی بضاعت تقسیم می کرد .می گفتم :مادر چرا این کار ر می کنی ؟این پولها را برای خودت پس انداز کن که یک روز به دردت می خورد .می گفت :مادر من طمع به این دنیا ندارم .دوست دارم پس انداز عمر من فقط شهادت باشد .
آقا محمود بلبل شهدا بود .اگر شهیدی را از جبهه می آوردند و او حضور نداشت تشییع جنازه خیلی معمولی و ساده بر گزار می شد .
اما وقتی او در زابل بود و پیکر شهیدی را باز می گرداندند محمود به سراغ من می آمد و می گفت مادر دست و پای خودت را جمع کن که فردا شهید می آورند تو باید خدمتگذار مادر و خواهر شهید باشی .به او نگاه می کردم و می گفتم چشم مادر !می رفتم و می دیدم که این پسر طوری با چشم گریان و احساس زیاد نوحه می خواند که گویی داغ برادر دیده است. از میان جمعیت نگاهش می کردم و صدایش را مثل گل بو می کردم که از سوز دل می خواند :
این گل پر پر ما ،هدیه به رهبر ما ...

محمود همیشه سه ما ه جبهه بود و ده روز نزد ما می آمد .اما بعد از یک هفته بی قرار و دلتنگ می شد و می گفت من باید بروم تا به موقع در جبهه حضور پیدا کنم .حتما بچه ها منتظرم هستند .هر بار که به جبهه بر می گشت یقین می کردم که او با لاخره برای من نخواهد ماند .او به بیست سالگی نزدیک می شد و من آرزوی دامادی اش را داشتم .اما تمایلی برای ازدواج نداشت . می گفت: من خودم را وقف جنگ کرده ام و نمی توانم بنده ای از بندگان خدا را بی سر نوشت کنم .با گریه به او می گفتم مادر جان ازدواج کن تا از تو فرزندی یادگار بماند که هر وقت دلم برایت تنگ می شود به ا و بنگرم و قلبم تسلی پیدا کند .عاقبت اصرار زیاد و گریه های من باعث شد تا محمود در بیست سالگی با همسری که مثل خودش فکر می کرد ازدواج کند .اما ازدواج هم او را پایبند زندگی و مادیات نکرد .از موقعی که جماران رفته بود و زندگی امام را دیده بود هر روز گوشه ای می نشست و به یک نقطه خیره می شد .یک روز از او پرسیدم محمود خیلی عوض شده ای !مگر اتفاقی افتاده ؟جواب داد :خانه امام رفته ام اما هر چه نگاه کردم و هر چه جستجو کردم و هر چه دیگران برایم نقل کردند، دیدم که مقام آقا هنوز هم ناشناخته مانده است .او مثل ما زندگی می کرد و وای بر ما اگر بخواهیم از او بهتر زندگی کنیم .

محمود در زابل زندگی می کرد اما وسایل زندگی و مسکن نداشت .خانه اش سنگر بود و فرش زیر پایش ریگ های گرم خوزستان و خاکریزهای خونین جبهه .پس از زدواج از او خواستیم حداقل برای آسایش همسرش منزلی اجاره کند .قبول کرد و ما برای او با ماهی 1500 تومان منزلی اجازه کردیم .پس از یک ماه اجاره نشینی ،روزی نزد من آمد و گفت :دریافتی ماهیانه من دو هزار تومان است و از من ساخته نیست که 1500 تومان اجاره خانه بدهم .آن موقع محمود در در قرار گاه انصار خدمت می کرد و از نیروهای پر کار و فعال قرار گاه بود .دیدن دشواری های زندگی محمود آنقدر دوستان رزمنده اش اثر گذاشت که به او پیشنهاد کردند برای استفاده از منازل سازمانی خانه اش را به زاهدان بیاورد اما آنجا هم این امتیاز نصیب او نشد و مجبور شد بار دیگر به زابل نقل مکان کند. ما دو تا اطاق بیشتر نداشتیم اما با دیدن آوارگی و پریشانی فرزندم به او گفتم محمود جان بیا با ما زندگی کن .اینجا همان خانه دیروز توست .آنوقت هم همه در یک اتاق می خوابیدیم اما حالا یک اطاق از تو ،یک اطاق از ما .او نیز با گشاده رویی و خرسندی این پیشنهاد را پذیرفت . دست همسرش را گرفت و به جمع ما پیوست .بعد از سه سال انتظار خدا به آنها دختری عطا کرد که نام محدثه را بر او گذاشتند .محدثه ،تنها حدیث زندگی سراسر مبارزه او با دشمنان انقلاب و میهن و یاد آور جدال نفس مطمئنه او با سختی های زندگی بود .

یک شب قبل از آخرین سفرش به زاهدان برای دیدن او به خانه اش رفتم .آن شب هوا توفانی بود و باران به شدت می بارید. با دیدن من چهره اش مثل گل شکفت .خیلی بی تاب بود .ساعتی در کنار او وهمسرش ماندم .کمتر پیش می آمد که او را چنین سیر ببینم .پس از دیدار ،مرا به خانه رساند .در بیرون خانه دستم را بوسید و گفت :مادر جان !فردا عازم سفر هستم اما دیگر بر نمی گردم .نمی دانم چرا !اما احساس می کنم که راه شهادت کوتاه شده است .اگر چنین شد از کودک و همسرم نگهداری کن .با تعجب گفتم: محمود این حرفها را نزن !خوب نیست .درست است که هر رفتنی وصیتی دارد ولی این حرفها را نگو !گفت :مادر من شرمنده تو و پدر هستم که نتوانستم زحمت های شما را ادا کنم .گفتم :مادر تو را به خدا سپردم .ما افتخار می کنیم که چنین فرزندی به جامعه داده ایم. خوشا به سعادت من و پدرت که پسری چون تو بزرگ کرده ایم .
پدرش که از تاخیرما نگران شده بود از درون خانه مرا صدا زد و گفت .چرا این بچه را توی باران نگه داشته ای ؟!گفتم از خو دش بپرس ...
صبح روز بعد که دنبال پدر آمده بود تا آنها رابا خود همسفر کند باز هم دست و صورتم را بوسید و همان گفته های دیشب را تکرار کرد .گفتم مادر تو را چه شده ؟وقتی به جبهه می رفتی از این حرفها نمی زدی .حالا که می خواهی به زاهدان بروی چرا از جدایی سخن می گویی ...؟ولی گویی اختیارش دست خودش نبود و به یک جای دیگر متصل شده بود .حالتی به او دست داده بود که تا آنروز ندیده بودم .

آن شب خواب دیدم که سه تا بلبل از دستم پریدند و رفتند .وقتی از خواب بیدار شدم با خودم گفتم حکمت خدا را شکر .برای من یقین است که آن سه بلبل همسر و فرزندان من بودند که به سوی خدا پر زدند و دوباره بر نمی گردند .
یک روز بعد وقتی حاج جعفر تکه استخوانهای سوخته و خاکستر پدر و برادرش محمود را از صندلی خود روی سپاه در جاده زابل جمع می کند در باورش نمی آید که برادر کوچکترش علی اصغر هم چند کیلو متر دور تر پس از چند روز در اسارت اشرار به شهادت می رسد .

صندوق پیکر علی اصغر را در آغوش گرفته بودم که عمه اش گفت این تابوت محمود است .گفتم نه این محمود من نیست .این علی اصغر من است .دیوانه وار در صندوق را باز کردم و به صورتش خیره شدم .علی اصغر بود .آن کافران پیشانی اش را قبل از شهادت با سیگار سوزانده بودند .هنوز از یک طرف فکش خون می چکید .خون ها را با دست گرفتم ،به صورتم مالیدم و ناله کنان گفتم :مادر ،سلام مرا به فاطمه زهرا برسان و در روز محشر شافع من باش .آنگاه به سوی آن دو صندوق دیگر چنگ انداختم .برادرم، محمد علی گفت :خواهر جان توی آن دو صندوق جز مشتی استخوان سوخته چیزی نیست .گفتم محمد جان اجازه بده با همان پیکر های سوخته شان وداع کنم و از این دو بزرگوار طلب مغفرت کنم .با گریه دستهایم را به جداره صندوق ها چسبیده بودند عقب زد و گفت خواهر خواهش می کنم اصرار نکن .توی این دو صندوق چیزی نیست .
روز بعد که تشییع پیکر این سه شهید بود قبل از دفن آنها بی تابانه به سوی حاج جعفر رفتم و در مانده و بیقرار به او گفتم جعفر جان اجازه بده خاکستر همسرم را ببینم و با استخوان های سوخته محمود خدا حافظی کنم .گفت نه مادر صلاح نمی دانم ...دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم .

همسر شهید:
محمود دو سه روز قبل از شهادت به خانه آمد .آمده بود تا خبر انتقالش به شهر دیگری را بدهد ودر جمع آوری وسایل خانه به من کمک کند .می گفت در بسته بندی اسباب و اثاثیه خودت را خسته نکن ،چون بچه کوچک داری و این ظلم است .گویی مژده شهادت به او الهام شده بود . در حال و هوای دیگری به سر می برد .قبل از رفتن به زاهدان با خنده به من گفت :می خواهم غسل شهادت کنم .آخر هر لحظه خطر در کمین است .در سکوت او را نگاه کردم و برای سهیم شدن در ثواب برایش آب گرم کردم و به داخل حمام بردم .آنگاه نماز خواند و بدون خوردن غذا آماده رفتن شد .من هم چند عدد میوه و مقداری نان و پنیر داخل پلاستیک گذاشتم و با ایشان دادم تا در راه گرسنه نماند .
محمود اشک آلود نگاهی به میوه ها انداخت و گفت :این همه میوه برای یک نفر ؟!من جواب خدا را چه بدهم ؟!آنگاه خدا حافظی کرد و رفت .در حالی که جلوه ای روحانی پیدا کرده بود و احساس می کرد دیگر کودک چهار ماهه اش را هر گزنخواهد دید .

جعفر دولتی مقدم:
در آخرین ماموریتش قبل از اعزام به سراوان می با یست عازم زابل شود .یکشنبه 27 دی ماه بود که محمود به اتفاق پدر بسیجی و برادر فدا کارش علی اصغر با وانت «لند کروز» به سوی زابل حرکت کرد .اما آن روز اشرار سر سپرده با راهبندان جاده مواصلاتی زاهدان به زابل در صدد ناامنی و شرارت بر می آیند و نرسیده به پاسگاه نیروی انتظامی در«کوله سنگی» با ایجاد وحشت و ترور، به غارت مردم و آتش زدن خودروهای مردم می پردازند. ساعت 5/ 6 بعد از ظهر خود روی حامل آقا محمود و پدر بزرگوارش به آن منطقه می رسد اما با مسدود شدن دو طرف جاده ،راه بر گشت آنان نیز مانند سایر مسافرین به دام افتاده ،بسته می شود .اشرار حدود یک کیلو متر از طول راه را مانع ایجاد کرده و بر روی ارتفاعات کنار رود خانه «لار» نیرو چیده و سنگر کمین زده بودند .آقا محمود که در این کمین گرفتار شده بود با شناختی که از ماهیت اشرار پیدا کرد به فکر اسناد محرمانه ای که از تیپ 4 سلمان فارسی به همراه داشت می افتد و تصمیم می گیرد قبل از هر کار آن مدارک را به هر نحو ممکن از صحنه خارج کند . اعتقادات دینی و تربیت انقلابی به او یاد داده بود تا مصلحت نظام را بر حفظ جان خود و خانواده اش ترجیح دهد و همه تلاشش را بر آن بگذارد که اسناد طبقه بندی شده به دست بیگانگان و ایادی نامحرم نیفتد. از این رو با دیدن اولین وانت پیکان شخصی که از مقابلش عبور می کند ،مدارک را در یک پاکت سر بسته قرار داده به قسمت جلوی وانت پر تاب می کند و با گفتن کلمه اطلاعات راننده را متوجه اهمیت مدارک و نشانی تحویل گیرنده می کند و وقتی از خروج راننده وانت بار از آن محور مطمئن می شود به عمق کمین دشمن سر تا پا مسلح هجوم می برد و با تیر اندازی به سوی سر کرده اشرار و جانشین او ،بار دیگر یاد جبهه های حق علیه باطل را در خاطره ها زنده می کند .در این عملیات شجا عانه ،جانشین اشرار از ناحیه کمر به شدت مجروح می شود و به پاکستان فرارمی کند .آنگاه خود رو را برمی گرداند تا به زاهدان بر گردد و وضعیت را گزارش دهد .اما در حدود صد متر مانده به آخرین کمین دشمن ،رهبر اشرار که گمان نمی کرد این پاسدار شجاع به طرح های آشوب گری و ترور او لطمه بزند به همه سنگر های کمین که در با لای ارتفاعات قرار داشته بی سیم می زند و نیرو هایش را تهدید می کند که خروج این وانت« لندکروز» از کمین ،به منزله نابودی همه آنهاست .با این تهدید ،اشراری که در سنگر های کمین به سر می بردند همگی یکپارچه و منسجم به طرف ایشان تیر اندازی می کنند .به گونه ای که دهها گلوله بر بدنه خود رو اصابت می کند .از آن میان تیری نیز به پیشانی و چشم آقا محمود می نشیند که موجب شهادت او می گردد .پس از چند لحظه پدر بزرگوارش نیز به شهادت می رسد. علی اصغر که که زخمی شده بود با دیدن این صحنه درب ماشین را باز کرده و خود را به بیرون پرتاب می کند. اما متاسفانه در محاصره اشرار قرار می گیرد و با 95 نفر از نیروی انتظامی و سر بازان آموزشگاه ولی عصر زابل به اسارت در می آید .
اشرار کینه توز که شهادت را برای محمود و پدرش اندک می شمارند دست از آنان بر نمی دارد و وانت لند کروز را بوسیله تیر بار و انواع سلاحها مورد حمله قرار می دهند و پس از شعله ور شدن خودرو به همراه اسرا به سوی پاکستان می گریزند .
چند لحظه بعد شعله های سر کش آتش فضای شبانگاهی منطقه را در خود می گیرد و جسم مطهر عاشق ترین پرنده عرشی این دیار به همراه پیکر پدری مهربان که قاری قرآن و بسیجی دلسوخته ای از قبیله عاشقان حسینی بود، در میان شعله های آتش بیداد می سوزد .
پس از مدتی که همرزمان و دوستان محمود و نیرو های تیپ 4 سلمان فارسی وارد محور می شوند، لند کروزی را در حال سوختن مشاهده می کنند اما هر گز به تصورشان در نمی آید که استخوانهای فرمانده دلاور گردان امام حسین در داخل لند کروز هنوز هم در حال سوختن و خاکستر شدن است .روز بعد که برای شناسایی اجساد مطهر آن بزرگواران به منطقه رفتم متاسفانه در ابتدا تفکیک و تشخیص اجساد میسر نشد. محمود آنچنان سوخته بود که او را از حلقه های فانسقه ای که به کمر بسته بود شنا سایی کردیم و به جای اندام ریاضت کشیده پدر ،مقداری خاکستر استخوان نیمه سوخته بر جای مانده بود .نه صورتی پیدا بود نه دست و پایی !اگر چه محمود جز این گونه مردن آرزویی نداشت و علیرغم اینکه پس از هشت سال دفاع مقدس ،در باغ شهادت را به وی خود بسته می دید اما خدا نخواست تا چهره او را در هاله ای از غبار حسرت ،غم گرفته و زیانکار ببیند .برای بردن بقایای استخوانهای سوخته ،با برادران تعاون سپاه تماس گرفتیم و آنان آنچه را که باقی مانده بود از روی صندلی خود رو جمع کردند و با خود بردند با این همه نگرانی من هر لحظا بیشتر می شد. زیرا به وجود پیکر های شهید محمود و پدر بزرگوارمان پی برده بودیم اما هنوز سر نوشت علی اصغر برای ما مبهم و تاریک بود .نمی دانستیم چه بر سر او آمده تا این که پس از سه روز پیکر ایشان را نیز در ارتفاعات «ملک سیاه کوه» پیدا کردیم تا با شنیدن حماسه شهادت این برادر ،افتخاری دیگر بر خانواده ما افزوده شد .
علی اصغر که بر اثر باران گلوله های اشرار ،بازوان و قسمتی از دستش به شدت مجروح شده بود پس از سه روز اسارت ،با دیدن هلی کوپتر های عملیاتی قرار گاه قدس که برای شناسایی و تعقیب اشرار به پرواز در آمده بودند، قامت مردانه اش را از مخفیگاه با لا می کشد و با تکان دادن دست ،هلی کوپتر های خودی را به محل اختفای اشرار و 95 نفر سرباز اسیر هدایت می کند .این عمل شجاعانه باعث می شود که اشرار سنگدل او را نیز از چشمه زلال شهادت سیراب کنند .اگر چه این اقدام ایثار گرانه منجر به شهادت ایشان می شود اما او نیز چون برادر دلاورش با نجات دادن جان 95 نفر نامش را جاودانه می کند .
آن شب پس از دریافت پیکر های مطهر سه شهید و بعد از ساعت ها بیداری آمیخته با نگرانی و تلاش و پاسخگویی به همدردی مردم ،به خواب عمیقی فرو رفتم .نیمه های شب بود که محمود به خوابم آمد و به من فرمود :حاج جعفر از تو تشکر می کنم که آمدی و وضعیت ما را روشن کردی .ولی هنوز مقداری از استخوانهای سوخته ما در خود رو باقی مانده است .سعی کن آنها راجمع کنی و به سایر اعضا و جوارح سوخته انتقال بدهی .....
سراسیمه و عرق ریزان از خواب بر خواستم .بی تابی و اضطراب تمام بدنم را فرا گرفته بود اصلا آرام و قرار نداشتم با خواندن نماز شب و چند سوره از قرآن خودم را به اذان صبح رساندم .
هنوز سپیده سر نزده بود که به اتفاق چند نفر از دوستان عازم شهادتگاه شدیم .دیدن خودرو سوخته بر جان ما آتش می زد اما چاره ای نبود .درب ماشین را باز کردیم و در همان محلی که محمود نشانی داده بود مقداریی از استخوان های سوخته او و پدر را پیدا کردیم .به یاد خواب دیشب افتادم و بغض کنان زمزمه کردم شهیدان زنده اند الله اکبر ! !
با دستهای لرزان باقی مانده خاکستر و استخوان های عزیزانم را جمع کردم و در پلاستیک قرار دادم تا به نیم تنه های از هم پاشیده شان ملحق شود .
برادران تعاون سپاه که از دیدن آن چند مشت خاکستر و تکه های ذغال شده حیرت کرده بودند با تعجب گفتند :ما که دیروز همه جا را جستجو کردیم .اینها از کجا پیدا شده ؟!با بغض فرو خورده جواب دادم .
نشانی تنکه های بدن سوخته اش را خود شهید به من داد. آنگاه خواب دیشب را برای آنان نقل کردم و به سوی زابل روانه شدم که صدای گریه برادران پاسدار هنوز در گوشهایم طنین انداز بود .

آن روز زابل در غوغای صبحگاهی غوطه می خورد و مردمی که محمود را دوست داشتند در عزای رفتن او همراه با در و دیوار شهر ناله می کردند و بر سر و سینه می زدند .ازدحام جمعیت در خیابانها به اندازه ای بود که مراسم تشییع را دچار مشکل می کرد .همه آمده بودند .همه آنها که شجاعت او را در صحنه دیده بودند .همه آنهایی که شیرینی محبت او را چشیده بودند .همه آنها علمدار شهدای سیستان را می شناختند و به نوحه خوانی های او در تشییع پیکر های شهیدان شان عادت کرده بودند .از تیپ 4 سلمان فارسی ،از تیپ مالک اشتر ،از تیپ یکم سید الشهدا ،از لشکر ثار الله ...آمده بودند تا با پیکر سوخته همرزم دیرین خود وداع کنند .همرزمان افغانی او هم آنده بودند از گروههای جهادی از منطقه جهادی از منطقه «نیمروز» از منطقه «زرنج» از «فراه» از ...در آن غوغا برادران افغانی را دیدم که آوارگی و غربت خود را فراموش کرده بودند و برای محمود می گریستند .می گفتند :محمود متعلق به این استان و به این کشور نیست !محمود به دنیای تشیع تعلق دارد .محمود از شما نیست .از همه محرومین افغانستان و ایران است .روحانیت عزیز شیعه و سنی و فرماندهان نظامی ،انتظامی استان و دیگر شهر ها هم آمده بودند. ادارات و بازار زابل تعطیل شده بود .مردم چون سیل جاری شده بودند و زنهای زینب گونه سیستان در زیر چادرهایشان خاموش و بی صدا اشک می ریختند .هر لحظه بر تعداد جمعیت سوگوار افزوده می شد و سه تابوت ،مثل گل پر پر بر روی دست و دل مردم به سوی مزار شهدا می رفت .هجوم مردم که در مزار شهدا اجتماع کرده بودند اجازه نمی داد جنازه این عزیزان را دفن کنیم .چند نفر که بیهوش شده بودند به بیمارستان منتقل شدند. مزار شهدا یکپارچه اشک و آه و ناله بود .نا گاه یاد نوحه خوانی های محمود افتادم به کناری رفتم و با فاصله 15 – 10 متر از جایگاه دفن این عزیزان ،به شیوه محمود شروع به نوحه خوانی کردم .این کار باعث شد تا دوستان و آشنایان او اطراف من حلقه بزنند و با سینه زنی از فشار جمعیت در محل تدفین کم کنند. حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا دفن بقایای پیکر سوخته سردار شهید دولتی مقدم و پدر بزرگوازش میسر شد .

محمد آبتین (دایی شهید)
قبل از تدفین شهدا ،مادر محمود با لای سرم آمد و در خواست دیدن همسر و فرزندانش را برای آخرین بار کرد . تابوت چوبی را که پیکر اصغر در آن غنوده بود باز کردم .چهره او را که به آرامش ابدی رسیده بود به خواهرم نشان دادم .اما دیدن جسد اصغر آرامش نکرد .با نگاهش به من فهماند که منتظر دیدن روی محمود است .خجالت کشیدم که به او بگویم از فرزندش جز مشتی استخوان سوخته چیزی باقی نمانده .شرم زده به او نگاه کردم او گفت :چرا نگاه می کنی ؟بیا محمود را به من نشان بده .با التماس گفتم برو خواهر .اینجا چیزی نیست که به تو نشان بدهم .در برابر گریه و اصرار خواهرم با سنگدلی مقاومت کردم و راضی نشدم محمود رادرآن حالت ببیند.
آخر چگونه می توانستم پیکر جزغاله و سوخته عزیزش را به او نشان دهم .چگونه ؟!

محمد خلیلی:
به سبب دوستی و رفاقت ریشه دار با شهید محمود ،پیکر های سه شهید دولتی مقدم را خودم دفن کردم. خیلی برایم سخت گذشت . خدایا !خدایا چه دیدم .محمود آقا موقع دفن جز تنی خاکستر شده نداشت .حتی سر نداشت .نیم تنه نداشت .او همیشه می گفت :آرزودارم مثل مولایم حسین (ع) شهید شوم .و بعد می نالید :
نالم چو نی از نینوایت مردم به یاد کربلایت
آنگاه پس از خواندن این بیت شعر از هوش رفت .در همه مراسم شهدا این شعر را می خواند .من نیز در لحظه دفن محمود آقا این بیت را با سوز و گداز برای او خواندم و گریه کردم .شهید محمود عاقبت به آرزوی دیرینه اش رسید و مانند مولایش حسین (ع) با سری جدا شده از تن و پیکری هزار پاره به دیدار خدا رفت .
پوسته کاغذی در غسالخانه پیکر سوخته اش را که از هم باز کردم دستم به یک ورقه نازک سفید رنگ خورد ابتدا فکر کاغذ است اما خیلی زود متوجه اشتباهی شدم . با خودم گفتم چه فکر باطلی !کاغذ کاغذ و خرمن آتش ؟
یک بار دیگر با دقت و وسواس به آن پوسته کاغذین دست زدم ورقه ای از پوسته استخوان شهید محمود بود که در آن تل خاکستر نسوخته بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : دولتي مقدم , محمود ,
بازدید : 259
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
عزيزي ,محمود

 

سال هزار و سيصد و چهل ه ش  در تهران به دنيا آمد. شش ساله بود كه خانواده‌اش به دامغان مهاجرت كردند.تحصيلات خود را تا ديپلم در رشته اتومكانيك ادامه داد.از بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و شصت و دو به استخدام سپاه در آمد و شد پاسدار.شش بار به جبهه رفت. سه بار به صورت بسيجي و سه بار هم زماني كه پاسدار بود. حدود بيست و دو ماه سابقه حضور در جبهه داشت.ازدواج كرد و حاصل آن فرزند پسري شد كه هشت روز بعد از شهادتش به دنيا آمد.
آخرين بار در آبان ماه سال شصت و چهار به جبهه رفت. مسؤول واحد ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليه‌السلام بود كه در عمليات والفجر هشت در منطقه اروند، در روز بيست و يكم بهمن شصت و چهار بر اثر اصابت تركش به پهلو به شهادت رسيد و در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان دفن شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و اَنَّ اِلي رَبِكّ المُنْتَهَي ( سوره مباركه النجم آيه 42)
بدان به تحقيق پايان و فرجام كار به سوي پروردگارت است.
با سلام بر مناره نور و تك سوار جبهه‌هاي نور و قيام كننده عليه ظلم و جور و برقرار كننده قسط و عدل در سراسر پهنه گيتي و يار و همدم شب زنده‌داران و سنگرنشينان اسلام، پيش‌تاز و فرمانده سربازان قرآن و سلحشوران جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل و سلام بر نماينده واقعي او. حضرت امام خميني اين اميد مستضعفان جهان و قوت قلب رزمندگان پرتوان اسلام كه به قول امام عزيزمان با مناجاتهاي خود فضاي جبهه‌ها را عطرآگين كرده‌اند.
با سلام و درود بيكران به ارواح طيبه شهيدان، به خصوص ده تن شهيدان سردشت و يگانه دوست باوفايم، علي محمودزاده، تنها يار و همدمي كه هيچ‌گاه مرا تنها نگذاشت ولي او با ايمان قوي‌اش توشه فراوان برگرفت و از من در پيوستن به پروردگارش سبقت گرفت.
علي جان! به عهد خويش وفا كن و مرا نزد خدا شفاعت كن و از او بخواه به همين زودي با بخشيدن گناهانم مرا با تو و در كنار ائمه محشورم گرداند!
از برادران و خواهران و همه كساني كه من را مي‌شناسند عاجزانه مي‌خواهم من را ببخشند. هر كس از من پول و چيزي طلب دارد به پدرم مراجعه كند!
امام را تنها نگذاريد و نسبت به سرنوشت اسلام عزيز و خودتان بي‌تفاوت نباشيد!
بازاريان عزيز! شما كه در به ثمر رسانيدن انقلابمان نقش مهمي را داشتيد، خداي ناكرده گرانفروشي و احتكار نكنيد كه تمام اينها دهن كجي به رسول خدا(ص) و پشت كردن به اسلام و قرآن عزيز است.
خدايا! من را هم مانند مولايم امام حسين عليه‌السلام قطعه قطعه كن و مي‌خواهم هنگام تسليم كردن جانم لب تشنه باشم، چون امام حسين عليه‌السلام با لب تشنه شهيد شد. دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل عليه‌السلام دو چشمانم با تيرهاي دشمن كور گردد.
پدر و مادرم! اگر جسدم را آوردند شكر خدا را به جا آوريد و من را در كنار برادر عزيزم، علي محمودزاده، دفن كنند. محمود عزيزي


خاطرات
باز نويسي خاطرات از حبيب الله دهقاني
مادر شهيد:
مي‌گفتم:« پسرجان! چرا هر موقع مي‌ري نان بگيري، دو سه تا كمتر از پولي كه بهت مي‌دم مي‌گيري؟ ».
مي‌گفت:« نه مامان! اشتباه مي‌كني. مگه نگفتي ده تا بگير. مي‌خواي اين دفعه بشمرم؟ ».
مي‌خواستم بفهمم به اندازه‌اي كه پول مي‌دهم نان به خانه نمي‌آورد چه مي‌كند. چند بار امتحانش كردم. پيش خودم گفتم:« بچه است. مغازه مي‌ره و هله و هوله مي‌خره. ».
دو سه مرتبه تعقيبش كردم. او را ديدم. ازش پرسيدم:«چرا نون رو دادي به اون بچه؟ چرا خودش نمي‌ره توي صف بايسته؟ ».
گفت:« مامان! نمي‌خواستم بهت بگم. هموني رو كه ديدي پدر نداره. ».

زمستان بود و كرسي گذاشته بوديم. زير كرسي مي‌خوابيد. چند بار صبح كه بيدار مي‌شد، مي‌ديدم روي كرسي خرده نان يا پوست تخم‌مرغ ريخته. فكر مي‌كردم موقع خوابيدن فراموش كرده‌ام كه تميز كنم. يادم بود كه ما تخم‌مرغ نخورديم. فهميدم كار محمود است. نصف شب گرسنه‌اش مي‌شود، از خودش پذيرايي مي‌كند. گاهي هم مي‌ديديم ظهر با ما غذا نمي‌خورد و يا موقع اذان كه مي‌شود خودش سماور را روشن مي‌كند. متوجه شديم براي خودش بلند مي‌شود سحر مي‌خورد و روزه مي‌گيرد.

ابوتراب كاتبي:
تازه يك موتور هوندا خريده بودم. خانه‌شان نزديك خانه ما بود. يك روز مي‌خواستم بروم داخل شهر. سر پيچ كوچه‌مان با سرعت زياد پيچيد، چون نمي‌توانست خودش را كنترل كند، محكم كوبيد به موتور من و هر دو زمين خورديم. موتورم خسارت ديد.
گفتم:« آخه مرد حسابي! حواست كجاست؟ سرپيچ با اين سرعت؟ فكر نكردي اگه بچه‌اي بياد جلوي موتورت چه بلايي سرش مي‌آد؟».
وقتي ديد عصباني شدم، شروع كرد به عذرخواهي و گفت:«ابوتراب! مقصر من بودم. سوئيچ موتورت رو بده ببرم درست كنم. ».
خيلي اصرار كرد تا راضي شدم. سوئيچ را گرفت و رفت. مثل اولش درست كرد و موتور را به من برگرداند.

در هنرستان با هم درس مي‌خوانديم. در كار نقاشي ساختمان مهارت داشت. اوقات فراغت و بيكاري، نقاشي ساختمان قبول مي‌كرد. توي كارگاه مدرسه هم خيلي باهوش و زحمتكش بود. سعي مي‌كرد كارش را دقيق انجام دهد.
يك روز محمود به كارگاه نيامده بود. ما چند نفر كه در يك گروه كار مي‌كرديم، نتوانستيم قطعات باز را كامل ببنديم. آخر كار چند پيچ و قطعه در جاي خودش قرار نگرفت. استاد كارگاه گفت:« يك روز آقاي عزيزي نيومده، سه چهار تايي نتوستين دستگاه رو ببندين؟ برين كار كردن رو از او ياد بگيرين. ».

سعيد صالح‌زاده:
گفتم:« محمود! حالا چكار كنيم توي اين سرما؟ ماشيني نمي‌آد. كسي هم كه اين دور و بر نيست. ».
گفت:« فكرش رو نكن. يك چيزي به ذهنم رسيد. كاغذ كه داريم. يك خورده از اون بوته‌ها رو جمع كن تا آتش كنيم. ».
گفتم:« كبريت نداريم. با چي آتش كنيم؟ ».
هوا سرد بود. اوايل انقلاب يك روز كلاس تشكيل مي‌شد و يك روز تعطيل مي‌كردند و مي‌رفتيم تظاهرات.
گفت:« مي‌آي بريم طرف چشمه‌علي يك دوري بزنيم و برگرديم؟ ».
يك موتور ميني ياماها داشت. راه افتاديم. بين راه سردمان شد. كبريت پيدا نكرديم. فكرش خوب كار مي‌كرد. كاغذي از دفترش كند و بنزيني كرد. شمع موتور را باز كرد و با جرقه كاغذ را روشن كرد.

مادر شهيد:
مي‌خواست برود جبهه. خيلي التماس مي‌كرد تا من رضايت بدهم. مي‌گفتم:« مادرجان! من دل ندارم؟ تو بري من چكار كنم؟».
مي‌گفت:« بقيه چكار مي‌كنن؟ هر كاري اونا كردن شما هم... ».
يك روز داشتم لباس مي‌شستم كه آمد. كمكم كرد و همه را آب كشيد و روي بند آويزان كرد. در همين حال براي من حديث و روايت هم مي‌خواند. دلش طاقت نداد و گفت:« دخترآقا! تو خودت چند بار حضرت زينب و امام حسين و حضرت ابوالفضل رو صدا نزدي و گفتي فداتون بشم؟ فقط با زبون كه نمي‌شه فداشون شد. بايد بريم جبهه تا فداشون بشيم. ».
با همان سن و سالش آنقدر در گوشم خواند تا راضي شدم. گفتم:«بابات چي؟ اصل باباته. ».
گفت:« راضي كردن و امضاء گرفتن از بابا با خودم. ».
بعد هم رفت مغازه و با باباش صحبت كرد و وقتي برگشت از خوشحالي توي پوست خودش نمي‌گنجيد.

داشتم حياط را جارو مي‌كردم كه از بيرون آمد. سلام كرد و پرسيد:«مامان! خبر داري هفت هشت تا شهيد آوردن؟ ».
گفتم:« از همسايه‌ها شنيدم ولي نمي‌دونم كي‌ها هستن. خدا به مادرهاشون صبر بده! ».
فاميلي‌شان را مي‌دانست ولي من نمي‌شناختم.
گفت:« جارو بده من كمكت كنم و بريم تشييع جنازه. ».
گفتم:« مادرجان! من امروز حال ندارم. وقتي مي‌يام و مادرشون رو با اون حال و روز مي‌بينم سرم درد مي‌گيره. دست خودم نيست و مي‌زنم توي سرم. ».
خودش رفت توي اتاق و چادر و جورابم را آورد و گفت:« بپوش تا به تشييع جنازه برسيم. ».
با هم رفتيم. توي راه از اخلاق و رفتار بعضي از همان شهدا برايم تعريف كرد.

علي‌اكبر عليزاده:
با هم رفته بوديم جبهه. او توي گردان ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليه‌السلام بود. من از مرخصي برگشته بودم و نامه‌اي را از همسرش براي او داشتم. به ديدنش رفتم. توي شهر با هم توي يك حياط زندگي مي‌كرديم. خانه يكي بوديم. چشمش كه به من افتاد از خوشحالي پريد جلويم و پرسيد:« اول بگو ببينم نامه برام آوردي يا نه؟ ». بسته‌اي را كه خانواده‌اش برايش داده بودند، بهش دادم. خوشحال شد. لباس مخصوص فني كارها را پوشيده بود و سلاحها را تميز مي‌كرد.
با هم رفتيم توي چادر و كمي گپ زديم. بر و بچه‌هاي ديگر هم آمدند و از وضعيت شهر برايشان تعريف كردم. نخواستم بيش از اين مزاحم كارش بشوم. موقع خداحافظي بهش گفتم:« چطور همه داشتن استراحت مي‌كردن، فقط تو دست به كار بودي؟ ».
گفت:« هر كس وظيفه‌اي داره، كار من هم اينه كه تعمير و نگه‌داري كنم، اگه خدا قبول كنه. ».

پدر و مادر شهيد:
موقع زن گرفتنش شده بود. دلمان مي‌خواست زودتر سر و سامان بگيرد. بهش مي‌گفتيم:« ما آماده‌ايم، هر كي رو بگي مي‌ريم برات خواستگاري. اگه كسي رو هم زير چشم نكردي ما بهت پيشنهاد بديم. دختر خوب زياده.».
مي‌گفت:« الآن كه جنگه و زوده. موقعش بشه خودم بهتون مي‌گم. ».
دو سه بار كه رفت جبهه و برگشت، يك روز گفت:« هر كسي رو شما معرفي كنين من هم قبول مي‌كنم، ولي بايد شرايط و زندگي من رو تحمل كنه. وقتي مي‌خوام برم جبهه، ننه من غريبم از خودش در نياره. ».
گفتيم:« فكرش رو مي‌كنيم و بهت نشون مي‌ديم. ».
چند روز بعد خانمش را نشانش داديم. قبول كرد. بعد از خواستگاري برنامه‌ريزي عروسي انجام شد.
گفت:« نمي‌خواد مجلس مفصل داشته باشيم. چند تا از فاميلهاي نزديك و چند تا از دوستان رو مي‌‌گيم. يك وليمه ساده هم مي‌ديم. بعد هم با سه تا صلوات عروس رو مي‌آريم. ».
يك عروسي ساده برگزار شد؛ همان طور كه خودش مي‌خواست.

همسر شهيد:
به مناسبتي رفتيم بازار و برايم يك انگشتر طلا خريد. وقتي به خانه برگشتيم، از اين كارش تشكر كردم.
گفت:« اين كه قابلي نداشت، ان‌شاءالله يك بچه خوشگل و ماماني بياري، يك هديه سنگينتر برات مي‌خرم! ».
گفتم:« اگه خدا نخواست چي؟ اون وقت هم دوستم داري و برام طلا مي‌گيري؟ ».
گفت:« البته، راضي‌ام به رضاي خدا. هر چي او بخواد ما چكاره‌ايم! ».

علي‌اكبر عليزاده:
ماههاي آخر بارداري همسرش او جبهه بود. ما با هم توي يك حياط زندگي مي‌كرديم. هر دوي ما مستأجر بوديم. به همسرش خيلي علاقه داشت. مرخصي كه مي‌آمد شروع مي‌كرد به تهيه رخت و لباس بچه. گهواره بچه درست كرد و خودش رنگ زد. يك روز به شوخي بهش گفتم:« اين كه هنوز به دنيا نيومده، اين‌طوري خودت رو براش مي‌كشي، اگه به دنيا بياد و بزرگتر بشه چكار مي‌كني؟ ان‌شاءالله خدا اين‌قدر بهت بچه بده كه سير بشي. ».
گفت:« با اين وضعيت جنگ، خدا عمري بده كه همين رو هم ببينم بسه ولي فكر كنم همديگه رو نمي‌بينيم. مي‌خوام لااقل يك يادگاري از خودم براش باقي گذاشته باشم. بهش بگين اينها رو بابات برات درست كرده و خيلي دوست داشت تو رو ببينه. ».

مادر شهيد:
دوستانش به ديدنش ‌آمدند. مي‌ديدم تا دم در كه مي‌رود، پايش را مي‌كشد. هنوز به ما چيزي نگفته بود، ازش پرسيدم، گفت:« چيزي نيست. پاي يكي از بچه‌ها محكم خورده به پام. ».
يك روز توي اتاق خوابيده بود و ملحفه روي خودش انداخته بود. ملحفه را كنار زدم و آهسته به پايش نگاه كردم. ديدم باندپيچي شده. به پدرش گفتم:« مثل اين كه پاي محمود توي جبهه تير خورده، ولي ازش پرسيدم چي شده؟ جواب درست نمي‌ده. يك بار مي‌گه پاي يكي از بچه‌ها خورده. يك بار مي‌گه خوردم زمين. ».
از خواب كه بيدار شد، باباش ازش پرسيد. گفت:« اي بابا! چيزي نيست. تير سه شعبه كه نخوردم. بچه‌ها از روي شوخي پام رو باندپيچي كردن. بهشون هم گفتم اونقدر باز نمي‌كنم تا خودتون بيايين باز كنين. ».

همسر شهيد:
با علي محمودزاده خيلي صميمي بود. فقط سري از هم جدا بودند. اگر چاره‌ ‌داشتند، شبها هم از همديگر جدا نمي‌شدند. بعد از شهادت علي او به كلي طاقتش را از دست داده بود. هميشه كلافه بود. هر وقتي از خانه بيرون مي‌زد، مي‌رفت سر مزارش و آنقدر گريه مي‌كرد تا سبك شود. چند بار با هم رفتيم. خيلي سر قبرش مي‌نشست و التماس و درخواست مي‌كرد. مي‌خواست برود جبهه. گفت:« فاطمه! بودم يا نبودم اگه خدا بهمون پسر داد اسمش رو بذار علي، بدون پيشوند و پسوند. مي‌خوام اسم محمودزاده زنده بمونه. ».
من هم اسم پسرمان را گذاشتم علي.

به حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله عليها ارادت خاصي داشت. به همين خاطر، من را به اسم شناسنامه‌اي صدا نمي‌زد. من را به فاطمه صدا مي‌زد. در تمام نامه‌هايش هم مي‌نوشت فاطمه. در عملياتي هم كه شهيد شد با رمز يا زهرا بوده. مثل حضرت زهرا سلام‌الله عليها از ناحيه پهلو تركش خورد و شهيد شد. دوستانش مي‌گفتند:« توي اين عمليات بيشتر بچه‌ها از ناحيه پهلو تير و تركش خوردن. ».
شايد سرّي در كار بوده تا همه بچه‌ها همدرد دختر پبغمبر بشوند.

علي عالمي:
عروسي ما دو تا تقريباً يك زمان بود. حتي ماه عسل هم با هم رفتيم. آدم دوست داشتني بود؛ اهل مزاح و شوخي. ورد زبانش اين بود:« اي چتر باز .» به هر كسي هم مي‌رسيد به شوخي و جدي مي‌گفت.
مرخصي آمده بود. به من گفت:« چتر باز! نمي‌ياي بريم جبهه؟ ».
گفتم:« الآن نه، موقع زايمان خانممه. چند روز ديگه مي‌يام. ».
خانم او هم پا به ماه بود و چيزي به زايمانش نمانده بود. با اين حال داشت برمي‌گشت جبهه.
گفت:« فكر خوبيه، ولي من دارم مي‌رم. عمليات در پيشه. ».
چند روز نكشيد كه شنيدم بچه‌هاي استان توي عمليات والفجر هشت شركت كردند. او در همان عمليات شهيد شد.

مادر شهيد:
نزديك سالگردش بود. دنبال آماده كردن وسايل مجلس بوديم. در همه كارها او را جلو چشمم مي‌ديدم. حتي بعضي‌ وقتها‌ صدايش توي گوشم مي‌پيچيد. غذاي مجلس را خودم پختم. مجلس به خير و خوشي گذشت. همان شب به خوابم آمد و گفت:« مامان! عجب غذايي شده بود، دستت درد نكنه! ».
صبح كه از خواب بلند شدم به حاج آقا گفتم:« محمود ديشب از دست پختم راضي بود. ».



آثار باقي مانده از شهيد

نامه شهيد به همسرش
فاطمه جان! خيلي مواظب خودت باش، به خصوص در اين موقع و اين فصل سرما. از خرج كردن براي وجودت دريغ نكن و به امر خودت برس!
نامه‌هايت را طولاني‌تر بنويس!
از نيّت گفتي خيلي ممنونم. نيّت همان چيزي كه اگر در هر كاري نباشد هيچ ارزشي ندارد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : عزيزي , محمود ,
بازدید : 189
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
کاظمي ,محمود

 


سال 1335 ه ش صداي دل انگيز اذان صبح در شوشتر تولد کودکي زيبا را نويد داد که نامش را محمود گذاشتند.
پدرش درجه دار ژاندارمري سابق بود و خدمتش را در شهرهاي مختلف خوزستان مي گذراند. محمود دوران تحصيلات دبستان تا دبيرستان را در چند شهرستان که محل ماموريت پدرش بود,گذراند.
از هوش سرشاري بر خوردار بود ,تشخيص حق از باطل از جمله فضائل خوب او بود. از دوران نوجواني نسبت به مسائل سياسي ايران حساس بود و به دقت آنها را موشکافي مي کرد، از درد مردم درد مي کشيد و از شادي آنها خوشحال تر از خودشان بود.
بعد از اتمام دوران دبيرستان به خدمت نظام وظيفه رفت.
حرکت توفنده ي مردم ايران در سالهاي نيمه دوم دهه ي شصت وارد مرحله ي حساسي شده بود ,محمود که يکي از پيشگامان اين مبارزه مقدس بود,در همه ي عرصه هاي حسا س حضور داشت,او در تظاهرات و راهپيماييهاي اعتراض آميز مردم بر عليه حکومت پهلوي فعالانه شرکت مي کرد وبي مهابا با کوکتل مولوتف به جنگ تانکهاو زره پوشهاي حکومت ستمگرشاه مي رفت.
در چهار شنبه سياه سال 1357اهواز که نيروهاي نظامي و امنيتي شاه ,تعداد زيادي ازمردم اهواز را به خاک وخون کشيدند؛محمود حضور داشت يکي از تانکها را به آتش کشيد. مدتي بعد به بوشهر مهاجرت کرد ومبارزات انقلابي را در آنجا ادامه داد.
با پيروزي انقلاب اسلاميوارد سپاه شدوآموزشهاي نظامي را نزد استادش, شهيد علي غيور اصلي گذراند .
وقتي ضد انقلاب 5استان کشور را به جنگ داخلي کشاند,او همراه جمعي از پاسداران اهواز به آنجا رفت ودر پاکسازي شهرها و باز پس گيري تپه ها از دست منافقين وساير ضد انقلابيون نقش عمده اي داشت .شجاعت وتوان بالاي مديريت نظامي محمود تعجب سردار شهيد ناصر کاظمي قائم مقام فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع)را بر انگيخت. محمود در آن زمان فرمانده گروهان بود.
به دنبال شروع جنگ تحميلي به خوزستان بر گشت و در ابتدا در قالب نيروهاي چريکي بارها به قلب دشمن زد .او در باز پس گيري سوسنگرد قهرمان از دشمن جانانه جنگيد و به لحاظ توانايي بالاي فيزيکي و عملياتي به سمت فرماندهي گردان شهيدعلم الهدي منصوب شد .محمودکاظمي تا زمان شهادتش در اکثر عمليات رزمندگان اسلامدر جبهه هاي جنوب حماسه ها آفريد .
سر انجام اين فرمانده دلاور سپاه اسلام وايران بزرگ بعد از شرکت در عمليات ثامن الائمه ,در يک عمليات نظامي به همراه يک تيپ ازنيروهاي رزمنده نيروي زميني ارتش جبهه ي دشمن در فيّاضيه را فتح کرد و صبح روز سه شنبه 7/ 7/ 1360 همزمان با شهادت امام محمد تقي (ع) به شهادت رسيد.
محمود درآن زمان فرمانده گردان امام سجاد (ع)درلشکر7وليعصر(عج)بود.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


آثار باقي مانده از شهيد
در تشييع جنازه همسنگرانم هر کاري مي کردم که از ريختن اشک خود جلو گيري کنم برايم مقدور نبود، چون مي خواستم که بقيه مرا نبينند به گوشه اي مي رفتم و به ياد اين ياران باوفاي امام زمان (ع) و حسين عزيز (ع)گريه سر داده و مقداري از دردهاي نهفته در درون خود را تسکين مي دادم.
در بهشت آباد هنگام خاک سپردن شهدا مادران آنها با چه روحيه عجيبي جسد گلگون کفن فرزند خود را با دست خود و بدون ريختن کوچکترين قطره اشکي به خاک مي سپردند و با آنها وداع مي کردند و شکر خداي را به جا مي آوردند. اين صحنه ها چنان ما را تکان مي داد که بار ديگر نيروي تازه گرفته و مصمم تر از هميشه عهد مي کرديم ادامه دهنده راه شهدا باشيم .خون شهيد چه حرکتهايي را که توان نمي بخشيد و چه دلهاي مرده اي را که به تپش وا نمي داشت, و روحيه و چشم هاي فرسوده و کسل ناشي از جنگ را طراوت و شادابي نمي بخشد...


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : کاظمي , محمود ,
بازدید : 273
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
خادم سيد الشهداء ,محمود

 


هفتم ديماه 1340 ه ش در شوشترمتولد شد. نامش را محمود گذاشتند .او در دامن خانواده اي فاضل و مذهبي رشد کرد . تولدش همزمان بود باآغاز شعله هاي فروزان انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره)، او از ستاره هايي بود که بعد ها در تاريخ انقلاب نقش حماسي ايفا کرد و تاريخ ساز شد.
کودکي آرام و متين و شوخ طبع و از نظر درسي ممتاز که سبب مي شد مورد توجه همکلاسان و معلمان واقع شود، سال 1353 وارد مقطع راهنمايي شد.او ضمن درس خواندن به مطالعه کتب اعتقادي و سياسي مي پرداخت.
دوران تحصيلاتش در دبيرستانش همزمان شد با حرکت توفنده مردم ايران بر عليه حکومت ستمگر پهلوي وآغاز دوره ي مبارزه ي آشکار در خيابانها؛محمودکه در اين دوران نوجواني فعال وزرنگ بود,کمک زيادي در پيشبرد انقلاب اسلامي کرد.
سال آخر تحصيلات محمود در دوره ي راهنمايي وسال اول دوران دبيرستان حساس ترين مقطع تارخ ايران بود واو مثل بقيه مردم وبه خصوص دانش آموزان تمام وقت در راه به ثمر رساندن بزرگترين انقلاب تاريخ تلاش مي کرد.
کشتي انقلاب به ساحل رسيد و او براي پاسداري از ارزشهاي انقلاب اسلامي مصمم شد. در سال 1357 ابتدا به عضويت کميته انقلاب اسلامي سابق درآمد , سپس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شوشتر ,به عضويت اين نهاد در آمد.
پس از عضويت در سپاه مدتي براي سر کوبيي ضد انقلاب و خلع سلاح آنها در استان خوزستان به فعاليت پرداخت .بعد از آن و به دنبال ايجاد نا آرامي در کردستان ودرخطر بودن امنيت مردم اين استان از سوي گروهکهاي ضد انقلاب وعوامل بيگانه ,همراه با جمعي از همرزمانش عازم غرب کشور شد.او در پاکسازي اين قسمت از خاک ايران که به وجود کثيف دشمنان آلوده شده بود،تلاشهاي فراواني انجام داد.
محمود بعد از بازگشت از کردستان هميشه از مهرباني و مهمان نوازي و مظلوميّت مردم اين استان سخن مي گفت.
با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي جنوب شتافت ,در آغاز ورود به جبهه در ستادجنگهاي نامنظم حضورداشت ودرحملات چريکي عليه ارتش دشمن شرکت مي کرد.
ماموريتهايي که محمود دراين ستاد انجام مي داد مورد توجه و تحسين فرماندهان سپاه از جمله شهيد غيور اصلي و دکتر چمران قرارگرفت. در بهمن ماه سال 1359 در حال حمل مهمات به خط مقدم خود رويش روي مين رفت و از ناحيه دو پا کاملاً آسيب ديد اما به طور معجزه آسايي نجات پيدا کرد .او حدود دو سال از اين مجروحيت رنج مي برد.
در در بهمن ماه سال 1361 شاهد شهادت برادرش ابوالقاسم و جمعي ديگر از پاسداران جوان شوشتر در جبهه ي جنوب بود.
وقتي توانست با عصا حرکت کند، ابتدا در طرح و عمليات قرار گاه کربلا و سپس به عنوان فرمانده طرح و عمليات تيپ امام صادق (ع) حضور خود را در جبهه ها تداوم بخشيد . در عمليات خيبر دوباره مورد اصابت ترکش قرار گرفت که بعد از مدتي سلامتي خود راباز يافت .
در دي ماه سال 1362 ازدواج کرد که ثمره اين پيوند مبارک يک فرزند دختر است که از آن شهيد گرانقدربه يادگار مانده است. محمود خادم سيد الشهداء در عمليات بدر شرکت کرد و رشادتهاي زياد از خود نشان داد.اودراين دوران در قرارگاه نجف اشرف حضورداشت وبه عنوان فرمانده طرح وعمليات خدمت مي کرد.
سر انجام اين سردارملي وبا شهامت در بيست و يکم اسفند ماه سال 1363 به همراه جمعي از همرزمانش از واحد طرح و عمليات قرارگاه نجف اشرف در آبهاي هورالعظيم
به شهادت رسيد.
اواز نسل آفتاب, و به مهرباني باران بود. صداقت و صميميت در وجودش موج مي زد و مصداق بارز نام خانوادگي اش, خادم سيد الشهدا بود ,و چه با شکوه و تماشايي اين نقش را ايفا نمود.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اى مؤمنان صبر داشته باشيد و يكديگر را به صبر واداريد و مرزهاى اسلامى خود را از شر دشمنان اسلام حفظ كنيد و از خدا بترسيد ,باشد كه رستگار شويد, انشاءالله.
به نا به اينكه هر مسلمان بايد هميشه وصيتش را داشته باشد لذا من هم اقدام به اين كار كردم ,هر چند مي دانم كه شهادت نصيب هر كس نمي شود. من يك مسلمانم و وظيفه من است كه از دين اسلام محافظت و پشتيبانى كنم و با دشمنان اسلام و كـفار و مـشركـين بـه جـنگ به پاخيزم ,و خون ناقابلم را براى اسلام فدا كنم .
اميدوارم شما برادران در پناه صاحب قدرت كل ,به سلامت باشد و درگير با كفار همچون على (ع) ,مرد مكتب عزيزمان اسلام . اولا اين را كه مي نويسم اميدوارم كه شهادت از عسل شيرين‌تر است اگر در بطن كلمه كلمه شهادت برويم متوجه خواهد شد كه چقدر در راه خدا كشته شدن شيرين است .به گفته امام حسين(ع) که مي فرمايد: چرا از شهادت مي ترسيد مگر كسى از پستان مادرش مي ترسد .
به پدر و مادرم بگوئيد كه اگر شهيد شدم افتخار كنيد كه پسرتان را در راه خدا از دست داديد، اميدوارم كه خدا ما را جزء اصحاب پيغمبر (ص) خود قرار دهد. اين تنها آرزوى من است, انشاءالله كه چنين خواهد شد. به تمام خانواده‌ام بگوئيد كه گريه نكنيد كه من عذاب ميكشم اين خبر باعث افتخار شماها است كه خدا آن امانتى كه به پدر و مادرم داده بود ,همانطور تحويل داده‌ايد و در امانتش خيانت نكرده ايد.
ما بايد در راه حفظ اسلام بجنگيم و اجنبى‌هاى خود فروخته متجاوز را از سرزمين خود بيرون كنيم تا همانطور كه امام ميگويد يا همه ما را ميكشند يا دست از سر ما برميدارند، پس چه بهتر در راه اسلام كشته شويم تا پيروز شويم.
قلبم گواهى خواهد داد كه اسلام پيروز است ,چنانكه پيروز هستيم. برادران و دوستان اسلحه‌ام را زمين نگذاريد و راهم را ادامه دهيد و اين به دلم آگاه است كه ادامه خواهيد داد. آن رهبر بزرگ و پير سالخورده كه تمام ماها چشم اميدمان به آن است را تنها نگذاريد و تمام حرفها و پيامهاى او را با جان و دل گوش فرا دهيد .به پدر و مادرم بگوئيد اگر جسدم پيدا نشد هيچ ناراحت نشويد و صبر داشته باشيد كه خدا با صابران است.
پدر و مادر و برادران و خواهران و دوستان در طول زندگى رنج فراوان به شماها داده‌ام, اميدوارم كه مرا ببخشيد .
باز هم تكرار مي كنم كه گريه نكنيد ,زيرا صبر ,تحمل وبردبارى باعث شكست دشمن مي شود، برادران و خواهران عزيزم ؛پدرم را مادرم را تنها نگذاريد و در هر موقع وقت كرديد به آنها سر بزنيد. احمد برادرم از تو مي خواهم كه طورى به پدر و مادرم تلقين كنى كه اصلا ناراحت نشوند. احمد روح من در انتظار فداكارى توست, تو مانند يك مسلمان واقعى زندگيت را وقف خدمت به اسلام كن. به پدرم بگوئيد كه هر چه پول دارم خرج خانه بكند و آنها را در مضيقه نگذاريد و بقيه را به مستضعفين و افراد نيازمند بدهند.
اگر باشد قرار آخر بميرم
نمى‌خواهم كه در بستر بميرم
دلم خواهد براى يارى دين
بسان بوذر و سلمان بميرم
دلم خواهد براى حفظ قرآن
بسان مالك اشتر بميرم
دلم خواهد به فرمان خمينى
همانند رئيس جمهور بميرم
نمى‌خواهم كه در ايام پيرى
درون خانه در بستر بميرم
من ژوليده دل گريم خدايا
دلم خواهد كه در سنگر بميرم
29/7/59 محمود خادم سيدالشهداء


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : خادم سيد الشهداء , محمود ,
بازدید : 251
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
عيسي زاده ,محمود

 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
کساني که بدون عذر و توجيه معقول و مشروع سر از جنگ باز زده و نشستند, با مجاهداني که در راه خدا با مال و جان خود جهاد کردند يکسان نيستند، خداوند کساني را که با مال و جان خود جهاد نمودند, بر قاعدان برتري بخشيد و به هريک از اينان وعده پاداش نيک داد و مجاهدان را بر نشستگان برتري و پاداش عظيمي بخشيده است ـ درجات بس مهم و عالي از ناحيه خدا و آمرزش و رحمت نصيب آنان مي گردد و لغزش هاي احتمالي و يا کوچک آنان مورد آمرزش خدا قرار مي گيرد, چرا که خداوند آمرزنده و مهربان است. سوره نساء آيه 95ـ 96
سپاس و ستايش خداي يکتا را که توسط حجت و نشانه هايش بر روي زمين, آن معيارهاي پوسيده و کذائي را که شيطان و اولياء شيطان به آن بهاء و ارزش مي دهند, از ميان انسان ها برمي دارد و معيارهايي را جايگزين مي کند که انسان با استفاده از آنها مي تواند به عالي ترين درجات انسانيت برسد. اکنون که اين نور الهي در کشورمان جلوه گر شده است و ايران از زير ستم ما را به جمهوري اسلامي تبديل نموده است و معيارهايي در آن پديد آمده و ارزش پيدا کرده است که نظر تمام مستضعفان و مظلومان جهان را به خود معطوف داشته است ,مي بينيم که چگونه ظالمان و ستمگران و بازيگران سياسي شياطين با دادن دست اتحاد به يکديگر هر روز به اين فکر فرو مي روند که چه کنند و چه مانعي بر سر راه اين انقلاب به وجود آورند تا بتوانند هرچه زودتر اين معيارهاي الهي و اين چراغ هاي راه هاي مظلومان و ستم کشيدگان را خاموش کنند. و اين جنگي که بر ما تحميل شده است يکي از چندين موانعي است که تاکنون بر سر راه اين انقلاب به وجود آورده اند و به حمدالله با عنايت خداوندي و استقامت و ولايت پذيري امت اسلامي ما توانست از همه موانعي که هر کدام از آنها به راحتي مي توانست جهت انقلاب را تغيير دهد بگذرد و لحظات آخر اين جنگ را هم انشاءالله با تداوم بخشيدن و متصل شدن جهاد و کوشش در راه خدا با مال و جان و در نتيجه بالا بردن مراتب ايمان خود به نفع اسلام حل نمايند.
اينجانب محمود عيسي زاده که خداوند اين توفيق را به من داده تا در صفوف دلاوران بيداردل، زاهدان شب، شيران روز، عاشقان دلباخته، تلاشگران دلسوز سربازان واقعي امام عصر (عج) پيروان راستين امام، رهروان حقيقي اسلام ,رزمندگان سراپا عشق و خلوص و ايثار که آهنگ جان بخش مناجات هايشان فضاي خونين جبهه ها را عطر آگين کرده است, شرکت نمايم؛ از خداوند تبارک و تعالي مي خواهم که اين حرکت را خالص نمايد تا بتوانيم در صفوف آنان شرکت کنم تا شايد شهادت که خالص ترين اعمال در راه خداست نصيبم شود که خدا را گواه مي گيرم براي پاسداري از اسلام حاضرم چندين بار پاره پاره و تکه تکه شدن را متحمل شوم و اگر اين نوع مرگ و اين نوع رفتن نصيبم شد وصيتم به برادران و آشنايان اين است که نسبت به آنچه اسلام انجام دادن و ترک کردن آن را واجب نموده علم و آگاهي پيدا کنند و سعي کنند تا از اعضا و جوارحشان همان استفاده را بکند که رضاي خدا در آن باشد و هميشه شکرگزار خدا باشند. چنان با قدرت و قاطعيت از اين انقلاب دفاع کنند تا انقلاب عزيزمان بتوانند با آن اشعه منحصر به فردش پرده از واقعيت هايي که در اين جهان مي گذرد بردارد و حقيقت ها و آشکار نمايد و به هدف اصلي خود که انقلاب در انسان ها ست ,برسد .
توصيه مي کنم که جنگ را سبک نشمارند موضوع جنگ ما ,صدام و حزب بعث نيست ؛موضوع جنگ ما وجريان حق و باطل است ,دو جريان واقعي و تاريخي که يکي با برخورداري از زمينه دروني تقواي انسان و مبتني بر انگيزه خدايي به وقوع مي پيوندد و نظامي براي سياسي توحيدي پيامبران را شکل مي دهد و ديگري با برخورداري از زمينه ي تجاوزکارانه ي انسان بي دين و مبتني بر انگيزه هاي حيواني به وقوع مي پيوندند و نظامي براي سياست شرکانه کافران را شکل مي دهد .
جريان باطل به حکم تجاوزکارانه ي خود صدام و حزب بعث را به مانعي فرا راه راهيان راه خدا مبدل کرده و اما اين مانع هم توسط رزمندگان اسلام ترک برداشته و متزلزل شده است و شما برادران بايد با يک ضرب شصت ديگر پايه هاي لرزان حزب بعث را بر سر تقويت کنندگان آن فرو ريزيد و بدانيد که با اين کار ضربه مهلکي بر ستمگران وارد شده و زمينه بهتري براي انقلاب يگانه منجي عالم بشريت مهدي موعود (عج) فراهم خواهد شد.
پدر و مادر عزيزم از زحمات شبانه روزي شما در باره خودم تقدير و قدرداني مي کنم و اين بسي برايم افتخار و مسئوليت آفرين است که شما پدر بزرگوارم در دو مرحله با ميل و رغبت و با تلاوت آياتي از کلام الله مجيد در مورد قتال في سبيل الله بر صورتم بوسه زدي و مرا به جبهه فرستادي . شما مادر عزيزم يک جمله کوتاه ولي پر محتوا را بيان کرديد و فرموديد من شما را به نوبه خودم وقف راه حسين (ع) نموده ام و اين را فراموش نکرده باشيد که يک روز در منزل عين جمله را گفتيد ولي مادر عزيزم اکنون که خط حسين (ع) هديه شما را پذيرفته است از شما مي خواهم که از فاطمه زهرا (ع) بخواهي و او را واسطه کني تا به فرزندش حسين (ع) که هديه شما را پذيرفته است, بگويد حسين جان ,شهداي انقلاب ما را که مانند علي اکبر شما مي گويند: «اکنون که ما بر حقيم پس از به کام مرگ غلطيدن و عروس شهادت را در آغوش کشيدن چه باک» و عليرغم کمبودها بر کفر جهاني مي تازند و پس از تلاشي چشمگير پيکرشان مجروح مي شود و بر زمين مي افتد و در آخرين لحظات پيوستن به ملکوت اعلي تنها آرزويشان اين است که شما بر بالاي سرشان حضور يابيد وخدا آنها را با شهداي صحراي کربلا محشور بگرداند و خداي حسين آنها را به آرزويشان برسان.
برادران و خواهران عزيزم ضمن طلب بخشش از شما مي خواهم از گريه غيرعادي که معمولاً به هر انساني دست مي دهد, خودداري کنيد و حتي الامکان گريه نکنيد .
همسر عزيزم:
اقتضاي زمان و ضرورت هاي انقلاب چنين ايجاب مي کرد که چند ماهي بيشتر با هم نباشيم . راضي باشيد به رضاي خدا .
ربنا افرع علينا ضراً و ثبت اقدامنا و نصرنا علي القوم الکافرين.
محمود عيسي زاده


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : عيسي زاده , محمود ,
بازدید : 211
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 صفحه قبل 1 2

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 269 نفر
بازديدهاي ديروز : 42 نفر
كل بازديدها : 3,730,436 نفر
بازدید این ماه : 1,267 نفر
بازدید ماه قبل : 1,267 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 32 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک